صبحانه قهرمانان - کورت ونه گات

 

 

ماهیت ایده اصلا اهمیت نداشت . دوستان با دوستان خود موافقت می کردند تا دوستی خود را ابراز کنند . دشمنان با دشمنانشان مخالفت می کردند تا دشمنیشان را نشان دهند .

 

صبحانه قهرمانان - کورت ونه گات

 

 

گهواره ی گربه - کورت ونه گات



پفیوز کیست؟
پفیوز کسی است که فکر می کند خیلی باهوش است، هیچ وقت نمی تواند جلوی دهانش را بگیرد. مهم نیست بقیه چی می گویند، او باید مخالفتش را بکند. یک آدم پفیوز تمام سعی اش را می کند که تو همیشه خیال کنی گند زده ای. مهم نیست تو از چی حرف میزنی، او بهتر از تو می داند . 

گهواره ی گربه - کورت ونه گات 

منبع : وبلاگ مرد مرده

مرد بي وطن - كورت ونه گات






  1. فرويد مي گفت كه نمي داند زن ها چه مي خواهند. من مي دانم زن ها چه مي خواهند: يك عالمه آدم تا باهاشان حرف بزنند. مي خواهند از چه حرف بزنند؟ مي خواهند از همه چيز حرف بزنند.

    مرد بي وطن - كورت ونه گات

زمان لرزه - کورت ونه گوت




  1. ما به این دلیل روی کره ی زمین زندگی می کنیم که از زندگی لذت ببریم . به حرف های کسانی که به شما چیزی غیر از این می گویند گوش ندهید.

    زمان لرزه - کورت ونه گوت

زمان لرزه - کورت وانگات




  1. چیزی که بیشتر از همه عشق را تباه می کند ، این است که یک دفعه متوجه می شوی ، رفتار مقبول سابقت دیگر مضحک شده است.

    زمان لرزه - کورت وانگات


سخنرانی کورت وانگات خطاب به جمعی از فارغ التحصیلان




خانمها، آقایان فارغ التحصیل ،لطفا كرم ضد آفتاب بمالید!
اگر میخواستم برای آینده ی شما فقط یك نصیحت بكنم، راه مالیدن كرم ضد آفتاب را توصیه میكردم. خواص مفید آثار مفید و دراز مدت كرم ضد آفتاب توسط دانشمندان ثابت شده است، در حالی كه سایر نصایح من هیچ پایه و اساس قابل اعتمادی جز تجربه های پر پیچ و خم شخص بنده ندارند. اینك این نصایح را خدمتتان عرض میكنم.
 قدر نیرو و زیبایی جوانیتان را بدانید، ولی اگر هم ندانستید، مهم نیست! روزی قدر نیرو و زیبایی جوانی تان را خواهید دانست كه طراوت آن رو به افول گذارد. اما باور كنید تا بیست سال دیگر، به عكسهای جوانی خودتان نگاه خواهید كرد و به یاد می آورید چه امكاناتی در اختیارتان بوده و چقدر فوق العاده بوده اید. آن طور كه تصور می كردید چاق نبودید. همه چیز در بهترین شرایطش بوده تا شما احساس خوب داشته باشید. 
 نگران آینده نباشید.اگر هم دلتان میخواهد نگران باشید، فقط این را بدانید كه نگرانی همان اندازه مؤثر است كه جویدن آدامس بادكنكی در حل یك مساله ی جبر.
مشكلات اساسی زندگی شما بی تردید چیزهایی خواهند بود كه هرگز به مخیله ی نگرانتان هم خطور نكرده اند، از همان نوعی كه یك روز سه شنبه ی عاطل و باطل ناگهان احساس بد پیدا می كنید و نسبت به همه چیز بدبین میشوید! 
با دل دیگران بی رحم نباشید و با كسانی كه با دل شما بی رحم بوده اند، سر نكنید.


