فروغ فرخزاد



  1. دلم گرفته است
    دلم گرفته است
    به ایوان می روم و انگشتانم را
    بر پوست کشیده ی شب می کشم
    چراغ های رابطه تاریکند
    چراغهای رابطه تاریکند
    کسی مرا به آفتاب
    معرفی نخواهد کرد
    کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
    پرواز را به خاطر بسپار
    پرنده مردنی ست

    فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد



  1. شهامت می خواهد سرد باشی
    اما گرم لبخند بزنی

    فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد


  1. نگاه کن که غم درون ديده ام
    چگونه قطره قطره آب می شود
    چگونه سايه ی سياه سرکشم
    اسير دست آفتاب می شود
    نگاه کن
    تمام هستيم خراب می شود
    شراره اي مرا به کام می کشد
    مرا به اوج می برد
    مرا به دام می کشد
    نگاه کن
    تمام آسمان من
    پر از شهاب می شود

    تو آمدی ز دورها و دورها
    ز سرزمين عطرها و نورها
    نشانده ای مرا کنون به زورقی
    ز عاجها، ز ابرها، بلورها
    مرا ببر اميد دلنواز من
    ببر به شهر شعرها و شورها

    به راه پرستاره می کشانی ام
    فراتر از ستاره می نشانی ام
    نگاه کن
    من از ستاره سوختم
    لبالب از ستارگان تب شدم
    چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
    ستاره چين برکه های شب شدم

    چه دور بود پيش از اين زمين ما
    به اين کبود غرفه هاي آسمان
    کنون به گوش من دوباره می رسد
    صدای تو
    صدای بال برفی فرشتگان
    نگاه کن که من کجا رسيده ام
    به کهکشان، به بيکران، به جاودان
    کنون که آمديم تا به اوجها
    مرا بشوی با شراب موجها
    مرا بپيچ در حرير بوسه ات
    مرا بخواه در شبان ديرپا
    مرا دگر رها مکن
    مرا از اين ستاره ها جدا مکن

    نگاه کن که موم شب به راه ما
    چگونه قطره قطره آب می شود
    صراحی ديدگان من
    به لای لای گرم تو
    لبالب از شراب خواب می شود
    نگاه کن
    تو می دمی و آفتاب می شود


    فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد



  1. همه می ترسند
    همه می ترسند
    اما من و تو
    به چراغ و اب و آینه پیوستیم و نترسیدیم

    فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد


  1. تا به كي بايد رفت
    از دياري به ديار ديگر
    نتوانم ‚ نتوانم جستن
    هر زمان عشقي و ياري ديگر
    كاش ما آن دو پرستو بوديم
    كه همه عمر سفر مي كرديم
    از بهاري
    به بهاري ديگر 

    فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد





  1. در سرزمين قد کوتاهان 
    معيارهاي سنجش
    هميشه بر مدار صفر سفر کرده اند
    چرا توقف کنم؟
    من از عناصر چهارگانه اطاعت مي کنم
    و کار تدوين نظامنامه ي قلبم
    كار حكومت محلي كوران نيست 


    فروغ فرخزاد




  1. . . . 
    آن روزها رفتند
    آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
    از تابش خورشید پوسیدند
    و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
    در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت.
    و دختری که گونه هایش را
    با برگهای شمعدانی رنگ میزد ... آه

    اکنون زنی تنهاست
    اکنون زنی تنهاست ...

    فروغ فرخزاد

    + متن کامل شعر
    http://kafiketabpoem.persianblog.ir/

فروغ فزخزاد




  1. آن کلاغی که پرید
    ازفراز سر ما
    و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد
    و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی ، پهنای افق را پیمود
    خبر مارا با خود خواهد برد به شهر

    همه می دانند
    همه می دانند
    که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس
    باغ را دیدیم
    و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست
    سیب را چیدیم
    همه می ترسند
    . . .

