حمید مصدق





  1. من گمان می کردم
    دوستی، همچون سروی سرسبز
    چارفصلش همه آراستگی ست
    من چه میدانستم
    دل هر کس، دل نیست . . .

    حمید مصدق

ريچارد براتيگان


  1. همه ی دختران باید
    شعری داشته باشند، که برای آنان نوشته شده باشد
    حتـا اگر لازم باشد برای این کار
    آسمان به زمین بیاید.


    ريچارد براتيگان

زندگی در پیش رو - رومن گاری





  1. بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بیرون بیافتد مثل وقتی که اردنگی میخوریم، می شود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است. وقتی به این حالت دچار می شوم، می خواهم بروم برون و دیگر به هیچ کجا برنگردم. مثل این است که وجود دیگری در من باشد. شروع می کنمبه زوزه کشیدن، خود را روی زمین می اندازم، سرم را به این طرف و آنطرف می کوبم تا بیرون برود.

    زندگی در پیش رو - رومن گاری

حافظ



  1. روز بزرگداشت حضرت حافظ گرامی باد 

    دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
    تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

    رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
    جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

    جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست
    و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

    گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم
    که نهانش نظری با من دلسوخته بود

    کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل
    در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

    دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
    الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

    یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
    آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

    گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
    یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود


    حافظ

شل سیلور استاین





  1. شريك پولت هستم، شريك عروسكهات
    شريك نونت هستم، شريك مربات
    شريك شيرت هستم، شريك شيريني هات
    فقط سخت است كه تو بخواي شريك چيزام بشي.

    شل سیلور استاین

رضا کاظمی





  1. انار فصل ندارد 
    هر وقت تو بخندی 
    می شکفد.

    رضا کاظمی

جان شیفته - رومن رولان





  1. مرا با حقیقت بیازار. اما هرگز با دروغ ، آرامم نکن !

    جان شیفته - رومن رولان

اتاق در بسته - پل استر



  1. یک روز فردی قدم به زندگیتان خواهد گذاشت... 
    و شمارو متوجه خواهد کرد که چرا هرگز با هیچکس دیگری دوام نیاوردید!

    اتاق در بسته - پل استر

احمد شاملو



  1. با من از روشنی حرف می زنی
    و از انسان که خویشاوند همه خداهاست
    با تو من دیگر در سحر رویاهایم تنها نیستم.

    احمد شاملو

حسین پناهی



  1. دیوونه کیه؟
    عاقل کیه؟
    جونور کامل کیه؟
    واسطه نیار، به عزتت خمارم
    حوصله‌ی هیچ کسی رو ندارم
    کفر نمی‌گم، سوال دارم
    یک تریلی محال دارم
    تازه داره حالیم می‌شه چی‌کاره‌ام
    می‌چرخم و می‌چرخونم ٬ سیاره‌ام
    تازه دیدم حرف حسابت منم
    طلای نابت منم
    تازه دیدم که دل دارم، بستمش
    راه دیدم نرفته بود، رفتمش
    جوونه‌ی نشکفته رو٬ رستمش
    ویروس که بود حالیش نبود هستمش
    جواب زنده بودنم مرگ نبود؛ جون شما بود؟
    مردن من مردن یک برگ نبود؛ تو رو به خدا بود؟
    اون همه افسانه و افسون ولش؟
    این دل پر خون ولش؟
    دلهره‌ی گم کردن گدار مارون ولش؟
    تماشای پرنده‌ها بالای کارون ولش؟
    خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون ولش؟
    دیوونه کیه؟
    عاقل کیه؟
    جونور کامل کیه؟
    گفتی بیا زندگی خیلی زیباست؛ دویدم
    چشم فرستادی برام تا ببینم؛ که دیدم
    پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه؟
    کنار این جوب روون معناش چیه؟
    این همه راز، این همه رمز
    این همه سر و اسرار معماست؟
    آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟ نه والله!
    مات و پریشونم کنی که چی بشه؟ نه بالله!
    پریشونت نبودم؟
    من،
    حیرونت نبودم؟
    تازه داشتم می‌فهمیدم که فهم من چقدر کمه
    اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه
    گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه
    انجیر می‌خواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه
    ***
    چشمای من آهن انجیر شدن
    حلقه‌ای از حلقه‌ی زنجیر شدن
    عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
    چشم من و انجیرتو بنازم
    دیوونه کیه؟
    عاقل کیه؟
    جونور کامل کیه؟

    حسین پناهی

سهراب سپهری



  1. + 15 مهر زادروز سهراب سپهری

    به سراغ من اگر می‌آیید،
    پشت هیچستانم.

