نزار قبانی




  1. وقتی تو نیستی
    تمام خانه ما درد می‌كند!

    نزار قبانی

زنگ ها برای که به صدا در می آیند - ارنست همینگوی




  1. پیروزی یعنی چه؟ مردن در حالی که انسان بر سر پا ایستاده بهتر از زنده ماندن و روی دو زانو خزیدن است. در جنگ برای آزادی مردن، بهتر از زنده ماندن و در مقابل دشمن برده وار به زانو در آمدن است.

    زنگ ها برای که به صدا در می آیند - ارنست همینگوی

فریدون مشیری




  1. بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
    شاخه های شسته، باران خورده، پاک
    آسمان آبی و ابر سپید
    برگ های سبز بید
    عطر نرگس، رقص باد
    نغمه شوق پرستوهای شاد
    خلوت گرم کبوترهای مست ...
    نرم نرمک می رسد اینک بهار
    خوش به حال روزگار!
    خوش به حال چشمه ها و دشت ها
    خوش به حال دانه ها و سبزه ها
    خوش به حال غنچه های نیمه باز
    خوش به حال دختر میخک -که می خندد به ناز -
    خوش به حال جام لبریز از شراب
    خوش به حال آفتاب
    ای دل من، گرچه در این روزگار
    جامه رنگین نمی پوشی به کام
    باده رنگین نمی بینی به جام
    نقل و سبزه در میان سفره نیست
    جامت، از آن می که می باید تهی است
    ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
    ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
    ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!

    فریدون مشیری

خاطرات یک مغ - پائولو کوئیلو




  1. انسان هرگز نمیتواند از رویاهای خود دست بکشد. رویا خوراک روح است. همانطور که غذا خوراک تن است. در زندگی بارها رویاهامان را فرو ریخته، و تمناهامان را ناکام می بینیم، اما باید به دیدن رویا بپردازیم. اگرنه ، روحمان میمیرد.

    خاطرات یک مغ - پائولو کوئیلو

ای لیا . م




  1. یادت باشد
    یادم بیاوری
    که این پائیز
    روی برگها
    به یادت باشم !

    ای لیا . م

    + وبلاگ نوشته های شخصی ادمین
    http://reihan.persianblog.ir/

جبران خلیل جبران





  1. اولین شاعر جهان
    حتمن بسیار رنج برده است
    آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت
    و کوشید برای یارانش
    آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده
    توصیف کند !
    و کاملن محتمل است که این یاران
    آنچه را که گفته است
    به سخره گرفته باشند.

    جبران خلیل جبران

آشنايی با زندگی و آثار ارنست همينگوي

به کوشش: محمدحسن شهسواري

يكی از مشهورترين رمان‎نويسان، داستان كوتاه‎نويسان و مقاله‎نويسان آمريكايی كه سبك نوشتاری فريبنده و ساده‌اش طيف وسيعی از نويسندگان را تحت تاثير قرار داده است. همينگوی جايزه نوبل ادبی سال ۱۹۵۴ را برد اما به دليل گذران دوران نقاهت ناشی تصادف هواپيما هنگام شكار در اوگاندا نتوانست در مراسم اهدای جايزه شركت كند.

ارنست همينگوي در اوك پارك ايلينويس به دنيا آمد. مادرش «گريس‎ هال» پيش از ازدواج با دكتر كلارنس ادموندز همينگوي ـ كه به پسرش آموخت به طبيعت عشق بورزد ـ شغلی در يك اپرا داشت. پدر همينگوی در سال ۱۹۲۸ پس از از دست دادن سلامتش به دليل ابتلا به ديابت و ثروتش به دليل ناآرامی های بازار ملك فلوريدا، زندگی‌اش را به صحرا برد. همينگوی در مدرسه‎های عمومی اوك پارك شركت كرد و داستان‎ها و شعرهای اوليه‎اش را در روزنامه دبيرستان منتشر كرد. پس از فارغ‎التحصيلی در ۱۹۱۷، همينگوی به مدت ۶ ماه به عنوان گزارشگر Cansas City Star كار كرد. سپس به طور داوطلبانه به واحد آمبولانس سيار در ايتاليا در جريان جنگ جهانی اول پيوست. در ۱۹۱۸ به سختی از ناحيه پا مجروح شد و دو بار توسط دولت ايتاليا به او مدال داده شد. ماجرای عشقی او با يك پرستار آمريكايي، اگنس فون كوروسكي، پايه رمان «وداع با اسلحه» شد. اين داستان عاشقانه‎ی تراژيك برای اولين بار در ۱۹۳۲ با شركت گری كوپر، هلن هايس و آدولف منجو به فيلم تبديل شد. در نسخه دوم فيلم به سال ۱۹۵۷ كه بن هکت آن را نوشت و كارگردان آن چارلز ويدور بود، راك هادسن و جنيفر جونز در نقش اصلی بازی كردند. شكست اين فيلم باعث شد كه ديويد.او.سلزنيك ديگر فيلمی توليد نكند.