نخ دندان بكار ببرید.
عمرتان را با حسادت تلف نكنید. گاهی شما جلو هستید و گاهی عقب. مسابقه طولانی است و ، سر انجام، خودتان هستید كه با خودتان مسابقه میدهید.
 ناسزا ها را فراموش كنید. اگر موفق به انجام این كار شدید راهش را به من هم نشان بدهید.
نامه های عاشقانه ی قدیمی را حفظ كنید. صورت حسابهای بانكی و قبضها و ... را دور بیاندازید. 
اگر نمی دانید می خواهید با زندگیتان چه بكنید، احساس گناه نكنید. جالبترین افرادی را كه در زندگی ام شناخته ام در 22 سالگی نمی دانستند می خواهند با زندگیشان چه كنند. برخی از جالبترین چهل ساله هایی هم كه می شناسم هنوز نمیدانند. 
تا میتوانید كلسیم بخورید. با زانوهایتان مهربان باشید. وقتی قدرت زانوهای خود را از دست دادید كمبودشان را به شدت حس خواهید كرد.
ممكن است ازدواج كنید، ممكن است نكنید. ممكن است صاحب فرزند شوید، ممكن است نشوید. ممكن است در چهل سالگی طلاق بگیرید، احتمال هم دارد كه در هشتاد و پنجمین سالگرد ازدواجتان رقصكی هم بكنید. هرچه می كنید، نه زیاد به خودتان بگیرید، نه زیاد خودتان را سرزنش كنید. انتخابهای شما بر پایه ی 50 درصد بوده، همانطور كه مال همه بوده..
دستورالعملهایی كه به دستتان میرسد را تا ته بخوانید، حتا اگر از آنها پیروی نمی كنید.
از خواندن مجلات زیبایی پرهیز كنید. تنها خاصیت آنها این است كه بشما بقبولانند كه زشتید .
در شناخت پدر و مادر خود بكوشید. هیچ كس نمی داند كه آنان را كی برای همیشه از دست خواهید داد. با خواهران و برادران خود مهربان باشید. آنها بهترین رابط شما با گذشته هستند و به گمان قوی تنها كسانی هستند كه بیش از هر كس دیگر در آینده به شما خواهند رسید.
به یاد داشته باشید كه دوستان می آیند و می روند، ولی آن تك و توك دوستان جان جانی كه با شما می مانند را حفظ كنید. برای پل زدن میان اختلافهای جغرافیایی و روشهای زندگی سخت بكوشید، زیرا هرچه بیشتر از عمر شما بگذرد، بیشتر پی می برید كه به افرادی كه در جوانی می شناختید محتاجید.
سفر كنید
برخی حقایق لاینفك را بپذیرید: قیمتها صعود می كنند، سیاستمداران كلك میزنند، شما هم پیر میشوید. و آنگاه كه شدید، در تخیلتان به یاد می آورید كه وقتی جوان بودید قیمتها مناسب بودند، سیاستمداران شریف بودند، و بچه ها به بزرگترهایشان احترام میگذاشتند. 
به بزرگترها احترام بگذارید.
توقع نداشته باشید كه كس دیگری نان آور شما باشد. ممكن است حساب پس اندازی داشته باشید. شاید هم همسر متمولی نصیبتان شده باشد. ولی هیچگاه نمی توانید پیش بینی كنید كه كدام خالی میشود یا بشما جاخالی می دهد.
خیلی با موهایتان ور نروید وگرنه وقتی چهل سالتان بشود، شبیه موهای هشتاد ساله ها میشود. دقت كنید كه نصایح چه كسی را می پذیرید، اما با كسانی كه آنها را صادر می كنند بردبار و صبور باشید. نصیحت ، گونه ی دیگر غم غربت است. ارائه ی آن روشی برای بازیافت گذشته از میان تل زباله ها، گردگیری آن و ماله كشیدن بر روی زشتی ها و كاستی هایشان و مصرف دوباره ی آن به قیمتی بالاتر از آنچه ارزش دارد، است. اما اگر به این مسایل بی توجه هستید لااقل حرفم درمورد كرم ضد آفتاب بپذیرید.

سلاخ خانه شماره پنج - کورت ونه گات جونیور


سلاخ خانه شماره پنج، کتابی است درباره‌ی حقایق و زشتی‌های جنگ. نویسنده در این کتاب با دیدی چندگانه و غیر متعارف داستانی از جنگ جهانی دوم را بیان می‌کند. حقایق تکان دهنده ای که شاید خیلی‌ها چیزی از آن نشنیده و یا هرگز از این زاویه دید به آن نگاه نکرده باشند.