    پشت هیچستان جایی است.
    پشت هیچستان رگ‌های هوا، پر قاصدهایی است
    که خبر می‌آرند، از گل واشده ى دورترین بوته ى خاک.
    روی شن‌ها هم، نقش‌های سُم اسبان سواران ظریفی است که صبح
    به سر تپه معراج شقایق رفتند.
    پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
    تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
    زنگ باران به صدا می‌آید.

    آدم این‌جا تنهاست
    و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.

    به سراغ من اگر می‌آیید،
    نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
    چینی نازک تنهایی من...

    سهراب سپهری

ناظم حکمت



  1. ﻣﻦ ﻫﻨوز
    ﮔﺎﻫﯽ
    یواشَکی ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ.
    یواشَکی ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ!
    ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ،
    ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ
    ﺗﻮ ﺭﺍ
    یواشکی ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ...

    ناظم حکمت

رسول یونان



  1. این شهر
    شهر قصه های مادر بزرگ نیست
    که زیبا و آرام باشد
    آسمانش را
    هرگز آبی ندیده ام
    من از اینجا خواهم رفت
    و فرقی هم نمی کند
    که فانوسی داشته باشم یا نه
    کسی که می گریزد
    از گم شدن نمی ترسد.

    رسول یونان

چهارشنبه‌ی دیوانه - الهام کاغذچی






  1. از تو چه پنهان، وقتی کسی دیوانه می‌شود حتما چیزی را فهمیده که دیگران نمی دانند؛ زخمی کاری، یا دردی کُشنده.

    چهارشنبه‌ی دیوانه - الهام کاغذچی

شبهای روشن - فرزاد موتمن





  1. رویا : یعنی تا حالا هیچکی به دلتون نَشِسته ؟
    استاد : چرا ... اما قبلا یکی به دلش نِشَسته بود .

    شبهای روشن - فرزاد موتمن

خوشه هاي خشم - جان اشتاين بك




  1. يه چيزي تو زندون ياد گرفتم كه مي خوام بهت بگم ، آدم هيچ وقت نبايد به اون روزي كه آزاد مي شه فكر كنه . اينه كه آدمو ديوونه مي كنه . بايد به فكر امروز بود و بعد به فردا.

    خوشه هاي خشم - جان اشتاين بك

پابلو نرودا



  1. ای عشق!
    بی آنکه ببینمت
    بی آنکه نگاهت را بشناسم
    بی آنکه درکت کنم
    دوستت می داشتم.

    شاید تو را دیده ام پیش از این
    در حالی که لیوان شرابی را بلند می کردی
    شاید تو همان گیتاری بودی که درست نمی نواختمت.

    دوستت می داشتم بی آنکه درکت کنم
    دوستت می داشتم بی آنکه هرگز تو را دیده باشم
    و ناگهان تو با من- تنها
    در تنگ من
    در آنجا بودی.

    لمست کردم
    بر تو دست کشیدم
    و در قلمرو تو زیستم
    چون آذرخشی بر یکی شعله
    که آتش قلمرو توست
    ای فرمانروای من!

    پابلو نرودا

    + وبلاگ کافی(کتاب)شعر
    http://kafiketabp.blogfa.com/

فریدون مشیری





  1. من دلم می‌خواهد
    خانه‌ای داشته باشم پر دوست،
    کنج هر دیوارش
    دوست‌هایم بنشینند آرام
    گل بگو گل بشنو…؛
    هر کسی می‌خواهد
    وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
    یک سبد بوی گل سرخ
    به من هدیه کند.
    شرط وارد گشتن
    شست و شوی دل‌هاست
    شرط آن داشتن
    یک دل بی رنگ و ریاست…
    بر درش برگ گلی می‌کوبم
    روی آن با قلم سبز بهار
    می‌نویسم ای یار
    خانه‌ی ما اینجاست
    تا که سهراب نپرسد دیگر

    "خانه دوست کجاست؟"