پس از جنگ همينگوي برای مدت كوتاهی به عنوان خبرنگار در شيكاگو كار كرد. در سال ۱۹۲۱ به پاريس رفت، جايی كه برای "Toronto Star" مقاله‎هايی نوشت: «اگر آن قدر خوش شانس بوده باشيد كه در جوانی در پاريس زندگی كرده باشيد، آنگاه برای ادامه زندگی هر جا كه برويد، پاريس با شما می‌ماند، چرا كه پاريس يك جشن بی‌کران است.( پاريس، جشن بی‌کران ۱۹۶۴)

در اروپا همينگوی با نويسندگانی مثل گرترود استاين و اسكات فيتزجرالد همکاری کرد كه بعضی از متون او را ويرايش كرده و به عنوان نماينده‎اش عمل كردند. بعدها در «پاريس، جشن بی‌کران» همينگوی فيتزجرالد را توصيف می‌كند اما نه به صورتی دوستانه. با اين وجود فيتزجرالد حسرت دوستی از دست رفته‎شان را می‌خورد. در مورد گرترود استاين، همينگوی به ويراستارش چنين می‌نويسد: «زمانی كه يائسه شد هرگونه خلاقيتی را از دست داد. موضوع کار‎هايش واقعا خارق‎العاده بود اما ناگهان او نمی‌توانست يك تصوير خوب را از يك تصوير بد تشخيص دهد، يا يك نويسنده خوب را از يك نويسنده بد. همه چيز باد هوا شد.» (تنها چيزی كه به حساب می آيد،۱۹۹۶)

هنگامی كه همينگوی برای روزنامه‎ای يا برای خودش نمی‌نوشت با همسرش اليزابت در فرانسه، سوئيس و ايتاليا به گردش می‌رفت. در ۱۹۲۲ به يونان و تركيه رفت تا در مورد جنگ بين آن دو كشور گزارش تهيه كند. در ۱۹۲۳ همينگوی دوبار به اسپانيا رفت كه بار دوم برای تماشای گاوبازی در جشنواره‎ی سالانه پامپولونا بود. كتاب‎های اول همينگوی «سه داستان و ده شعر» (۱۹۲۲) و «در گذر زمان» (۱۹۲۶) در پاريس منتشر شدند. «سيل‎های بهار» در ۱۹۲۶ به بازار آمد و اولين رمان همينگوی «خورشيد همچنان طلوع می‌كند» نيز در همين سال انتشار يافت. رمان درباره گروهی از تبعيدشدگان در فرانسه و اسپانياست؛ اعضای واقعی نسل گمشده پس از جنگ جهانی اول. شخصيت‎های اصلی ليدی برت اشلی و جيك بارنز هستند. ليدی برت عاشق جيك است كه در جنگ مجروح و دچار ناتوانی شده. با وجود اين‎كه همينگوی هيچ‎گاه به طور مستقيم مصدوميت جيك را با جزئيات توضيح نمی‌دهد اما به نظر می‌رسد كه او مردانگی‌اش را از دست داده اما آلت جنسی‌اش را هنوز دارد. جيك و برت و گروه دوستان عجيب‎شان ماجراهای گوناگونی را در اروپا از سر می‌گذرانند؛ در مادريد، پاريس و پامپالونا. در تلاش برای مبارزه با ياس و نوميدی‌شان به الكل، خشونت و رابطه‎ی جنسی روی می‌آورند. داستان به صورت اول شخص روايت می‌شود. خود همينگوی مانند جيك در جنگ اول جهانی مجروح شده و همچنين هر دوی آنها علاقه‎مند به گاوبازی هستند. داستان به صورت تلخ و شيرين پايان می يابد: «اوه، جيك ما می‌توانستيم اوقات خيلی خوبی با هم داشته باشيم.» همينگوی رمان را در بخش‎های مختلف اسپانيا و فرانسه بين سال‎های ۲۴ تا ۲۶ نوشت و بازنويسی كرد. اين رمان به اولين موفقيت بزرگ او به عنوان يك رمان نويس انجاميد. با وجود آنكه زبان رمان ساده است، همينگوی از حذف‎ها و در پرده گويی‌هايی استفاده كرده كه متن را چند لايه نموده و اشارت و كنايه‎های آن را غنی کرده است. در ۱۹۵۷ داستان به تصوير كشيده شد. فيلم توسط هنری كينگ و با شركت تايرون پاور و آيالا ردنر كارگرانی شد. 

پس از انتشار «مردان بدون زنان» (۱۹۲۷) همينگوی به آمريكا بازگشت و در كی‌وست فلوريدا ساكن شد. همينگوی و اليزابت در سال ۱۹۲۷ از هم جدا شدند و در همان سال او با پائولين فايفر طراح مد ازدواج كرد.

در فلوريدا «وداع با اسلحه» را نوشت كه در سال ۱۹۲۸ منتشر شد. صحنه داستان خط مقدم ايتاليا در جنگ جهانی اول است، جايی كه دو عاشق شادی مختصری پيدا می‌كنند. رمان موفقيت بزرگ تجاری و هنری به دست آورد. در سال‎های دهه ۱۹۳۰ همينگوی كارهای بزرگی مثل"«مرگ در بعد از ظهر» 
(۱۹۳۲) كه يك كار غير داستانی درباره گاوبازی اسپانيايی بود، نوشت و «تپه‎های سبز آفريقا» (۱۹۳۵) را كه داستانی در مورد يك سفر شكاری در آفريقای شرقی بود.

«همه‎ی ادبيات مدرن آمريكايی از يك كتاب نوشته‎ی مارك تواين به نام هكلبری فين می‌آيد.» اين جمله شايد معروفترين نقل قول از داستان «داشتن و نداشتن» (۱۹۳۷) باشد كه هاوارد هاوكس آن را به فيلم برگردانده است. هاوكس و همينگوی در اواخر دهه ۳۰ با هم دوست شدند. هاوكس هم ماهی‌گيری را دوست داشت و الكل می‌نوشيد. نويسنده‎ علاقه زيادی به همسر هاوكس «اسليم» داشت. او بعدها گفت: «يك جذابيت بی‌واسطه و فوری بين ما وجود داشت، به زبان آورده نشده اما بسيار بسيار قدرتمند.» با توجه به داستان، هاوكس به همينگوی گفته بود كه «می‌توانم يك فيلم از بدترين چيزی كه تا حالا نوشته‎ای بسازم.» نويسنده پرسيد: «بدترين چيزی كه تا حالا نوشته‎ام چيست؟» و هاوكس گفت: «اون آشغال به اسم داشتن و نداشتن». همينگوی بعدها می‌گويد: «به پولش احتياج داشتم». فيلم‎نامه را جولز فورثمن و ويليام فاكنر نوشتند.

