به کوشش: محمدحسن شهسواري

يكی از مشهورترين رمان‎نويسان، داستان كوتاه‎نويسان و مقاله‎نويسان آمريكايی كه سبك نوشتاری فريبنده و ساده‌اش طيف وسيعی از نويسندگان را تحت تاثير قرار داده است. همينگوی جايزه نوبل ادبی سال ۱۹۵۴ را برد اما به دليل گذران دوران نقاهت ناشی تصادف هواپيما هنگام شكار در اوگاندا نتوانست در مراسم اهدای جايزه شركت كند.

ارنست همينگوي در اوك پارك ايلينويس به دنيا آمد. مادرش «گريس‎ هال» پيش از ازدواج با دكتر كلارنس ادموندز همينگوي ـ كه به پسرش آموخت به طبيعت عشق بورزد ـ شغلی در يك اپرا داشت. پدر همينگوی در سال ۱۹۲۸ پس از از دست دادن سلامتش به دليل ابتلا به ديابت و ثروتش به دليل ناآرامی های بازار ملك فلوريدا، زندگی‌اش را به صحرا برد. همينگوی در مدرسه‎های عمومی اوك پارك شركت كرد و داستان‎ها و شعرهای اوليه‎اش را در روزنامه دبيرستان منتشر كرد. پس از فارغ‎التحصيلی در ۱۹۱۷، همينگوی به مدت ۶ ماه به عنوان گزارشگر Cansas City Star كار كرد. سپس به طور داوطلبانه به واحد آمبولانس سيار در ايتاليا در جريان جنگ جهانی اول پيوست. در ۱۹۱۸ به سختی از ناحيه پا مجروح شد و دو بار توسط دولت ايتاليا به او مدال داده شد. ماجرای عشقی او با يك پرستار آمريكايي، اگنس فون كوروسكي، پايه رمان «وداع با اسلحه» شد. اين داستان عاشقانه‎ی تراژيك برای اولين بار در ۱۹۳۲ با شركت گری كوپر، هلن هايس و آدولف منجو به فيلم تبديل شد. در نسخه دوم فيلم به سال ۱۹۵۷ كه بن هکت آن را نوشت و كارگردان آن چارلز ويدور بود، راك هادسن و جنيفر جونز در نقش اصلی بازی كردند. شكست اين فيلم باعث شد كه ديويد.او.سلزنيك ديگر فيلمی توليد نكند.

پس از جنگ همينگوي برای مدت كوتاهی به عنوان خبرنگار در شيكاگو كار كرد. در سال ۱۹۲۱ به پاريس رفت، جايی كه برای "Toronto Star" مقاله‎هايی نوشت: «اگر آن قدر خوش شانس بوده باشيد كه در جوانی در پاريس زندگی كرده باشيد، آنگاه برای ادامه زندگی هر جا كه برويد، پاريس با شما می‌ماند، چرا كه پاريس يك جشن بی‌کران است.( پاريس، جشن بی‌کران ۱۹۶۴)

در اروپا همينگوی با نويسندگانی مثل گرترود استاين و اسكات فيتزجرالد همکاری کرد كه بعضی از متون او را ويرايش كرده و به عنوان نماينده‎اش عمل كردند. بعدها در «پاريس، جشن بی‌کران» همينگوی فيتزجرالد را توصيف می‌كند اما نه به صورتی دوستانه. با اين وجود فيتزجرالد حسرت دوستی از دست رفته‎شان را می‌خورد. در مورد گرترود استاين، همينگوی به ويراستارش چنين می‌نويسد: «زمانی كه يائسه شد هرگونه خلاقيتی را از دست داد. موضوع کار‎هايش واقعا خارق‎العاده بود اما ناگهان او نمی‌توانست يك تصوير خوب را از يك تصوير بد تشخيص دهد، يا يك نويسنده خوب را از يك نويسنده بد. همه چيز باد هوا شد.» (تنها چيزی كه به حساب می آيد،۱۹۹۶)