زمانی که این کتاب منتشر شد، هنوز خبر واقعه‌ی درسدن پخش نشده بود. این کتاب آگاهی نسبت به بمباران شهرها در طول جنگ جهانی دوم را افزایش داد و بمباران هوایی شهر‌ها را این بار از دید متحدین (آلمان–اتریش، مجارستان–ایتالیا) به نمایش گذاشت.


 سلاخ خانه شماره پنج، داستان بیلی پیل گریم[2] را در میان دوره‌های گوناگون زمانی، به خصوص مشاهدات او در جنگ جهانی دوم و روابط خانوادگی او را به هم می‌بافد. این کتاب مجموعه‌ای از اتفاقات ظاهراً تصادفی را در کنار هم قرار می‌دهد که از ترکیب آن‌ها، المان‌های ریشه‌ای این رمان سر بر می‌آورند.
نام رمان، «سلاخ خانه شماره پنج» از یک سلاخ خانه که بیلی پیل گریم به عنوان یک اسیر جنگی در شهر درسدن و در طی بمباران شهر، آن‌جا زندانی می‌شود، برگرفته شده است. (فونه‌گات خود خاطره‌ای موازی این روایت را به عنوان یک اسیر در شهر درسدن بیان می‌کند.)
فونه‌گات به مانند چند اثر دیگر خود مثل Breakfast of Champions ، عنوانی چندگانه را برای این کتاب برگزیده است که این بار، «جنگ صلیبی کودکان» است. در فصل آغازین کتاب، او این عنوان را با برگرداندن آن به جنگ صلیبی کودکان در قرن سیزدهم میلادی، زمانی که کودکان به عنوان برده به فروش می‌رفتند توضیح می‌دهد. (بر سر حقیقت این کلمه، هنوز مشاجراتی وجود دارد. اما در استفاده ادبیاتی، جنگ صلیبی کودکان همان فروش آن‌ها بعنوان برده دانسته شده است.) او از این موضوع به عنوان آینه‌ی تمام‌نمای جنگ استفاده می‌کند، چه فونه‌گات اعتقاد دارد این واقعیت با فروش کودکان به عنوان برده، قابل قیاس است.
خلاصه‌ای کوتاه از داستان:
در اواخر جنگ جهانی دوم، بیلی پیل گریم، به عنوان دستیار کشیش ارتش از آمریکا به صحنه نبرد اروپا می‌رود. عدم تجانس ظاهر، روحیه و رفتار بیلی با کاری که وارد آن شده است در سرتاسر داستان نمود دارد. در تمام میدان نبرد حتی دست او به اسلحه نمی‌رسد و تنها با پایان یافتن جنگ و در میان ویرانه‌ها است که می‌تواند هفت تیری به دست آورد: «از مشخصه‌های پایان جنگ یکی همین بود، بی بروبرگرد هر کس می‌خواست صاحب اسلحه شود امکان آن را داشت.»
به دلایلی که روشن نمی‌شود، بیلی استحکام خود در زمان را از دست می‌دهد (گرچه در آخر کتاب مشخص می‌شود که او از سقوط یک هواپیما نجات پیدا می‌کند، اما دچار آسیب مغزی می‌شود.) و به همین دلیل او دائم بخش‌های متفاوتی از زندگی‌اش را می‌بیند، حتی مرگ خود را.
بیلی پیل گریم مسافر زمان است. در طول داستان، خواننده با او و سفرهای زمانی‌اش همراه می‌شود و هر لحظه گوشه‌ای از ماجرا را می‌بیند. در واقع داستان چندین خط زمانی مختلف دارد که همگی با هم و به صورت موازی پیش می‌روند. 
او توسط بیگانگانی از سیاره ترالفامادور[3] دزدیده شده و در باغ وحشی به نمایش در می‌آید. ترالفامادوری‌ها تصاویر را چهار بعدی می‌بینند و بعد چهارم دید آن‌ها، زمان است. آن‌ها تمامی لحظات زندگی خود را در آن واحد می‌بینند، ولی تغییری در سرنوشت خود نمی‌دهند. در عین حال می‌توانند در لحظه‌ای از زندگی خود که دوست دارند، متمرکز شوند.
