صبحانه قهرمانان - کورت ونه گات

ماهیت ایده اصلا اهمیت نداشت . دوستان با دوستان خود موافقت می کردند تا دوستی خود را ابراز کنند . دشمنان با دشمنانشان مخالفت می کردند تا دشمنیشان را نشان دهند .
صبحانه قهرمانان - کورت ونه گات

ماهیت ایده اصلا اهمیت نداشت . دوستان با دوستان خود موافقت می کردند تا دوستی خود را ابراز کنند . دشمنان با دشمنانشان مخالفت می کردند تا دشمنیشان را نشان دهند .
صبحانه قهرمانان - کورت ونه گات






سلاخ خانه شماره پنج، کتابی است دربارهی حقایق و زشتیهای جنگ. نویسنده در این کتاب با دیدی چندگانه و غیر متعارف داستانی از جنگ جهانی دوم را بیان میکند. حقایق تکان دهنده ای که شاید خیلیها چیزی از آن نشنیده و یا هرگز از این زاویه دید به آن نگاه نکرده باشند.
زمانی که این کتاب منتشر شد، هنوز خبر واقعهی درسدن پخش نشده بود. این کتاب آگاهی نسبت به بمباران شهرها در طول جنگ جهانی دوم را افزایش داد و بمباران هوایی شهرها را این بار از دید متحدین (آلمان–اتریش، مجارستان–ایتالیا) به نمایش گذاشت.از پیشگفتار صفدر تقی زاده:
فونهگات در سال 1969 کتاب سلاخ خانه شماره پنج را نوشت که هیاهویی برانگیخت و منتقدان دربارهی آن اظهارنظرهای گوناگونی کردند. بعضی آن را سخت ستودند و گروهی آن را نکوهیدند. اما همهی نسخههای کتاب به زودی به فروش رفت و فیلم بسیار موفقی هم بر اساس آن ساخته شد که نام فونهگات را بیش از پیش برسر زبانها انداخت. از آن پس، محافل هنری و دانشگاهها و مراکز آموزشی پی در پی برای ایراد سخنرانی از او دعوت به عمل آوردند و کار به جایی کشید که در دانشگاه هاروارد سرگرم تدریس رشته ادبیات داستانی شد و به دریافت جوایز گوناگونی از جمله جایزهی ادبی انستیتوی ملی هنر و ادبیات نائل آمد.
سلاخ خانه شماره پنج فصلهای کوتاهی دارد. در این کتاب زمانها در هم آمیختهاند و پایان ماجرا را ما در اول رمان در مییابیم، اما در میان این دو نقطه، از جملگی رخدادهای زندگی قهرمانان آگاه میشویم. وقایع زندگی قهرمان اول، یک خطی و مستقیم نیست و همین دور بودن از توالی زمانی، نمایانگر این واقعیت است که او فقط یک موجود شناخته شده و معمولی نیست که تحولات مختلفی را از سر میگذراند، بلکه معجونی از چیزهای گوناگون و زمانهای گوناگون است. جنگ و فجایع جنگ هم به صورت استعارههای مهمتری از سرگردانی و وحشت بشری ارائه میشود.
فونهگات در این کتاب، ماجرا را از زاویهی دید چندگانه روایت میکند. قصه او تنها تاکید بر تجربه شخصی خویش به ویژه در بمباران شهر درسدن نیست. او میخواهد معنای سمبولیک درسدن را به همه بشریت تعمیم دهد. از این رو، علاوه بر زاویهی دید اول شخص (راوی) که یقینا میدان دید و معنای رمان را به نوعی خاطرهی شخصی محدود میکند، از زاویهی دید سوم شخص و راوی دانای کل نیز برای توصیف و تحلیل وقایع اجتماعی و وضع و موقعیت بشری سود میجوید. او درسدن را با وقایع مرگبار دیگری چون سدوم و هیروشیما و حتی با مرگهای شخصی دیگر پیوند میزند و به آنها بعدی جهانی میبخشد. وقایع شخصی و زندگینامهای و رویدادهای واقعی را با مسائل جهانی و اسطورهای درهم میتند. همین نوع تکامل در شخصیت اصلی رمان، بیلی پیل گریم هم آشکارا دیده میشود.