والاس استيونس يك بار همينگوی را اين گونه توصيف كرد: «مهم ترين شاعر زنده، تا جايی كه موضوع واقعيت فوق‎العاده و غيرعادی مورد نظر است.» با استفاده از لغت شاعر، استيونس ما را به موفقيت‎های سبك‎گرايانه همينگوی در داستان كوتاه ارجاع می‌دهد. در ميان معروف‎ترين داستان‎های همينگوی «برف‎های كليمانجارو» قرار دارد كه با يك قبر‎نوشته آغاز می‌شود كه می گويد: «قله غربی كوهستان خانه خدا ناميده می‌شود و نزديك آن جسد يك پلنگ وحشی پيدا شده است.» پايين، روی زمين هموار نويسنده شكست خورده، هري، در حال مرگ از قانقاريا در يك كمپ شكاری است: «او بسيار دوست داشت، بسيار نياز داشت و همه آن‎ها را با نوشتن بروز می‌داد. درست پيش از پايان داستان هری يك تصوير می‌بيند. او خواب می‌بيند كه برای ديدن قله كليمانجارو سوار بر يك هواپيمای نجات بالا رفته است: «عالي، بالا و خورشيد به طرز غير قابل باوری سفيد.»

در سال ۱۹۲۷ همينگوی جنگ داخلی اسپانيا را به طور مستقيم مشاهده كرد. مانند بسياری از نويسندگان، او طرفدار آزادی‌خواهان بود. در مادريد مارتا گلهوم يك نويسنده و خبرنگار جنگ را كه در سال ۱۹۴۰ همسر سوم او شد، ملاقات كرد. در «زنگ‎ها برای كه به صدا در می‌آيند» (۱۹۴۰) همينگوی دوباره به اسپانيا باز می‌گردد. او اين كتاب را به گلهوم تقديم كرد. شخصيت ماريا در داستان تقريبا از روی او نمونه برداری شده بود: «موهايش به رنگ طلائی يك مزرعه گندم بود.» داستان فقط چند روز را در بر می‌گيرد: گروه كوچكی از پارتيزان‎ها می‌خواهند پلی را منفجر کنند. در «وداع با اسلحه» قهرمان زن در پايان داستان پس از به دنيا آوردن يك بچه مرده می‌ميرد، حالا زمان آن است كه قهرمان مرد، رابرت جوردن، جانش را قربانی رفاقت و عشق كند. تم فرا رسيدن مرگ در رمان «از ميان رود و به سمت درخت‎ها» (۱۹۵۰) هم تم مركزی بود.

علاوه بر سفرهای شكاری در آفريقا و ويومينگ، همينگوی علاقه شديدی به ماهيگيری در درياهای عميق در آب‎های كی‌وست, باهاما و كوبا داشت. او همچنين قايق ماهيگيری اش، پيلار، را مجهز كرد و با خدمه‎اش به علائم رمزی مخابراتی فعاليت‎های نازی‌ها و زير دريايی‌هايشان در آن منطقه در جريان جنگ دوم جهانی گوش ‎می‌داد. 

در ۱۹۴۰ همينگوی خانه‎ای خارج هاوانا در كوبا به نام «فينجا ويگيا» خريد. محيط اطراف آن برای دسته گربه‎های بی‌نطم او يك بهشت بود. اولين سال‎های ازدواج او با گلهوم شاد بودند، اما او به زودی فهميد گلهم زن زندگی نيست بلكه يك روزنامه نگار بلندپرواز است. گلهم همينگوی را «همراه بی‌ميل» قلمداد كرده است. او مشتاق بود كه سفر كند و «نبض ملت را در اختيار بگيرد» يا حتی جهان را. در اوايل ۱۹۴۱ گلهم به همراه همينگوی سفر طولانی ۳۰۰۰۰ مايلی به چين كردند. درست قبل از حمله نورمندی در ۱۹۴۴ همينگوی برنامه ريزی كرد تا به لندن برسد، در هتل دورچستر اقامت گزيد. قبل از آن، او جايگاه گلهم به عنوان خبرنگار اصليQoliers را تصرف كرده بود. او دو هفته بعد رسيد و اتاق جداگانه ای گرفت. همينگوی هواپيماهای D-Day را مشاهده می‌كرد كه زير صخره‎های نورمندی فرود می‌آمدند. گلهم به همراه سربازان به سمت ساحل رفت. با بازگشت به پاريس پس از زمانی طولانی همينگوی زمان زيادی را در هتل ريتز گذراند. طلاق همينگوی از گلهوم در سال ۱۹۴۵ تلخ بود. گلهوم بعدها گفت: «با يك ميتومانيا (دارای جنون دروغ‎گويي) زندگی كرده‎ام، می‌دانم اين نوع از آدم‎ها هر چه را که می‌گويند باور می‌كنند، آنها دروغ‎گوهای خودآگاه نيستند، آن‎ها از خودشان چيزهايی می‌سازند تا همه چيز را در مورد خودشان و زندگيشان ترقی دهند و خودشان هم آنها را باور می‌كنند.» در ۱۹۴۶ همينگوی به كوبا بازگشت. پس از آنكه گلهوم او را ترك كرد. همينگوی با مری ولش ازدواج كرد، يك خبرنگار مجلهTime كه در ۱۹۴۴ در يك رستوران در لندن ملاقاتش كرده بود.