در این کتاب همه‌ی رویدادها خواه مرگ یک سرباز باشد، خواه کشته شدن صد و سی و چهار هزار نفر غیر نظامی، با بیانی کاملا سهل و ساده و با این دلیل جبرگونه که «بله، رسم روزگار چنین است.» بیان می‌شوند. در واقع این نحوه‌ی دید به مسائل زندگی از سبک زندگی ترالفامادوری‌ها گرفته شده است. برای آن‌ها زمان نیز به همان اندازه فضا ملموس و قابل تغییر است. هر حادثه‌ای که در این لحظه رخ می‌دهد، رخ داده است و همیشه در همین لحظه رخ خواهد داد. مرگ حادثه‌ای وابسته به این لحظه خاص است و فرد مرده در بسیاری لحظه‌های دیگر زنده است.
در طول داستان، بیلی در میان زمان جست و خیز می‌کند و بخش‌های متفاوتی از زندگی خود را دوباره از سر می‌گذراند؛ به همین دلیل دچار وحشتی دائمی می‌شود، چون نمی‌داند موقعیت بعدی که در زمان به سمت او هجوم می‌آورد، چیست. او در ترالفامادور زندگی می‌کند، در درسدن دوباره بمباران را می‌بیند، قبل از دستگیری خود توسط آلمان‌ها، با کرختی در میان برف و سرما به پیش می‌رود، بعد از جنگ در حالی در آمریکا زندگی می‌کند که ازدواج کرده است، سال‌ها بعد به نقطه‌ای می‌رود که کشته می‌شود و دوباره و دوباره زندگی خود را از نقطه‌ای بی اهمیت از سر می‌گیرد.
در زمان کشته شدنش، او اعتقاد بی چون و چرای ترالفامادوری‌ها به سرنوشت را درک می‌کند و به آرامش می‌رسد. سپس این اعتقاد را در سراسر زمین گسترش داده و تبدیل به شخصیتی با هواخواهان بسیار بر روی زمین می‌شود.
آن‌گاه اعتقاد به سرنوشت بیلی در دنیای واقعی نمود پیدا می‌کند، حداقل در واقعیتی که بیلی آن را درک می‌کند، و بعد از این راوی داستان می‌گوید: «در میان چیز‌هایی که بیلی پیل گریم قادر به تغییر دادن آن‌ها نبود گذشته، حال و آینده هم وجود داشت.»
یکی از اسیر کنندگان ترالفامادوری او که به نظر می‌رسد از حس دلسوزی نسبت به نوع بشر برخوردار است، می‌گوید در میان 31 سیاره مسکونی که تا آن زمان دیده، «تنها روی زمین حرف از اراده‌ی آزاد است.»
مرگ بیلی حاصل رشته‌ای غیر عادی از حوادث است. در طول جنگ، او یک جنگجوی بی عرضه و نالایق است که به نظر رولند ویری[4] باعث گیر افتادن هر دوی آن‌ها می‌شود. به دلیل این سرزنش ویری و سپس مرگ او که ویری در آخرین لحظه‌ی عمر خود به خاطر آن بیلی را سرزنش می‌کند، دوست ویری، لازارو[5] عهد می‌بندد بیلی را بکشد. چون اعتقاد دارد: «انتقام شیرین‌ترین بخش زندگی است.»
بیلی که در زمان سفر می‌کند، می‌داند کی و چطور به قتل می‌رسد: لازارو، بعد از یک سخنرانی عمومی در آینده‌ای که ایالات متحده در آن تقسیم شده است، به او شلیک می‌کند. قبل از سخنرانی، او اعلام می‌دارد که با پایان حرف‌هایش کشته خواهد شد. سپس از آخرین فرصت استفاده کرده و می‌گوید زمان هم یک بعد در کنار سه بعد دیگر است. بنابراین، هر کسی همواره زنده است و مرگ اتفاقی ناگوار نیست.