هنگامی كه همينگوی برای روزنامه‎ای يا برای خودش نمی‌نوشت با همسرش اليزابت در فرانسه، سوئيس و ايتاليا به گردش می‌رفت. در ۱۹۲۲ به يونان و تركيه رفت تا در مورد جنگ بين آن دو كشور گزارش تهيه كند. در ۱۹۲۳ همينگوی دوبار به اسپانيا رفت كه بار دوم برای تماشای گاوبازی در جشنواره‎ی سالانه پامپولونا بود. كتاب‎های اول همينگوی «سه داستان و ده شعر» (۱۹۲۲) و «در گذر زمان» (۱۹۲۶) در پاريس منتشر شدند. «سيل‎های بهار» در ۱۹۲۶ به بازار آمد و اولين رمان همينگوی «خورشيد همچنان طلوع می‌كند» نيز در همين سال انتشار يافت. رمان درباره گروهی از تبعيدشدگان در فرانسه و اسپانياست؛ اعضای واقعی نسل گمشده پس از جنگ جهانی اول. شخصيت‎های اصلی ليدی برت اشلی و جيك بارنز هستند. ليدی برت عاشق جيك است كه در جنگ مجروح و دچار ناتوانی شده. با وجود اين‎كه همينگوی هيچ‎گاه به طور مستقيم مصدوميت جيك را با جزئيات توضيح نمی‌دهد اما به نظر می‌رسد كه او مردانگی‌اش را از دست داده اما آلت جنسی‌اش را هنوز دارد. جيك و برت و گروه دوستان عجيب‎شان ماجراهای گوناگونی را در اروپا از سر می‌گذرانند؛ در مادريد، پاريس و پامپالونا. در تلاش برای مبارزه با ياس و نوميدی‌شان به الكل، خشونت و رابطه‎ی جنسی روی می‌آورند. داستان به صورت اول شخص روايت می‌شود. خود همينگوی مانند جيك در جنگ اول جهانی مجروح شده و همچنين هر دوی آنها علاقه‎مند به گاوبازی هستند. داستان به صورت تلخ و شيرين پايان می يابد: «اوه، جيك ما می‌توانستيم اوقات خيلی خوبی با هم داشته باشيم.» همينگوی رمان را در بخش‎های مختلف اسپانيا و فرانسه بين سال‎های ۲۴ تا ۲۶ نوشت و بازنويسی كرد. اين رمان به اولين موفقيت بزرگ او به عنوان يك رمان نويس انجاميد. با وجود آنكه زبان رمان ساده است، همينگوی از حذف‎ها و در پرده گويی‌هايی استفاده كرده كه متن را چند لايه نموده و اشارت و كنايه‎های آن را غنی کرده است. در ۱۹۵۷ داستان به تصوير كشيده شد. فيلم توسط هنری كينگ و با شركت تايرون پاور و آيالا ردنر كارگرانی شد. 

پس از انتشار «مردان بدون زنان» (۱۹۲۷) همينگوی به آمريكا بازگشت و در كی‌وست فلوريدا ساكن شد. همينگوی و اليزابت در سال ۱۹۲۷ از هم جدا شدند و در همان سال او با پائولين فايفر طراح مد ازدواج كرد.

در فلوريدا «وداع با اسلحه» را نوشت كه در سال ۱۹۲۸ منتشر شد. صحنه داستان خط مقدم ايتاليا در جنگ جهانی اول است، جايی كه دو عاشق شادی مختصری پيدا می‌كنند. رمان موفقيت بزرگ تجاری و هنری به دست آورد. در سال‎های دهه ۱۹۳۰ همينگوی كارهای بزرگی مثل"«مرگ در بعد از ظهر» 
(۱۹۳۲) كه يك كار غير داستانی درباره گاوبازی اسپانيايی بود، نوشت و «تپه‎های سبز آفريقا» (۱۹۳۵) را كه داستانی در مورد يك سفر شكاری در آفريقای شرقی بود.

«همه‎ی ادبيات مدرن آمريكايی از يك كتاب نوشته‎ی مارك تواين به نام هكلبری فين می‌آيد.» اين جمله شايد معروفترين نقل قول از داستان «داشتن و نداشتن» (۱۹۳۷) باشد كه هاوارد هاوكس آن را به فيلم برگردانده است. هاوكس و همينگوی در اواخر دهه ۳۰ با هم دوست شدند. هاوكس هم ماهی‌گيری را دوست داشت و الكل می‌نوشيد. نويسنده‎ علاقه زيادی به همسر هاوكس «اسليم» داشت. او بعدها گفت: «يك جذابيت بی‌واسطه و فوری بين ما وجود داشت، به زبان آورده نشده اما بسيار بسيار قدرتمند.» با توجه به داستان، هاوكس به همينگوی گفته بود كه «می‌توانم يك فيلم از بدترين چيزی كه تا حالا نوشته‎ای بسازم.» نويسنده پرسيد: «بدترين چيزی كه تا حالا نوشته‎ام چيست؟» و هاوكس گفت: «اون آشغال به اسم داشتن و نداشتن». همينگوی بعدها می‌گويد: «به پولش احتياج داشتم». فيلم‎نامه را جولز فورثمن و ويليام فاكنر نوشتند.