نویسنده و راوی و قهرمان داستان همه به هم پیوستهاند و وقایع تاریخی و تخیلی پیرامون شهر درسدن، آن نماد مرکزی رمان، حلقه بستهاند تا پیام اجتماعی نویسنده را بهتر به خواننده القا کنند. چگونه است که در رمانی با شالوده تاریخی و هدفی جدی ناگهان ما با بشقابهای پرنده و سفر در بی زمانی روبه رو میشویم؟ در واقع با تکنیک همین آمیزش مستند و فانتزی یا واقعیت و تخیل است که فونهگات توانسته است ماهیت و طبیعت واقعیت را دریابد و شکل بدیعی در داستان نویسی پدید آورد که در آن واقعیت به شکل فانتزی غریبی جلوهگر میشود و همین عناصر فانتزی است که رمان را طنزآمیز میکند و آن را در اوج هیجان و جدی بودن، پرکرشمه و طناز و خندهدار میسازد.
قسمتی از کتاب:
بیلی به ساعت روی اجاق نگاه کرد، تا آمدن بشقاب پرنده هنوز یک ساعت وقت مانده بود، وارد سالن شد، گردن یک بطری را مثل گرز در دست گرفته بود و حرکت میداد؛ تلویزیون را روشن کرد. کمی در بعد زمان چند پاره شد؛ بیلی فیلم آخر شب تلویزیون را یک بار از آخر به اول و بار دوم به طور عادی از اول به آخر تماشا کرد. فیلم درباره بمب افکنهای آمریکا در جنگ جهانی دوم بود و درباره مردان شجاعی که آنها را به پرواز درمی آوردند. از چشم بیلی که فیلم را برعکس تماشا میکرد داستان آن چنین بود:
هواپیماهای آمریکایی، که پر از سوراخ و مردهای زخمی و جنازه بودند، از فرودگاهی در انگلستان، پس پسکی از زمین بلند میشدند. در آسمان فرانسه، چند جنگنده آلمانی پس پسکی پرواز میکردند و ترکش خمپارهها و گلولهها را از بدنه هواپیماها و تن خدمه آنها میمکیدند.
گروه هواپیماها پس پسکی از روی یکی از شهرهای آلمان که در شعلههای آتش میسوخت پرواز میکردند. بمب افکنها دریچه مخزن بمبهایشان را باز کردند، با استفاده از یک سیستم مغناطیسی معجزه آسا شعلههای آتش را کوچک کردند، آنها را به درون ظرفهای فولادی استوانهای مکیدند و ظرفهای استوانهای را به درون شکم خود بالا کشیدند. ظرفها با نظم و ترتیب در جای خود انبار شدند.