از پیشگفتار صفدر تقی زاده:
فونه‌گات در سال 1969 کتاب سلاخ خانه شماره پنج را نوشت که هیاهویی برانگیخت و منتقدان درباره‌ی آن اظهارنظرهای گوناگونی کردند. بعضی آن را سخت ستودند و گروهی آن را نکوهیدند. اما همه‌ی نسخه‌های کتاب به زودی به فروش رفت و فیلم بسیار موفقی هم بر اساس آن ساخته شد که نام فونه‌گات را بیش از پیش برسر زبان‌ها انداخت. از آن پس، محافل هنری و دانشگاه‌ها و مراکز آموزشی پی در پی برای ایراد سخنرانی از او دعوت به عمل آوردند و کار به جایی کشید که در دانشگاه هاروارد سرگرم تدریس رشته ادبیات داستانی شد و به دریافت جوایز گوناگونی از جمله جایزه‌ی ادبی انستیتوی ملی هنر و ادبیات نائل آمد.
سلاخ خانه شماره پنج فصل‌های کوتاهی دارد. در این کتاب زمان‌ها در هم آمیخته‌اند و پایان ماجرا را ما در اول رمان در می‌یابیم، اما در میان این دو نقطه، از جملگی رخدادهای زندگی قهرمانان آگاه می‌شویم. وقایع زندگی قهرمان اول، یک خطی و مستقیم نیست و همین دور بودن از توالی زمانی، نمایانگر این واقعیت است که او فقط یک موجود شناخته شده و معمولی نیست که تحولات مختلفی را از سر می‌گذراند، بلکه معجونی از چیزهای گوناگون و زمان‌های گوناگون است. جنگ و فجایع جنگ هم به صورت استعاره‌های مهم‌تری از سرگردانی و وحشت بشری ارائه می‌شود.
فونه‌گات در این کتاب، ماجرا را از زاویه‌ی دید چندگانه روایت می‌کند. قصه او تنها تاکید بر تجربه شخصی خویش به ویژه در بمباران شهر درسدن نیست. او می‌خواهد معنای سمبولیک درسدن را به همه بشریت تعمیم دهد. از این رو، علاوه بر زاویه‌ی دید اول شخص (راوی) که یقینا میدان دید و معنای رمان را به نوعی خاطره‌ی شخصی محدود می‌کند، از زاویه‌ی دید سوم شخص و راوی دانای کل نیز برای توصیف و تحلیل وقایع اجتماعی و وضع و موقعیت بشری سود می‌جوید. او درسدن را با وقایع مرگبار دیگری چون سدوم و هیروشیما و حتی با مرگ‌های شخصی دیگر پیوند می‌زند و به آن‌ها بعدی جهانی می‌بخشد. وقایع شخصی و زندگینامه‌ای و رویدادهای واقعی را با مسائل جهانی و اسطوره‌ای درهم می‌تند. همین نوع تکامل در شخصیت اصلی رمان، بیلی پیل گریم هم آشکارا دیده می‌شود.
نویسنده و راوی و قهرمان داستان همه به هم پیوسته‌اند و وقایع تاریخی و تخیلی پیرامون شهر درسدن، آن نماد مرکزی رمان، حلقه بسته‌اند تا پیام اجتماعی نویسنده را بهتر به خواننده القا کنند. چگونه است که در رمانی با شالوده تاریخی و هدفی جدی ناگهان ما با بشقاب‌های پرنده و سفر در بی زمانی روبه رو می‌شویم؟ در واقع با تکنیک همین آمیزش مستند و فانتزی یا واقعیت و تخیل است که فونه‌گات توانسته است ماهیت و طبیعت واقعیت را دریابد و شکل بدیعی در داستان نویسی پدید آورد که در آن واقعیت به شکل فانتزی غریبی جلوه‌گر می‌شود و همین عناصر فانتزی است که رمان را طنزآمیز می‌کند و آن را در اوج هیجان و جدی بودن، پرکرشمه و طناز و خنده‌دار می‌سازد.
قسمتی از کتاب:
بیلی به ساعت روی اجاق نگاه کرد، تا آمدن بشقاب پرنده هنوز یک ساعت وقت مانده بود، وارد سالن شد، گردن یک بطری را مثل گرز در دست گرفته بود و حرکت می‌داد؛ تلویزیون را روشن کرد. کمی در بعد زمان چند پاره شد؛ بیلی فیلم آخر شب تلویزیون را یک بار از آخر به اول و بار دوم به طور عادی از اول به آخر تماشا کرد. فیلم درباره بمب افکن‌های آمریکا در جنگ جهانی دوم بود و درباره مردان شجاعی که آن‌ها را به پرواز درمی آوردند. از چشم بیلی که فیلم را برعکس تماشا می‌کرد داستان آن چنین بود:
هواپیماهای آمریکایی، که پر از سوراخ و مردهای زخمی و جنازه بودند، از فرودگاهی در انگلستان، پس پسکی از زمین بلند می‌شدند. در آسمان فرانسه، چند جنگنده آلمانی پس پسکی پرواز می‌کردند و ترکش خمپاره‌ها و گلوله‌ها را از بدنه هواپیماها و تن خدمه آن‌ها می‌مکیدند.
گروه هواپیماها پس پسکی از روی یکی از شهرهای آلمان که در شعله‌های آتش می‌سوخت پرواز می‌کردند. بمب افکن‌ها دریچه مخزن بمب‌هایشان را باز کردند، با استفاده از یک سیستم مغناطیسی معجزه آسا شعله‌های آتش را کوچک کردند، آن‌ها را به درون ظرف‌های فولادی استوانه‌ای مکیدند و ظرف‌های استوانه‌ای را به درون شکم خود بالا کشیدند. ظرف‌ها با نظم و ترتیب در جای خود انبار شدند.
وقتی هواپیماها به پایگاه خود بازگشتند، استوانه‌های فولادی از جای خود پیاده شدند و با کشتی به ایالات متحده آمریکا بازگردانده شدند. این استوانه‌ها را در کارخانه‌هایی که شبانه روز کار می‌کردند، پیاده کردند و محتویات خطرناک آن‌ها را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناک این که بیشتر این کارها را زنان انجام می‌دادند. مواد معدنی را برای عده‌ای متخصص در مناطق دورافتاده حمل کردند. این متخصصان کارشان این بود که مواد معدنی را به داخل زمین برگردانند، با زیرکی آن‌ها را پنهان کنند تا دیگر هرگز این مواد معدنی نتوانند به کسی آسیبی وارد کنند…