الكل نوشيدن همينگوی از زمانی كه يك خبرنگار بود آغاز شد. او مقادير زيادی الكل مصرف می‌كرد و تا مدت زيادی هم توانايی نوشتن او را تحت تاثير قرار نداد. در اواخر ۱۹۴۵ صداهای در سرش می‌شنيد. اضافه وزن داشت و فشار خونش بالا بود. غفلت او از خطرات الكل زمانی آشكار شد كه به پسرش پاتريك كه تنها ۱۲ سال سن داشت, الكل نوشيدن را شروع کرد. همين مساله برای برادرهای او نيز اتفاق افتاد. پاتريك بعدها در زندگی مشكلاتی با الكل داشت. گرگوری كه يك زن‎نما بود، مواد مخدر مصرف می‌كرد و در سن ۶۹ سالگی در زندان زنان فلوريدا مرد. بعد از چندين هفته نوشيدن الكل در اسپانيا، همينگوی به دكتر مراجعه كرد و دكتر گفت كه در حال حاضر نشانه های واضحی از cirrhosis كبد دارد.

«از ميان رود و به سمت درخت‎ها» اولين رمان او در اين دهه بود كه با استقبال كمی مواجه شد. «پيرمرد و دريا» كه برای اولين بار در مجله لايف در ۱۹۵۲ منتشر شد، شهرت او را بازسازی كرد. اين رمان ۲۷۰۰۰ لغتی داستان يك پيرمرد ماهيگير كوبايی به نام سانتياگو را روايت می‌كرد كه نهايتا پس از هفته‎ها عدم موفقيت در ماهيگيري، يك نيزه ماهی غول پيكر صيد می‌كند. در حالی كه به ساحل باز می‌گردد، كوسه پس از حمله به قايقش ماهی را می‌خورد. نمونه برای سانتياگو يك ماهيگير كوبايی به نام جورجيو فونتئاس بود كه در ژانويه ۲۰۰۲ در ۱۰۴ سالگی مرد. فونتئاس به عنوان كاپيتان قايق همينگوي، پيلار، در اواخر دهه ۲۰ خدمت كرد و گهگاه هم پيشخدمت او بود. همينگوی همچنين يك سفر ماهيگيری به پرو انجام داد تا برای نسخه سينمايی پيرمرد و دريا مقداری فيلم بگيرد. در ۱۹۵۹ به اسپانيا رفت و گاوباز معروف لوئيز ميگوئل دومينيكن را در بيمارستان ملاقات كرد. يك گاو كشاله ران دومينيكن را کنده بود. همينگوی در ملاقات با او گفت: «چرا بايد خوب‎ها و شجاع‎ها قبل از همه بميرند؟». با اين وجود دومينيكن نمرد. همنيگوی تصميم گرفت كتابی درباره گاوبازی بنويسد اما به جای آن «پاريس، جشن بی‌کران» را كه يادبودی از دهه ۱۹۲۰ پاريس بود منتشر ساخت.

همينگوی بيشتر وقتش را تا انقلاب فيدل كاسترو در ۱۹۵۹ در كوبا گذراند. او از كاسترو حمايت كرد اما زمانی كه زندگی خيلی سخت شد، به آمريكا نقل مكان كرد. هنگام سفر به امريكا در ۱۹۵۴، دو تصادف پروازی کرد و به بيمارستان برده شد. در همان سال شروع به نوشتن «درست در نگاه اول» كرد كه آخرين كتاب كاملش بود. قسمتی از آن درSport Illustrated در ۱۹۷۲ با عنوان «خاطرات آفريقا» چاپ شد.

در ۱۹۶۰ همنيگوی در كلينيك مايو در روچشتر مينستوتا برای درمان افسردگی بستری شد و در ۱۹۶۱ مرخص شد. در طول اين دوران به مدت ۲ ماه تحت درمان با شوك الكتريكی قرار گرفت. در ۲ جولای همينگوی با «شات گان» مورد علاقه‎اش در خانه‎اش در كچام آيداهو خودكشی كرد. چندين رمان همينگوی پس از مرگش منتشر شدند. «درست در نگاه اول» كه شرح سفری سياحتی به كنيا است در جولای ۱۹۹۹ وارد بازار شد. اين كتاب يكی از بدترين كتاب‌هايی است که از يك نويسنده‎ی برنده جايزه نوبل منتشر شده است. 

منصور حلاج





  1. منصور حلاج را که میبردند پای چوبه ی دار ، به خواهرش گفتند بیا برای آخرین وداع.
    او هم آمد اما بدون حجاب ظاهر ؛ بدون چادر ...
    مردها همه بانگش زدند که: "پس حجابت کجاست زنک ؟! "

    او گفت: "من اینجا مردی جز منصور نمیبینم . 
    اگر مردی به جز منصور میبینید؛ نشانم دهید تا مویم را از او بپوشانم."

گابریل گارسیا مارکز





  1. حقیقت ندارد, زمانی که انسان پیر میشود از رویاهایش دست میکشد ، بلکه انسان زمانی که از رویاهایش دست میکشد پیر میشود.

    گابریل گارسیا مارکز

لوییس بونوئل





  1. تنهایی را دوست دارم, به شرط آنکه هر از گاهی دوستی بیاید تا درباره آن با هم گپ بزنیم!

    لوییس بونوئل

بهرام بیضایی





  1. جامعه با کسانی که شبیه خودش نیستند بی رحمانه رفتار می کند .

    بهرام بیضایی

حسین پناهی





  1. صدای پای تو که می روی
    صدای پای مرگ که می آید 
    دیگر چیزی را نمی شنوم !

    حسین پناهی

چارلز بوکوفسکی




  1. غریبه ها
    شاید باور نکنید
    اما آدم هایی پیدا می شوند 
    که بی هیچ غمی
    یا اضطرابی
    زندگی می کنند.
    خوب می پوشند
    خوب می خورند
    خوب می خوابند
    از زندگی خانوادگی لذت می برند.
    گاهی غمگین می شوند
    ولی 
    خم به ابرو نمی آورند
    و غالبا حالشان خوب است
    و موقع مردن 
    آسان می میرند
    معمولا در خواب
    لب چشمه

    چارلز بوکوفسکی


    +وبلاگ کافی(کتاب)شعر
    http://kafiketabpoem.persianblog.ir/

تنفس - جرج اورول




  1. گذشته ، چیز سمجی است . در تمام اوقات با شماست و به نظر من ساعتی نبوده که درباره اتفاقات ده یا بیست سال گذشته که مثل اراجیف تاریخی واقعیت هم نداشته اند ، فکر نکرده باشید.