وقتی هواپیماها به پایگاه خود بازگشتند، استوانههای فولادی از جای خود پیاده شدند و با کشتی به ایالات متحده آمریکا بازگردانده شدند. این استوانهها را در کارخانههایی که شبانه روز کار میکردند، پیاده کردند و محتویات خطرناک آنها را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناک این که بیشتر این کارها را زنان انجام میدادند. مواد معدنی را برای عدهای متخصص در مناطق دورافتاده حمل کردند. این متخصصان کارشان این بود که مواد معدنی را به داخل زمین برگردانند، با زیرکی آنها را پنهان کنند تا دیگر هرگز این مواد معدنی نتوانند به کسی آسیبی وارد کنند…
سلاخ خانه شماره پنج یا جنگ صلیبی کودکان: رقص اجباری با مرگ
(Slaughterhouse-five: or the children’s Crusade : a duty-dance with death)
نویسنده : کورت فونهگات جونیور (Kurt Vonnegut JR)
مترجم : علی اصغر بهرامی
ناشر: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
اولین چاپ: 1969
[1]Dresden
[2]Billy Pilgrim
[3]Tralfamadore
[4]Roland Weary
[5]Lazzaro
آکادمی فانتزیhttp://www.fantasy-academy.org/plugins/content/content.php?content.597
![]()
کــورت ونـه گات پیـش ازآنکه رمان عجیب «سلاخخانه شماره ۵» را بنویسد آن را در زندان نازیها تجربـه کرده بود. آنچه در پی میآید، نامه نویســنده بزرگ آمریکایی است به خانوادهاش که تاریخ ٢٩ مه ١٩۴۵ را دارد. این نامه به تازگی منتشرشده است:
عزیزان دلم، به من گفتهاند که شما احتمالا هیچ خبری از مـن ندارید، جز همان عبــارت «مفقود در عملیـات» که همان اوایل به اطلاعتان رســاندهاند. از بخت بد -یا خوش- انگار هیچ کدام از نامههایی هم که درآلمان نوشتم به دستتان نرسیده. پس کلی چیز است که باید برایتان تعریف کنم. خلاصه میکنـم:
من ازنوزدهم دسامبر ١٩۴۴ زندانی جنگی به حساب میآمدم. دسته ما توسط آخرین گروه از نیروهای از جان گذشته هیتلر که از لوگزامبورک و بلژیک فرار میکردند، متلاشی شد و ارتباط ما را با بقیه دستهها قطع کردند. همان زمان که دیگــر تیپهای آمریکایی برای عقبنشینی آمـاده میشدند، ما مجبور بودیم بمانیم و بجنگیم. سرنیزه نمیتواند خیلی دربرابر تانک مقاومت کند، مهمات، غذا و تجهیزات پزشکی ما تمام شد و شمار تلفاتمان ازتعداد آنها، که هنوز سـر پا بودند ، بیشـتر شد. پس ما تسلیم شدیم. هنگ صد وهشتم از رییسجمهوری آمریکا تقدیرنامه گرفته بود و چندین نفر از افرادمان مدال شـجاعت دریافتکرده بودنـد، اما هیچکدام از اینهـا به کارمان نیامد. خیلیهــا مردند و خیلیها زخمی شدند. من و چند نفردیگر نه مردیم و نه زخمی شدیم. خدا را خیلی شکر!

آلمانیهای غولپیکر گروهمان را پشتماشینهای قوطیکبریتی بـار زدند و حـدود ١٠٠ کیلومتر را بدون غـذا، آب یا خواب طیکردیـم تا به لیمبرگ رسیدیم. توی ماشین زیاد نمیتوانستیم درگیر مسئله بهداشت باشیم و کف اتاقکها بعد از مدتی با کود «حیوانی» پوشیده شد. توی ماشینهای قوطی کبریتی حتی جای کافی برای خوابیدن همه نبود، پس نوبتی میخوابیدیم. چند روزی را در لیمبرگ گذراندیم تا کریسمس رسید. صبح کریسمس هواپیماهای انگلیســی بر سرمان بمب ریختند و صد و پنجاه نفراز ما را کشـتند. قطارهایی که برای بردن مـا آمده بودند در بمباران نابود شدند ومجبور شدیم دوباره توی ماشینهای قوطیکبریتی به سـمت آلمان برویم. خوبیاش این بود کـه آلمانیها به خاطر کریسمس کمی آب به ما داده بودند. بالاخره به یک اردوگاه بزرگ زندانیان جنگ در جنوب برلین رسیدیم. ازماشین که پیاده شدیم یک راست به سمت دوشهای آب خیلی داغ روانهمانکردند. بدن تشـــنه وگرســنه تعدادی از زندانیان تاب این همه آب را نیاورد و مردند. من اما نمردم. براساس کنوانسیون ژنو، افسران و درجهداران مجـبور به بیگاری درزندان نیسـتند. من، میدانید که، سربازصفر هسـتم. دهم ژوییه، ١۵٠ نفر ازامثال مــن را برای کاراجباری به شهردرسدن فرستادند. من به خاطر آلمانی دست و پا شکستهام به ریاست گروه انتخاب شدم. از بخت بد، محافظان ما ازرنج دیگران لذت میبرند. نه به اوضاع بهداشتیمان توجه داشتند و نه لباس مناسب به ما میرساندند. هر روز به شدت ازما کار میکشیدند. اما سـهمیه غذایروزانهمانعبارت بود از۲۵۰ گرم نان ســیاه و یک کاسه سوپ سیبزمینی. دوماه تمام تلاش کردیم این وضع را تغییردهیم و نشد. پس یک روز، با لبخندی پت و پهن به آنها گفتم که وقتی روسها بیایند ما هم همین بلا را سر آلمانیها میآوریم. کمی کتکم زدند و از رهبری گروه اخراج شدم. دیگر… دیگر اینکه یک پســر از گرســنگی مرد و نیروهای اس.اس دونفر را به خاطر دزدیدنغذا با شلیک گلوله کشتند.