سلاخ خانه شماره پنج یا جنگ صلیبی کودکان: رقص اجباری با مرگ 
(Slaughterhouse-five: or the children’s Crusade : a duty-dance with death)
نویسنده : کورت فونه‌گات جونیور (Kurt Vonnegut JR)
مترجم : علی اصغر بهرامی
ناشر: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
اولین چاپ: 1969


[1]Dresden
[2]Billy Pilgrim
[3]Tralfamadore
[4]Roland Weary
[5]Lazzaro

 
آکادمی فانتزی
http://www.fantasy-academy.org/plugins/content/content.php?content.597

سلاخ خانه شماره پنج - کورت ونه گات جونیور


سلاخ خانه شماره پنج - کورت ونه گات جونیور

کــورت ونـه گات پیـش ازآنکه رمان عجیب «سلاخ‌خانه شماره ۵» را بنویسد آن را در زندان نازی‌ها تجربـه کرده بود. آنچه در پی می‌آید، نامه‌ نویســنده بزرگ آمریکایی است به خانواده‌اش که تاریخ ٢٩ مه ١٩۴۵ را دارد. این نامه به تازگی منتشرشده است‌:

از سرباز یکم ک‌. ونه گات (کوچک‌)
بـه‌: کــورت ونــه گات (‌پــدر)‌، ویلیامـز کریک
ایندیاناپولیس‌،‌ایندیانا

عزیزان دلم‌، به من گفته‌اند که شما احتمالا هیچ خبری از مـن ندارید، جز همان عبــارت «مفقود در عملیـات‌» ‌که همان اوایل به اطلاع‌تان رســانده‌اند. از بخت بد -‌یا خوش- ‌انگار هیچ کدام از نامه‌هایی هم که‌ درآلمان ‌نوشتم به دستتان نرسیده‌. پس ‌کلی چیز است ‌که باید برایتان تعریف کنم. خلاصه می‌کنـم‌:

من ازنوزدهم دسامبر ١٩۴۴ زندانی جنگی به حساب می‌آمدم‌. دسته ما توسط آخرین گروه از نیروهای از جان گذشته هیتلر که از لوگزامبورک و بلژیک فرار می‌کردند، متلاشی شد و ارتباط ما را با بقیه دسته‌ها قطع کردند. همان زمان که دیگــر تیپ‌های آمریکایی برای عقب‌نشینی آمـاده می‌شدند، ما مجبور بودیم بمانیم و بجنگیم‌. سرنیزه نمی‌تواند خیلی دربرابر تانک مقاومت‌ کند، مهمات‌، غذا و تجهیزات پزشکی ما تمام شد و شمار تلفاتمان ازتعداد آنها، که هنوز سـر پا بودند ، بیشـتر شد. پس ما تسلیم شدیم‌. هنگ صد وهشتم از رییس‌جمهوری آمریکا تقدیرنامه گرفته بود و چندین نفر از افرادمان مدال شـجاعت دریافت‌کرده بودنـد، اما هیچ‌کدام از اینهـا به کارمان نیامد. خیلی‌هــا مردند و خیلی‌ها زخمی ‌شدند. من و چند نفردیگر نه ‌مردیم و نه زخمی شدیم‌. خدا را خیلی شکر!

kurt_vonnegut.jpg

آلمانی‌های غول‌پیکر گروهمان‌ را پشت‌ماشین‌های قوطی‌کبریتی‌‌ بـار زدند و حـدود ١٠٠ کیلومتر را بدون غـذا، آب یا خواب طی‌کردیـم تا به لیمبرگ رسیدیم. توی ماشین زیاد نمی‌توانستیم درگیر مسئله بهداشت باشیم و کف اتاقک‌ها بعد از مدتی با کود «حیوانی‌» پوشیده شد. توی ماشین‌های قوطی کبریتی حتی جای کافی برای خوابیدن همه نبود، پس نوبتی می‌خوابیدیم‌. چند روزی را در لیمبرگ گذراندیم تا کریسمس رسید. صبح‌ کریسمس هواپیماهای انگلیســی بر سرمان بمب ریختند و صد و پنجاه نفراز ما را کشـتند. قطارهایی‌ که برای بردن مـا آمده بودند در بمباران نابود شدند ومجبور شدیم دوباره توی ماشین‌های قوطی‌کبریتی به سـمت آلمان برویم‌. خوبی‌اش این بود کـه آلمانی‌ها به خاطر کریسمس کمی ‌آب به ما داده بودند. بالاخره به یک اردوگاه بزرگ زندانیان جنگ در جنوب برلین رسیدیم‌. ازماشین ‌که پیاده شدیم یک راست به سمت دوش‌های آب خیلی داغ روانه‌مان‌کردند. بدن تشـــنه وگرســنه تعدادی از زندانیان تاب این همه آب را نیاورد و مردند. من اما نمردم‌. براساس‌ کنوانسیون ژنو، افسران و درجه‌داران مجـبور به بیگاری درزندان نیسـتند. من‌، می‌دانید که‌، سربازصفر هسـتم‌. دهم ژوییه‌، ١۵٠ نفر ازامثال مــن را برای ‌کاراجباری به شهردرسدن فرستادند. من به خاطر آلمانی دست و پا شکسته‌ام به ریاست گروه انتخاب شدم‌. از بخت بد، محافظان ما ازرنج دیگران لذت می‌برند. نه به اوضاع بهداشتی‌مان توجه داشتند و نه لباس مناسب به ما می‌رساندند. هر روز به شدت ازما کار می‌کشیدند. اما سـهمیه ‌غذای‌روزانه‌مان‌عبارت ‌بود از۲۵۰ گرم‌ نان ‌ســیاه ‌و یک ‌کاسه سوپ سیب‌زمینی‌. دوماه تمام تلاش ‌کردیم این وضع را تغییردهیم و نشد. پس‌ یک روز، با لبخندی پت و پهن به آنها گفتم که‌ وقتی ‌روس‌ها بیایند ما هم همین بلا را سر آلمانی‌ها می‌آوریم‌. کمی کتکم زدند و از رهبری گروه اخراج شدم‌. دیگر… دیگر اینکه یک پســر از گرســنگی مرد و نیروهای اس‌.اس دونفر را به خاطر دزدیدن‌غذا با شلیک ‌گلوله‌ کشتند.