    تنفس - جرج اورول

من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا





  1. در خانه من، ابراز احساسات، بوسیدن و در آغوش گرفتن، مانند نفس کشیدن بدیهی و ضروری است. 

    من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا

جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی




  1. بی کار سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نباشد فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست: زبان و دل کهنه میشود و روح در چهره و نگاه در چشم ها می خشکد، دستها در بیکاری فرسوده می شود .

    جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد -اوریانا فالاچی






  1. قلبُ مغزِ آدما جنسیت نداره. هیچ وقت به زور از تو نمی خوام که چون مردی یا زنی باید فلان کارو داشته باشی!
    فقط دوتا چیز از تو می خوام! یکی اینکه از معجزه ی به دنیا اومدن تموم استفاده رُ ببری و دومی اینکه هیچ وقت تن به پَستی نَدی!

    نامه به کودکی که هرگز زاده نشد -اوریانا فالاچی

The Pursuit of Happyness






  1. کریس گاردنر(ویل اسمیت) : هیچ وقت نذار کسی بهت بگه : تو نمی تونی کاری بکنی . حتی من ، باشه ؟
    ...
    اگه رویایی داری باید ازش محافظت کنی ، مردم نمی تونن خیلی کار ها رو بکنن دوست دارن تو هم نتونی اگه یه چیزی رو می خوای باید به دستش بیاری . مکث نکن !

    The Pursuit of Happyness

جاودانگی - میلان کوندرا






  1. وقتی که دیگر دلواپس آن نباشیم که در چشم محبوبمان چگونه دیده شویم معنایش این است که دیگر عاشق نیستیم.

    جاودانگی - میلان کوندرا

زنده باد زاپاتا - جان اشتاین بک





  1. يك مرد مقتدر ، مردم ضعيفي تحويل مي دهد . مردم قوي نيازي به آدم مقتدر ندارند.

    زنده باد زاپاتا - جان اشتاین بک

يك دسته گل بنفشه - آلبا دسس پدس





  1. دخترها به راحتي با يكديگر درد دل مي كنند . مردها اين طور نيستند . احساسات خود را در قلب نگاه مي دارند و بروز نمي دهند . چون مطمئن هستند كه كسي دردشان را درك نخواهد كرد . زن ها اين طور مسائل را زودتر درك مي كنند.

    يك دسته گل بنفشه - آلبا دسس پدس

یک زن بدبخت - ریچارد براتیگان






  1. چقدر خوب می شد اگر آدم می توانست گذشته اش را به شکل دیگری رقم بزند، اینجا و آنجا بعضی چیزها را تغییر بدهد، برای مثال دست از بعضی حماقت هایش بردارد. اما اگر این امکانپذیر بود، گذشته همیشه در حال دگرگونی بود و هرگر آرام و قرار نمی گرفت و هرگز به روزهایی از جنس مرمر مبدل نمی شد.

    یک زن بدبخت - ریچارد براتیگان

خداحافظ گری کوپر - رومن گاری






  1. کسانی که عقاید احمقانه شان را ابراز می کنند اغلب بسیار حساسند. هر قدر عقاید کسی احمقانه تر باشد کمتر باید با او مخالفت کرد. باگ می گفت حماقت بزرگترین نیروی روحانی تمام تاریخ بشر است. می گفت باید در برابر آن سر تعظیم فرود آورد، چون همه جور معجزه ای از آن ساخته است.

    خداحافظ گری کوپر - رومن گاری

سید علی صالحی



  1. دردا ... در این دیار 
    شکایتِ کدام درنده 
    به درنده‌ی دیگری باید؟

    سید علی صالحی

نیچه





  1. حقایقی كه بر زبان نیایند ، زهرآگین می شوند.

    نیچه

آخرين نسل برتر - عباس معروفي





  1. مامان من يك آرزو تو زندگيش داشته . فقط يه آرزو . هيشكي اينو نمي دونه . حتي بابا هم نمي دونسته . مامان از بچگي آرزو داشته كه وقتي شوهر كرد ، شوهرش براش گل بياره . اما بابام هيچ وقت اينو نفهميده .

    آخرين نسل برتر - عباس معروفي

همه ي افق - فريبا وفي




  1. تا حالا صدتا نقشه كشيده هيچ كدامش هم عملي نشده . يك موقعي مي خواست برود خارج كار كند . يك بار خواست شركت بزند . نقشه هايش هر سال كوچك و كوچك تر مي شود . حالا مي خواهد ورزش كردن را از سر بگيرد.