چهاردهم فوریه بمبافکنهای آمریکاییها در طول تنها ٢۴ سـاعت ٢۵٠ هزار نفراز مردم را کشــتند و درسدن را کاملا نابود کردند. شاید زیباترین شـهر جهان از بین رفت و کلی آدم مردند. اما من زنده ماندم. بعد ازآن ما مجبور شدیم اجساد را از پناهگاهها بیرون بیاوریم. آن زیـر، زنها، کودکان و پیرمردها گیرافتــاده بودند وازآتش و گرما خفه شده بودند. وقتی اجساد را به سمت گوری دستهجمعی میبردیم، مــردم عادی فحشمان میدادند و به طرفمان ســنگ پرتاب میکردند. وقتی که ژنرال پاتون، فرمانده نیروهای آمریکایی، لایپزیــگ را گرفت آلمانیها ما را پای پیاده به ســمت مرز فراری دادند.ماهمان جاماندیم تا جنگ رسما تمام شد. نگهبانها رهایمان کردند ونیروهای روس، دریک روزآفتابی و شاد، منطقه را بمباران کردند تامقاومتهای پراکنده آلمانیرادرهم شــکنند. ۴٠ نفراز دوستان در آن روز مردند، اما من زنده ماندم.

من و هفت نفر دیگر یک ارابه را دزدیدیم و به درسـدن رفتیم وازآنجا به خطوط آمریکاییها رسـیدیم.این طوری بود که از شر روسها راحت شدیم.
حالادرشـمال فرانسه، درآسایشگاه صلیبسرخ این نامه را مینویسم. به ما خوب میرسند و سرگرممان میکنند. کشتیهایی که به سـمت آمریکا حرکت میکنند فعلا پرهستند و باید صبور باشم. امیدوارم تا ماه آینده خانه باشم. وقتی برگشتم چکـی۶٠٠ دلاری دریافت میکنم! چیزهای زیادی برای نوشتن هست، اما بماند برای بعد.اینجا نامهای به دستم نمیرسد، پس چیزی نفرستید.
بمباران درسدن بین روزهای ۱۳ تا ۱۵ فوریه سال ۱۹۴۵، ۱۲ هفته قبل از تسلیم نازیها رخ داد. در طی این بمبارانهای سهمگین، ۱۳۰۰ بمبافکن نیروی هوایی انگلیس و آمریکا، حدود ۳۹۰۰ تن بمب روی این شهر ریختند و منطقهای به وسعت ۱۳ کیلومتر مربع را کاملا نابود کردند. در مورد تعداد کشتهشدگان این بمبارانها آمار متناقضی وجود دارد ولی تخمین زده میشود که بین ۲۴ تا ۴۰ هزار نفر در طی این ۳ روز کشته شدهاند (ویکیپدیا) ولی در منابعی هم به عدد ۱۳۴ هزار نفر اشاره شده است.

این حادثه تأثیر زیادی روی کورت ونهگات گذاشت، طوری که او سالها بعد در سال ۱۹۶۹ رمان معروفش با عنوان سلاخخانه شماره پنج را با محوریت این حادثه نوشت.
سلاخخانه شماره پنج توسط علیاصغر بهرامی ترجمه شده و به وسیله انتشارات روشنگران و مطالعات زنان به چاپ رسیده است.