چهاردهم فوریه بمب‌افکن‌های آمریکایی‌ها در طول تنها ٢۴ سـاعت ٢۵٠ هزار نفراز مردم را کشــتند و درسدن را کاملا نابود کردند. شاید زیباترین شـهر جهان از بین رفت و کلی آدم مردند. اما من زنده ماندم‌. بعد ازآن ما مجبور شدیم اجساد را از پناهگاه‌ها بیرون بیاوریم‌. آن زیـر، زن‌ها، کودکان و پیرمردها گیرافتــاده بودند وازآتش و گرما خفه شده بودند. وقتی اجساد را به سمت گوری‌ دسته‌جمعی می‌بردیم‌، مــردم عادی فحش‌مان می‌دادند و به طرفمان ســنگ پرتاب می‌کردند. وقتی که ژنرال پاتون‌، فرمانده نیروهای آمریکایی‌، لایپزیــگ را گرفت آلمانی‌ها ما را پای پیاده به ســمت مرز فراری دادند.ماهمان جاماندیم تا جنگ رسما تمام ‌شد. نگهبان‌ها رهایمان کردند ونیروهای روس‌، دریک روزآفتابی و شاد، منطقه را بمباران کردند تامقاومتهای پراکنده ‌آلمانی‌‌رادرهم ‌شــکنند. ۴٠ نفراز دوستان در آن روز مردند، اما من زنده ماندم‌.

dresden3.jpg

من و هفت نفر دیگر یک ارابه را دزدیدیم و به درسـدن رفتیم وازآنجا به خطوط آمریکایی‌ها رسـیدیم‌.این طوری بود که از شر روس‌ها راحت‌ شدیم‌.

حالادرشـمال فرانسه‌، درآسایشگاه صلیب‌سرخ این نامه را می‌نویسم‌. به ما خوب می‌رسند و سرگرم‌مان می‌کنند. کشتی‌هایی که ‌به سـمت ‌آمریکا حرکت میکنند فعلا پرهستند و باید صبور باشم‌. امیدوارم تا ماه آینده خانه باشم‌. وقتی برگشتم چکـی۶٠٠ دلاری دریافت میکنم‌! چیزهای زیادی برای نوشتن هست‌، اما بماند برای بعد.این‌جا نامه‌ای به دستم نمی‌رسد، پس چیزی نفرستید.

منبع: هفته‌نامه شهروند امروز
ترجمه از کاوه شجاعی

بمباران درسدن بین روزهای ۱۳ تا ۱۵ فوریه سال ۱۹۴۵، ۱۲ هفته قبل از تسلیم نازی‌ها رخ داد. در طی این بمباران‌های سهمگین، ۱۳۰۰ بمب‌افکن نیروی هوایی انگلیس و آمریکا، حدود ۳۹۰۰ تن بمب روی این شهر ریختند و منطقه‌ای به وسعت ۱۳ کیلومتر مربع را کاملا نابود کردند. در مورد تعداد کشته‌شدگان این بمباران‌ها آمار متناقضی وجود دارد ولی تخمین زده می‌شود که بین ۲۴ تا ۴۰ هزار نفر در طی این ۳ روز کشته شده‌اند (ویکی‌پدیا) ولی در منابعی هم به عدد ۱۳۴ هزار نفر اشاره شده است.

2WWdresden2.jpg

این حادثه تأثیر زیادی روی کورت ونه‌گات گذاشت، طوری که او سال‌ها بعد در سال ۱۹۶۹ رمان معروفش با عنوان سلاخ‌خانه شماره پنج را با محوریت این حادثه نوشت.

سلا‌خ‌خانه شماره پنج توسط علی‌اصغر بهرامی ترجمه شده و به وسیله انتشارات روشنگران و مطالعات زنان به چاپ رسیده است.