    همه ي افق - فريبا وفي

شما شارون استون نیستید؟ - سید مهدی شجاعی



مرد از زن که به شدت احساس زیبایی می‌کرد، پرسید:ببخشید، شما "شارون استون" نیستین؟
زن با عشوه گفت: نه ... ولی.و پیش از آن‌که ادامه بدهد،
مرد گفت: بله، فکر می‌کردم. چون...
زن حرفش را برید، ولی همه می‌گن خیلی شبیهشم. اینطور نیست؟
مرد قاطع گفت: نه، همه اشتباه می‌‌کنن. به خاطر این‌که "شارون استون"، زن خوشگلیه، ولی شما متأسفانه اصلا خوشگل نیستین. به همین دلیل، من فکر کردم شما نباید "شارون استون" باشین.
زن تازه فهمید که رو دست خورده، با عصبانیت فریاد کشید: بی‌شرف! مگه خودت خواهر و مادر نداری؟
مرد آرام گفت: چرا. ولی اونها هیچ‌کدوم فکر نمی‌کنن که شبیه "شارون استون" هستن.
زن همچنان معترض گفت: خب، که چی؟
مرد گفت: چون شما فکر می‌کردین که شبیه "شارون استون" هستین، خواستم از اشتباه درتون بیارم.
زن دوباره عصبی شد: برو ننه‌تو از اشتباه درآر.
مرد همچنان با خونسردی توضیح داد:عرض کردم که، والده من یه همچی تصوری راجع به خودش نداره، ولی چون شما یه همچی تصوری دارین...
زن فریاد کشید: اصلا به تو چه که من چه تصوری دارم.و کیفش را برای هجوم به مرد بلند کرد.
مرد خود را عقب کشید و خواست که به راهش ادامه دهد.اما زن، دست‌بردار نبود و سه، چهار نفری هم که از سر کنجکاوی جمع شده بودند، ترجیح می‌دادند دعوا ادامه پیدا کند.یک نفر به مرد گفت: کجا؟ صبر کنین تا تکلیف معلوم بشه.دیگری گفت: از شما بعیده آقا! آدم به این باشخصیتی! (و به کت و شلوار مرتب مرد اشاره کرد).و سومی گفت: این خانم جای دختر شماست. قباحت داره ولله.زن بر سر مرد که از او فاصله می‌گرفت، فریاد کشید: هرچی از دهنت دربیاد، می‌گی و بعد هم مثل گاو سرتو می‌اندازی پایین می‌ری؟یک نفر پرسید: چی شده خانوم؟ مزاحمتون شده؟زن همچنان که به دنبال مرد می‌دوید و سه، چهار نفر دیگر را هم به دنبال خود می‌کشید، گفت: از مزاحمت هم بدتر. مردیکه *** .
در کلانتری پیش از آن‌که افسر نگهبان پرسشی بکند، زن گفت: جناب سروان! من از دست این آقا شاکی‌ام. به من اهانت کرده.
افسر نگهبان سرش را به سمت مرد که موهای جوگندمی‌اش را مرتب می‌کرد، چرخاند و گفت: درسته؟
مرد گفت: من فقط به ایشون گفتم که شما شبیه "شارون استون" نیستین. اگه این حرف اهانته، خب بله، اهانت کردم.
افسر نگهبان هاج‌وواج به زن نگاه می‌کرد. زن، روسری‌اش را عقب‌تر برد، آن‌قدر که دو رشته منحنی مو بتواند مثل پرانتز صورتش را در قاب بگیرد.افسر نگهبان نتوانست نگاهش را از زن بردارد.
زن گفت: اصلا به ایشون چه مربوطه که من شبیه کی هستم؟
افسر نگهبان به مرد گفت: اصلا به شما چه مربوطه که ایشون شبیه کی هستن؟
مرد گفت: شما اکواین؟
افسر نگهبان گفت: اکو چیه؟
مرد گفت: منظورم آمپلی فایره که صدا رو تکرار می‌کنه.
افسر نگهبان گفت: جواب سؤال منو بده.
مرد گفت: آخه من دارم تو همین جامعه زندگی می‌کنم. چطور می‌تونم نسبت به مسائل اطراف خودم بی‌تفاوت باشم. یه پیرزنی رو دیروز دیدم که فکر می‌کرد، سوفیا لورنه. آن‌قدر طول کشید تا من حالیش کنم که اینطور نیست. آخرش هم فکر کنم نشد. دیروز اتفاقا کلانتری سیزده بودیم. پیش سروان منوچهری. به خاطر همچین شکایت مشابهی.
افسر نگهبان که همچنان شق و رق نشسته بود، فاتحانه خودکاری از جیبش درآورد و برگه‌های بلند پیش رویش را مرتب کرد: پس این مزاحمت برای خانم‌ها کار هر روز شماست.
مرد گفت: نه، هر روز نه، هر وقت روبه‌رو بشم. گاهی وقت‌ها هم روزی دو بار.البته فقط خانم‌ها نیستن. با خیلی از آقایون هم همین مشکل رو دارم. بعضی‌ها فکر می‌کنن "مارلون براندو" هستن، بعضی‌ها فکر می‌کنن "آرنولد" هستن. تازه فقط مسئله مشابهت با هنرپیشه‌ها نیست.
زن آینه کوچکی از کیفش درآورد و با دستمال کاغذی، خرده ریمل‌های زیر چشمش را پاک کرد و در حالی که آینه را در کیفش می‌گذاشت، گفت: یه مزاحم حرفه‌ای! خوب شد که به دام افتادی.