والاس استيونس يك بار همينگوی را اين گونه توصيف كرد: «مهم ترين شاعر زنده، تا جايی كه موضوع واقعيت فوق‎العاده و غيرعادی مورد نظر است.» با استفاده از لغت شاعر، استيونس ما را به موفقيت‎های سبك‎گرايانه همينگوی در داستان كوتاه ارجاع می‌دهد. در ميان معروف‎ترين داستان‎های همينگوی «برف‎های كليمانجارو» قرار دارد كه با يك قبر‎نوشته آغاز می‌شود كه می گويد: «قله غربی كوهستان خانه خدا ناميده می‌شود و نزديك آن جسد يك پلنگ وحشی پيدا شده است.» پايين، روی زمين هموار نويسنده شكست خورده، هري، در حال مرگ از قانقاريا در يك كمپ شكاری است: «او بسيار دوست داشت، بسيار نياز داشت و همه آن‎ها را با نوشتن بروز می‌داد. درست پيش از پايان داستان هری يك تصوير می‌بيند. او خواب می‌بيند كه برای ديدن قله كليمانجارو سوار بر يك هواپيمای نجات بالا رفته است: «عالي، بالا و خورشيد به طرز غير قابل باوری سفيد.»

در سال ۱۹۲۷ همينگوی جنگ داخلی اسپانيا را به طور مستقيم مشاهده كرد. مانند بسياری از نويسندگان، او طرفدار آزادی‌خواهان بود. در مادريد مارتا گلهوم يك نويسنده و خبرنگار جنگ را كه در سال ۱۹۴۰ همسر سوم او شد، ملاقات كرد. در «زنگ‎ها برای كه به صدا در می‌آيند» (۱۹۴۰) همينگوی دوباره به اسپانيا باز می‌گردد. او اين كتاب را به گلهوم تقديم كرد. شخصيت ماريا در داستان تقريبا از روی او نمونه برداری شده بود: «موهايش به رنگ طلائی يك مزرعه گندم بود.» داستان فقط چند روز را در بر می‌گيرد: گروه كوچكی از پارتيزان‎ها می‌خواهند پلی را منفجر کنند. در «وداع با اسلحه» قهرمان زن در پايان داستان پس از به دنيا آوردن يك بچه مرده می‌ميرد، حالا زمان آن است كه قهرمان مرد، رابرت جوردن، جانش را قربانی رفاقت و عشق كند. تم فرا رسيدن مرگ در رمان «از ميان رود و به سمت درخت‎ها» (۱۹۵۰) هم تم مركزی بود.

علاوه بر سفرهای شكاری در آفريقا و ويومينگ، همينگوی علاقه شديدی به ماهيگيری در درياهای عميق در آب‎های كی‌وست, باهاما و كوبا داشت. او همچنين قايق ماهيگيری اش، پيلار، را مجهز كرد و با خدمه‎اش به علائم رمزی مخابراتی فعاليت‎های نازی‌ها و زير دريايی‌هايشان در آن منطقه در جريان جنگ دوم جهانی گوش ‎می‌داد. 

در ۱۹۴۰ همينگوی خانه‎ای خارج هاوانا در كوبا به نام «فينجا ويگيا» خريد. محيط اطراف آن برای دسته گربه‎های بی‌نطم او يك بهشت بود. اولين سال‎های ازدواج او با گلهوم شاد بودند، اما او به زودی فهميد گلهم زن زندگی نيست بلكه يك روزنامه نگار بلندپرواز است. گلهم همينگوی را «همراه بی‌ميل» قلمداد كرده است. او مشتاق بود كه سفر كند و «نبض ملت را در اختيار بگيرد» يا حتی جهان را. در اوايل ۱۹۴۱ گلهم به همراه همينگوی سفر طولانی ۳۰۰۰۰ مايلی به چين كردند. درست قبل از حمله نورمندی در ۱۹۴۴ همينگوی برنامه ريزی كرد تا به لندن برسد، در هتل دورچستر اقامت گزيد. قبل از آن، او جايگاه گلهم به عنوان خبرنگار اصليQoliers را تصرف كرده بود. او دو هفته بعد رسيد و اتاق جداگانه ای گرفت. همينگوی هواپيماهای D-Day را مشاهده می‌كرد كه زير صخره‎های نورمندی فرود می‌آمدند. گلهم به همراه سربازان به سمت ساحل رفت. با بازگشت به پاريس پس از زمانی طولانی همينگوی زمان زيادی را در هتل ريتز گذراند. طلاق همينگوی از گلهوم در سال ۱۹۴۵ تلخ بود. گلهوم بعدها گفت: «با يك ميتومانيا (دارای جنون دروغ‎گويي) زندگی كرده‎ام، می‌دانم اين نوع از آدم‎ها هر چه را که می‌گويند باور می‌كنند، آنها دروغ‎گوهای خودآگاه نيستند، آن‎ها از خودشان چيزهايی می‌سازند تا همه چيز را در مورد خودشان و زندگيشان ترقی دهند و خودشان هم آنها را باور می‌كنند.» در ۱۹۴۶ همينگوی به كوبا بازگشت. پس از آنكه گلهوم او را ترك كرد. همينگوی با مری ولش ازدواج كرد، يك خبرنگار مجلهTime كه در ۱۹۴۴ در يك رستوران در لندن ملاقاتش كرده بود.