    + وبلاگ کافی(کتاب)شعر
    http://kafiketabp.blogfa.com/

روایت محمد صالح علا از نخستین عشق: ساعت 11صبح عاشق شدم




  1. پنجشنبه 14 اسفند ساعت 11 صبح من عاشق شدم، هوا ابری بود و همه باران‌های عالم سر من می‌ریخت. گفتن از آن روز که عاشق شدم چه خوب است. مثل این است که روی زخمی را بخارانی نه بیشتر. پیشتر. عشق مثل دامنی گر گرفته است، هر طرف که می‌دوی شعله‌ورتر می‌گردی. چیزی به ظهر نمانده بود. تا سه شمردم و پنجره را باز کردم و ناگهان عاشق شدم. روزی که من عاشق شدم عالم توفانی شد. پنجره‌ها، درها باز و بسته می‌شدند و شرق و شورش به هم خوردند. شیشه‌ها می‌ریختند و آینه ترک برداشت. قیامت بود. روزی که من عاشق شدم دریای مازندران با جنگل و اغلب درختان عازم من بودند. کوه‌ها کج و مج می‌شدند. غوغایی بود. آن روز اگر به اصفهان می‌رفتم شیراز به استقبالم می‌آمد. من تا سه شمردم و پنجره را باز کردم. از همه جا صدای اذان می‌آمد، من هم از روی سپاسگزاری دولا شدم و دست خودم را بوسیدم. همان دست که پنجره را باز کرده بود. من با وضو عاشق شدم. چون خودم پیش‌پیش خبر داشتم. می‌دانستم حافظ برایم پیغام داده بود. دانشجو بودم. دانشجوی کارگردانی.

    یک روز می‌رفتم حوالی دانشگاه تهران کتابی پیدا کنم از مارتین اسلیم درباره کرگدن اوژن یونسکو، سر فرصت پیاده شدم. آن طرف پیرمردی را دیدم گریه می‌کرد. پرسیدم «اِبسسِ چرا گریه می‌کنی؟» با بغضی گفت: «پولمو نداد و رفت...» گفتم: «کی؟» گفت: «فال ازم خرید. پاکت را پاره کرد، فالش را دید، پول نداده گذاشت و رفت.» گفتم: «عیبی نداره بده به من. خودم عاشق فال خوانده شده، کاسه لب پر، اشک ریخته‌ام.»
    فال را گرفتم.

    دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم/ با کافران چه کارت؟ گر بت نمی‌پرستی

    حالا من تا سه شماره عاشق شدم. خدای نکرده اگر تا هفت می‌شمردم چی می‌شدم! زمین غمگین بود. روزی که من عاشق شدم. زمین متبسم شد و سراسیمه دور خورشید می‌چرخید، جوری که عالم فقط دو فصل می‌شد. برای عاشق یا بهار است یا پاییز روزی که من عاشق شدم به سختی شب شد. آن هم چه شبی. بی‌پایان!

    شبی که ماه مفقود شده بود. با این وجود نمی‌دانم از کجا لایه نازکی از مهتاب روی همه چیز کشیده بودند و من یکسره بیدار بودم که شب اول هیچ عاشقی نخوابیده. نمی‌خوابد. چون تا سحر میخانه دلدار باز است با آن دو چشم آهویی خیال‌بازی‌ها می‌کردم. پدر و مادرم هم بیدار بودند. چنان که گفت‌وگوی ایشان را می‌شنیدم. گفت‌وگوی والدینم مناجات بود. پدرم می‌فرمودند: خانم! پسرمان به سلامتی عاشق شده است و مادرم آهسته آهسته به نجوا می‌گفتند: «اسپند دود می‌کنم. عشق در خانه ما شگون دارد.»

    بعد سر می‌چرخانیدند رو به آسمان و می‌گفتند: «خدایا! بارلها! همه بچه‌های این سرزمین عاشق باشند. صدقه سر آنها بچه‌های من هم عاشق باشند.»
    من گر گرفته، می‌لرزیدم و شب تکان نمی‌خورد. هر چه هل‌اش دادیم آن شب میلی به صبح نمی‌داشت. پدر و مادرم بیدار بودند و حرف زدن از عشق برایم بی‌عفتی بود. بنابراین زبان بسته و بی‌واژه با خودم گفت‌وگو می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم چرا عاشق شدم. که هنوز نمی‌دانستم امر ذاتی قابل تحلیل نیست. یعنی نمی‌توانی بپرسی گل چرا گل شده؟

    البته در منزل ما همیشه خدا کاغذ بود، غیر از کاغذ و قلم باید دستی هم باشد که بنویسد: «بسم الله الرحمن الرحیم، من عاشق شما شده‌ام. مرا ببخشید گستاخی کردم عاشق شما شده‌ام. می‌خواهم به وسیله این کاغذ از شما اجازه بگیرم. اجازه می‌فرمایید من گاهی خوابتان را ببینم؟ ببخشید دست خودم نیست آن چشم‌های محترمتان قلب ما را می‌لرزاند.»

    ابن قیم می گوید: «نشانه دیگر آن است که وقتی معشوق به عاشق می نگرد، عاشق چشم هایش را ببندد و یا به زمین بدوزد زیرا از عشق می هراسد و شرم دارد.»
    ...
    عشق از جمله پدیده هایی است که معدود نمی شود. عشق اول و دوم و سوم و...ندارد یعنی عشق یکی است و آدمی تنها یکبار عاشق می شود، چنانکه آن روز پنجشنبه 14اسفند، من عاشق شدم، چنان که عصاره آن عشق سی و چند ساله است و یک پسر دارد.»