افسر نگهبان گفت: البته با درایت نیروی انتظامی و تعقیب و مراقبت خستگی‌ناپذیر بروبچه‌ها.
زن با تعجب گفت: بله؟!
افسر نگهبان گفت: خب البته ما شما رو هم از خودمون می‌دونیم.
زن با عشوه گفت: وا؟ چایی نخورده فامیل شدیم.
افسر نگهبان زهر متلک زن را ندیده گرفت و فریاد زد: آشتیانی! چایی بیار.سربازی در را باز کرد و پاهایش را به هم کوفت: چشم جناب سروان و رفت.
مرد گفت: ببین جناب سروان! من مزاحم حرفه‌ای نیستم. فراری هم نبودم که به دام افتاده باشم. هرجا که تذکری داده‌ام، تاوانشم پرداخته‌ام، کلانتریش هم رفتم. به هیچ‌کس هم بدهکار نیستم.
افسر نگهبان به تلخی گفت: بقیه حرفها تو دادگاه.و کاغذی پیش روی مرد گذاشت و گفت: مشخصاتتو بنویس.مرد سریع مشخصاتش رو نوشت و کاغذ رو برگرداند. افسر نگهبان کاغذ را به زن داد و گفت: شما هم مشخصاتتونو بنویسین.تا آشتیانی در بزند و اجازه بگیرد، پایش را بکوبد و چای‌ها را روی میز بگذارد، زن هم مشخصاتش را نوشت و کاغذ را به افسر نگهبان داد.افسر نگهبان پس از مروری کوتاه به زن گفت: این شماره تلفن منزله؟
زن گفت: بله، خونه خودمه.
افسر نگهبان گفت: اگه ممکنه شماره موبایل رو هم بدین. شاید لازم بشه.زن خواست کاغذ را پس بگیرد که افسر نگهبان، کاغذ کوچکی را به او داد و گفت: روی همین هم بنویسین کفایت می‌کنه.
مرد گفت: منم لازمه شماره موبایل بدم؟
افسر نگهبان مکثی کرد و گفت: خب بدین، اشکال نداره.
مرد گفت: آخه من موبایل ندارم.
افسر نگهبان دندانهایش را به هم سایید: پس چرا می‌پرسی؟
مرد گفت: می‌خواستم ببینم اشکالی نداره من موبایل ندارم؟ آخه از قوانین بی‌اطلاعم، اینه که...
افسر نگهبان گفت: نه، اشکالی نداره.و به زن گفت: علت شکایت رو چی بنویسم؟و به جای زن، مرد جواب داد: بنویسین من به ایشون تهمت زده‌ام که شبیه "شارون استون" نیستین.و به زن گفت: اگه اهانت دیگه‌ای به شما کرده‌ام، بگین.
زن گفت: خب این خودش یه جور مزاحمته دیگه.
مرد گفت: ولی شما به من گفتین: بی‌شرف، کثافت، گاو و حرف‌های دیگه که حالا بعد من در شکایتم مطرح می‌کنم.
زن جا خورد و گفت: خب من اون موقع عصبانی بودم.و به افسر نگهبان گفت: حالا باید چه کار کرد؟
افسر نگهبان گفت: پرونده که تکمیل شد، می‌فرستمتون دادگاه. اونجا قاضی حکم می‌ده.
مرد پرسید: در مورد این‌که ایشون به "شارون استون" شباهت داره یا نداره قضاوت می‌کنن؟و با خود ادامه داد: کار قاضی هم واقعا دشواره‌ ها. اگه بخواد از نزدیک بررسی کنه.
افسر نگهبان گفت: نخیر، در مورد اهانت و ایجاد مزاحمت شما قضاوت می‌کنن.و به ساعتش نگاه کرد و گفت: ضمنا حالا دیگه وقت اداری تموم شده. شما امشب اینجا می‌مونین تا فردا صبح راهی دادگاه بشین.
مرد به زن گفت: من حالا که بیشتر دقت می‌کنم، می‌بینم در قضاوتم اشتباه کرده‌ام. شما خیلی هم بی‌شباهت به "شارون استون" نیستین.
زن گفت: واقعا می‌گین؟!
مرد گفت: واقعا. اگه این شباهت وجود نداشت، چرا من از میون این همه هنرپیشه، اسم "شارون استون" رو آوردم؟!
زن گفت: خیلی‌ها بهم می‌گن. آرزو دارم یه بار با "شارون استون" روبه‌رو بشم، ببینم خودش چی میگه.
مرد گفت: اون هم حتما به این شباهت اعتراف می‌کنه.
زن به افسر نگهبان گفت: من می‌خوام شکایتمو پس بگیرم. واقعا حوصله دادگاه و دردسر و این حرفا رو ندارم. این کاغذارو هم پاره کنین بریزین دور.
افسر نگهبان گفت: نمی‌شه. قانون وظیفه خودشو انجام می‌ده.
زن با تعجب پرسید: وقتی من از شکایتم صرف‌نظر کنم.؟
افسر نگهبان گفت: باشه. تکلیف قانون چی می‌شه؟
مرد گفت: قانون که شماره موبایل ایشون رو داره.
افسر نگهبان نشنیده گرفت و به زن گفت: مشکله. ولی خودم یه جوری حلش می‌کنم.
مرد از جا بلند شد که برود. قبل از رفتن، رو کرد به افسر نگهبان و گفت: یه سؤالیه که از اول که آمدیم اینجا تو ذهنم موج می‌زنه، می‌شه بپرسم؟
افسر نگهبان در حالی که کاغذها را پاره می‌‌کرد، گفت: بپرس.
مرد گفت: می‌خواستم بپرسم شما "شرلوک هلمز" نیستین؟