الكل نوشيدن همينگوی از زمانی كه يك خبرنگار بود آغاز شد. او مقادير زيادی الكل مصرف می‌كرد و تا مدت زيادی هم توانايی نوشتن او را تحت تاثير قرار نداد. در اواخر ۱۹۴۵ صداهای در سرش می‌شنيد. اضافه وزن داشت و فشار خونش بالا بود. غفلت او از خطرات الكل زمانی آشكار شد كه به پسرش پاتريك كه تنها ۱۲ سال سن داشت, الكل نوشيدن را شروع کرد. همين مساله برای برادرهای او نيز اتفاق افتاد. پاتريك بعدها در زندگی مشكلاتی با الكل داشت. گرگوری كه يك زن‎نما بود، مواد مخدر مصرف می‌كرد و در سن ۶۹ سالگی در زندان زنان فلوريدا مرد. بعد از چندين هفته نوشيدن الكل در اسپانيا، همينگوی به دكتر مراجعه كرد و دكتر گفت كه در حال حاضر نشانه های واضحی از cirrhosis كبد دارد.

«از ميان رود و به سمت درخت‎ها» اولين رمان او در اين دهه بود كه با استقبال كمی مواجه شد. «پيرمرد و دريا» كه برای اولين بار در مجله لايف در ۱۹۵۲ منتشر شد، شهرت او را بازسازی كرد. اين رمان ۲۷۰۰۰ لغتی داستان يك پيرمرد ماهيگير كوبايی به نام سانتياگو را روايت می‌كرد كه نهايتا پس از هفته‎ها عدم موفقيت در ماهيگيري، يك نيزه ماهی غول پيكر صيد می‌كند. در حالی كه به ساحل باز می‌گردد، كوسه پس از حمله به قايقش ماهی را می‌خورد. نمونه برای سانتياگو يك ماهيگير كوبايی به نام جورجيو فونتئاس بود كه در ژانويه ۲۰۰۲ در ۱۰۴ سالگی مرد. فونتئاس به عنوان كاپيتان قايق همينگوي، پيلار، در اواخر دهه ۲۰ خدمت كرد و گهگاه هم پيشخدمت او بود. همينگوی همچنين يك سفر ماهيگيری به پرو انجام داد تا برای نسخه سينمايی پيرمرد و دريا مقداری فيلم بگيرد. در ۱۹۵۹ به اسپانيا رفت و گاوباز معروف لوئيز ميگوئل دومينيكن را در بيمارستان ملاقات كرد. يك گاو كشاله ران دومينيكن را کنده بود. همينگوی در ملاقات با او گفت: «چرا بايد خوب‎ها و شجاع‎ها قبل از همه بميرند؟». با اين وجود دومينيكن نمرد. همنيگوی تصميم گرفت كتابی درباره گاوبازی بنويسد اما به جای آن «پاريس، جشن بی‌کران» را كه يادبودی از دهه ۱۹۲۰ پاريس بود منتشر ساخت.

همينگوی بيشتر وقتش را تا انقلاب فيدل كاسترو در ۱۹۵۹ در كوبا گذراند. او از كاسترو حمايت كرد اما زمانی كه زندگی خيلی سخت شد، به آمريكا نقل مكان كرد. هنگام سفر به امريكا در ۱۹۵۴، دو تصادف پروازی کرد و به بيمارستان برده شد. در همان سال شروع به نوشتن «درست در نگاه اول» كرد كه آخرين كتاب كاملش بود. قسمتی از آن درSport Illustrated در ۱۹۷۲ با عنوان «خاطرات آفريقا» چاپ شد.

در ۱۹۶۰ همنيگوی در كلينيك مايو در روچشتر مينستوتا برای درمان افسردگی بستری شد و در ۱۹۶۱ مرخص شد. در طول اين دوران به مدت ۲ ماه تحت درمان با شوك الكتريكی قرار گرفت. در ۲ جولای همينگوی با «شات گان» مورد علاقه‎اش در خانه‎اش در كچام آيداهو خودكشی كرد. چندين رمان همينگوی پس از مرگش منتشر شدند. «درست در نگاه اول» كه شرح سفری سياحتی به كنيا است در جولای ۱۹۹۹ وارد بازار شد. اين كتاب يكی از بدترين كتاب‌هايی است که از يك نويسنده‎ی برنده جايزه نوبل منتشر شده است.