سید علی صالحی





  1. سلام! 
    حال همه‌ی ما خوب است 
    ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، 
    که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند 
    با این همه عمری اگر باقی بود 
    طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم 
    که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و 
    نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! 

    سید علی صالحی

    + متن کامل شعر
    http://kafiketabp.blogfa.com/

روزی روزگاری



  1. قلی خان، دزد بود؛ خان نبود. لابد تو هم اسمشو شنفتی. وقتی به سن و سال تو بود با خودش گفت ببینم تنهایی می تونم هزار تا قافله رو لخت کنم؟ با همین یه حرف، پا جونش وایساد و هزار تا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستشو داغ زد و به خودش گفت: هزار تات، تموم. حالاببینم عرضه اش رو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد؟ نشد... نشد... نتونست. مشغو ل الذمه ی خودش شد.
    تقاص از این بدتر؟

    روزی روزگاری

زنی که از آن سوی آینه می خندد-سارا پرتو



  1. دهانت بوي اندوه می‌دهد
    و كف دستهات
    به سياّره‌اي خالي از حيات
    شبيه

    شبيه شاخه گلي
    كه فكر می‌كند
    اين آخرين گلبرگ كه بيفتد
    چه كُند؟ .... 
    *
    (مجموعه شعر زنی که از آن سوی آینه می خندد-سارا پرتو-بوتیمار-به زودی در کتابفروشی‌های سراسر کشور)

نادر ابراهیمی




  1. یک مرد عشق را پاس می‌دارد،آنچه شکستنی‌ست می‌شکند و آنچه را که تحمل‌سوز است تحمل می‌کند،اما هرگز به منزلگاه دوست داشتن به گدایی نمیرود.

    بار دیگر شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهیمی

سيد علي صالحی



  1. ما را می‌گردند
    می‌گويند همراه خود چه داريد؟
    ما فقط
    روياهای‌مان را با خود آورده‌ايم.
    پنهان نمی‌كنيم
    چمدان‌های ما سنگين است
    اما فقط
    روياهای‌مان را با خود آورده‌ايم .

    سيد علي صالحی


    + وبلاگ کافی(کتاب)شعر
    http://kafiketabp.blogfa.com/

مهدی اخوان ثالث



  1. هر که آمد بار خود را بست و رفت
    ما همان بد بخت و خوار و بی نصیب
    ز آن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ؟
    زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟

    باز می گویند : فردای دگر
    صبر کن تا دیگری پیدا شود
    کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
    کاشکی اسکندری پیدا شود

    مهدی اخوان ثالث


    + متن کامل شعر ، وبلاگ کافی(کتاب)شعر
    http://kafiketabp.blogfa.com/

به زودی یک نفر خودش را در اینجا حلق آویز خواهد کرد- محمد جابری



  1. بعضی وقت ها بعضی ها وارد زندگیتون می شن و بعد می فهمید اونا فقط به این دلیل اومدن که می خواستن یه روزی برن. 

    به زودی یک نفر خودش را در اینجا حلق آویز خواهد کرد
    محمد جابری

آهن، پتاسیم، نیکل - پریم لوی



  1. چه فایده‌ای دارد بیست ساله بودن، اگر نتوانیم سعادت انتخاب مسیر اشتباه را تجربه کنیم. 

    آهن، پتاسیم، نیکل - پریم لوی

استاد شفیعی کدکنی





  1. اگر می‌شد صدا را دید 
    چه گل‌هایی! 
    چه گل‌هایی! 
    که از باغ ِ صدای تو 
    به هر آواز می‌شد چید. 
    اگر می‌شد صدا را دید... 


    استاد شفیعی کدکنی

سهراب سپهری



  1. روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد...
    خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد 
    زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید 
    کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ ...
    هر چه دشنام از لب خواهم برچید 
    هر چه دیوار از جا خواهم برکند 
    رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند 
    ابر را پاره خواهم کرد 
    من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد 
    و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها 
    بادبادک ها به هوا خواهم برد 
    گلدان ها آب خواهم داد ...
    خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت 
    پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند 
    هر کلاغی را کاجی خواهم داد 
    مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک 
    آشتی خواهم داد 
    آشنا خواهم کرد 
    راه خواهم رفت 
    نور خواهم خورد 
    دوست خواهم داشت 

    سهراب سپهری