سر پناه امن - هاینریش بل





  1. شاید گاه از خود پرسیده باشید که این مردم در سالن های انتظار ایستگاه راه اهن منتظر چه هستند ! حتما تصور می کنید تمامی آنان در انتظار ورود یا حرکت قطاری می باشند ! ایکاش می دانستید که انسان ممکن است در چه نوع انتظارهایی به سر برد . آدمی در انتظار همه چیز می تواند باشد همه انچه مابین هیچ است و عالم لاهوت ! آری مردمی هستند که در انتظار هیچ به سر می برند.

    سر پناه امن - هاینریش بل

دیوانگی در بروکلین - پل استر






  1. پوزش خواستن کار دشواری است، حرکتی است ظریف که میان غرور خشک و ندامت توام با اشک و آه قرار دارد و اگر راه گشودن قلب خود را به سوی دیگری صادقانه نیابیم، همه عذرخواهی ها به نظر توخالی و کاذب می آیند.

    دیوانگی در بروکلین - پل استر

    (عکس : پل استر به همراه دخترش سوفی)

ای لیا



  1. آغوش باید بوی خالص تَن بدهد ، 
    بوی دوست داشتن ،نه اِسانس !

    ای لیا

    + وبلاگ نوشته های شخصی ادمین
    http://reihan.persianblog.ir/

برتراند راسل






  1. پیش از هرچیز، اگر شبهه ای وجود دارد که با مشاهده برطرف می شود، خودتان باید آن مشاهده را انجام دهید. 
    به عنوان مثال اگر «ارسطو» خیلی راحت از همسرش خواسته بود که دهانش را باز کند تا او دندانهایش را بشمارد، هرگز نمی گفت که «تعداد دندانهای زنان
     کمتر از مردان است!» و این اشتباه فاحش را مرتکب نمی شد. اما او این کار را نکرد؛ چون فکر می کرد حقیقت را می داند.
    تصور دانستن چیزی در عین بی خبری از آن، اشتباه مهلکی است که دامن گیر همۀ ما میشود. 
    به من یاد داده اند که جوجه تیغی از سوسک سیاه تغذیه می کند. اما اگر بخواهم کتابی دربارۀ زندگی جوجه تیغی ها بنویسم، تا وقتی با چشم خود ندیده ام که یک جوجه تیغی چنین غذای چندش آوری می خورد، نباید قانع شوم.

    برتراند راسل

بادبادک باز - خالد حسینی






  1. این که می گویند گذشته فراموش می شود ، چندان درست نیست.

    بادبادک باز - خالد حسینی

کافکا در ساحل - هاروکی موراکامی






  1. خاطرات از درون شما را گرم می کنند اما در عین حال شما را پاره پاره می کنند.

    کافکا در ساحل - هاروکی موراکامی

ای لیا






  1. گاهی فقط کنار بنشین 
    و بگذار نبض زندگی روی شادی دیگران بتپد .

    ای لیا

    + وبلاگ نوشته های شخصی ادمین
    http://reihan.persianblog.ir/

بار دیگر شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهیمی





  1. در پایدارترین شادی ها نیز غمی نهفته است و در پاک ترین اعمال ، قطره ای از ناپاکی .

    بار دیگر شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهیمی

مهدی اخوان ثالث




  1. سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
    سرها در گریبان است.
    کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.

    نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
    که ره تاریک ولغزان است.
    و گر دست محبت سوی کس یازی،
    به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
    که سرما سخت سوزان است.
    نفس، کزگرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک.
    چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
    نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم 
    زچشم دوستان دور یا نزدیک؟

    مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین؟
    هوا بس ناجوانمردانه سردست "آی".
    دمت گرم و سرت خوش باد!
    سلامم را پاسخ گوی، در بگشای!
    منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم.
    منم من، سنگ تیپا خورده رنجور.
    منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور.
    نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم.
    بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم .
    حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
    تگرگی نیست، مرگی نیست،
    صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است.

    من امشب آمدستم وام بگزارم.
    حسابت را کنار جام بگذارم.
    چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
    فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.
    حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است.

    و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،
    به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است.

    حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.

    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
    هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
    نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
    درختان اسکلتهای بلور آجین،
    زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه 
    غبار آلوده مهر و ماه،
    زمستان است

    مهدی اخوان ثالث

فروغ فرخزاد





  1. جمعه ی ساکت
    جمعه ی متروک
    جمعه ی چون کوچه های کهنه، غم انگیز
    جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار
    جمعه ی خمیازه های موذی کشدار
    جمعه ی بی انتظار
    جمعه ی تسلیم
    خانه ی خالی
    خانه ی دلگیر
    خانه ی در بسته بر هجوم جوانی
    خانه ی تاریکی و تصور خورشید
    خانه ی تنهایی و تفأل و تردید
    خانه ی پرده، کتاب، گنجه، تصاویر
    آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
    زندگی من چو جویبار غریبی
    در دل این جمعه های ساکت متروک
    در دل این خانه های خالی دلگیر
    آه چه آرام و پر غرور گذر داشت...

    فروغ فرخزاد

سید علی صالحی






  1. سلام! 
    حال همه‌ی ما خوب است 
    ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، 
    که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند 
    با این همه عمری اگر باقی بود 
    طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم 
    که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و 
    نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! 

    تا یادم نرفته است بنویسم 
    حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود 
    می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است 
    اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی 
    ببین انعکاس تبسم رویا 
    شبیه شمایل شقایق نیست! 
    راستی خبرت بدهم 
    خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام 
    بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!

    بی‌پرده بگویمت
    چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد 
    فردا را به فال نیک خواهم گرفت 
    دارد همین لحظه 
    یک فوج کبوتر سپید 
    از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد 
    باد بوی نامهای کسان من می‌دهد 
    یادت می‌آید رفته بودی 
    خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟ 

    نه ری‌را جان
    نامه‌ام باید کوتاه باشد 
    ساده باشد 
    بی حرفی از ابهام و آینه، 
    از نو برایت می‌نویسم 
    حال همه‌ی ما خوب است 
    اما تو باور نکن!

    سید علی صالحی

    + وبلاگ کافی(کتاب)شعر
    http://kafiketabpoem.persianblog.ir/

احمد شاملو






  1. همه لرزش ِ دست و دلم از آن بود
    که عشق
    پناهی گردد ،
    پروازی نه
    گریزگاهی گردد.

    آی عشق ، آی عشق
    چهره ی آبی ات پیدا نیست.

    و خنکای مرهمی
    بر شعله ی زخمی
    نه شور ِ شعله
    بر سرمای درون.

    آی عشق ، آی عشق
    چهره ی سُرخ ات پیدا نیست.

    غبار ِ تیره ی تسکینی
    بر حضور ِ وَهن
    و دنج ِ رهایی
    بر گریز ِ حضور،
    سیاهی
    بر آرامش آبی
    و سبزه ی برگچه
    بر ارغوان

    آی عشق ، آی عشق
    رنگ ِ آشنایت پیدا نیست.

    احمد شاملو