    فروغ فزخزاد

فروغ فزخزاد




  1. آن کلاغی که پرید
    ازفراز سر ما
    و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد
    و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی ، پهنای افق را پیمود
    خبر مارا با خود خواهد برد به شهر

    همه می دانند
    همه می دانند
    که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس
    باغ را دیدیم
    و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست
    سیب را چیدیم
    همه می ترسند
    . . .

    فروغ فزخزاد

فروع فرخزاد




  1. مرمرین پله آن غرفه عاج
    ای دریغا که ز ما بس دور است
    لحظه ها را دریاب
    چشم فردا کور است

    فروع فرخزاد

فروغ فرخزاد



  1. جمعهء ساکت
    جمعهء متروک
    جمعهء چون کوچه هاي کهنه، غم انگيز
    جمعهء انديشه هاي تنبل بيمار
    جمعهء خميازه هاي موذي کشدار
    جمعهء بي انتظار
    جمعهء تسليم

    خانهء خالي
    خانهء دلگير
    خانهء در بسته بر هجوم جواني
    خانهء تاريکي و تصور خورشيد
    خانهء تنهائي و تفال و ترديد
    خانهء پرده، کتاب، گنجه، تصاوير

    آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت
    زندگي من چو جويبار غريبي
    در دل اين جمعه هاي ساکت متروک
    در دل اين خانه هاي خالي دلگير
    آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت...

    فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد







  1. و مغز من هنوز
    لبریز از صدای وحشت پروانه‌ایست که او را
    در دفتر به سنجاقی
    مصلوب کرده بودند.

    فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد







  1. هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی می ریزد
    مرواریدی صید نخواهد كرد.

    فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد






  1. لحظه ها را درياب
    چشم
    فردا كور است
    نه چراغيست در آن پايان
    هر چه از دور نمايانست
    شايد آن نقطه نوراني
    چشم گرگان بيابانست. 

    فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد




  1. کسي مرا به آفتاب
    معرفي نخواهد کرد
    کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخواهد برد
    پرواز را بخاطر بسپار
    پرنده مردني ست 

    فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد





  1. جمعه ی ساکت
    جمعه ی متروک
    جمعه ی چون کوچه های کهنه، غم انگیز
    جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار
    جمعه ی خمیازه های موذی کشدار
    جمعه ی بی انتظار
    جمعه ی تسلیم
    خانه ی خالی
    خانه ی دلگیر
    خانه ی در بسته بر هجوم جوانی
    خانه ی تاریکی و تصور خورشید
    خانه ی تنهایی و تفأل و تردید
    خانه ی پرده، کتاب، گنجه، تصاویر
    آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
    زندگی من چو جویبار غریبی
    در دل این جمعه های ساکت متروک
    در دل این خانه های خالی دلگیر
    آه چه آرام و پر غرور گذر داشت...

    فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد




  1. ...
    میتوان همچون عروسک های کوکی بود
    با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
    میتوان در جعبه ای ماهوت
    با تنی انباشته از کاه
    سالها در لابلای تور و پولک خفت
    میتوان با هر فشار هرزه ی دستی
    بی سبب فریاد کرد و گفت

    " آه ، من بسیار خوشبختم "

    فروغ فرخزاد

    + متن کامل شعر در وبلاگ کافی(کتاب)شعر
    http://kafiketabpoem.persianblog.ir/

فروغ فرخزاد



فروغ فرخزاد




فروغ فرخزاد





  1. من از نهایت شب حرف می زنم
    من از نهایت تاریکی
    و از نهایت
    شب
    حرف می زنم
    اگر به خانه ی من آمدی
    برای من
    ای مهربان !
    چراغ بیاور
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم ....

    فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد





  1. پنداشت اگر شبی به سرمستی 
    در بستر عشق او به سر کردم

    شبهای دگر که رفته از عمرم 
    در دامن دیگران به سر کردم

    فروغ فرخزاد


فروغ فرخزاد (شعر چاپ نشده عطر و طوفان)


فروغ فرخزاد

(شعر چاپ نشده عطر و طوفان)

بادها چون به خروش آیند
عطر ها دیر نمی پایند
اشک ها لذت امروزند
یادها شادی فردایند
اگر آن خنده مهر آلود
بر لبم شعله آهی شد
سفر عمر چو پیش آمد
بهرمند توشه راهی شد
عشق اگر به دل میداد
یا خود از بند غمم می رست
گره ای بود در قلبم
آسمان را به زمین می بست
عشق اگر زهر دورویی را
با می هستی من می آمیخت
برگ لرزان امیدم را
بر سر شاخه سعر آویخت
عشق اگر شعله دردی بود
که تنم در تب آن می سوخت
ِسوزنی بود که بر لبهام
لب سوزان ترا می دوخت
روزی از وحشت خاموشی
در دلم شعر غریوی شد
که پریزاده ی قلب من!
عاقبت عاشق دیوی شد
گر چه امروز ترا دیگر
با من آن عشق نهانی نیست
باز در خلوت من ز آن یاد
نیست شامی که نشانی نیست
چنگ چون تار ز هم بگسست
کس بر ان پنجه نمی ساید
گنه از شدت طوفان هاست
عطر اگر، دیر نمی پاید

فروغ فرخزاد


گریزانم از این مردم

که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند،

ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند

فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد


او شراب بوسه مي خواهد ز من

من چه گويم قلب پر اميد را
او بفكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را

من صفاي عشق مي خواهم از او
تا فدا سازم وجود خويش را
او تني مي خواهد از من آتشين
تا بسوزاند در او تشويش را

او بمن مي گويد اي آغوش گرم
مست نازم كن، كه من ديوانه ام
من باو مي گويم اي ناآشنا
بگذر از من، من ترا بيگانه ام
...

فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد


من از نهایت شب حرف می زنم

من از نهایت تاریکی
و از نهایت
شب
حرف می زنم
اگر به خانه ی من آمدی
برای من
ای مهربان !
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم ....

فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد

می سوزم از این دورویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه ی جاودانه می خواهم ..

فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد

او ز من رنجیده است
آن دو چشم نکته بین و نکته گیر
در من آخر نکته ای بد دیده است !
من چه می دانم که او
با چه مقیاسی مرا سنجیده است !
من همان هستم که بودم ، شاید او
چون مرا دیوانه ی خود دیده است
بیوفایی می کند بلکه من
دور از دیدار او عاقل شوم !
او نمی داند که من ، دوست می دارم جنون عشق را
من نمی خواهم که حتی لحظه ای
لحظه ای از یاد او غافل شوم !

فروغ فرخزاد

... دست هایم را
در باغچه می کارم
سبز خواهم شد
می دانم
می دانم
می دانم ...

فروغ فرخزاد

او ز من رنجیده است

آن دو چشم نکته بین و نکته گیر

در من آخر نکته ای بد دیده است !

من چه می دانم که او

با چه مقیاسی مرا سنجیده است !

من همان هستم که بودم ، شاید او

چون مرا دیوانه ی خود دیده است

بیوفایی می کند بلکه من

دور از دیدار او عاقل شوم !

او نمی داند که من ، دوست می دارم جنون عشق را

من نمی خواهم که حتی لحظه ای

لحظه ای از یاد او غافل شوم !

 

فروغ فرخزاد

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

و این منم 
زنی تنها 
در آستانه ی فصلی سرد 
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین 
و یأس ساده و غمنک آسمان 
و ناتوانی این دستهای سیمانی 
زمان گذشت 
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت 
چهار بار نواخت 
امروز روز اول دیماه است 
من راز فصل ها را میدانم 
و حرف لحظه ها را میفهمم 
نجات دهنده در گور خفته است 
و خک ‚ خک پذیرنده 
اشارتیست به آرامش 
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت 
در کوچه باد می اید 
در کوچه باد می اید 
و من به جفت گیری گلها می اندیشم 
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول 
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد 
مردی که رشته های آبی رگهایش 
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش 
بالا خزیده اند 
 و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را 
تکرار می کنند 
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گیری گلها می اندیشم 
در آستانه ی فصلی سرد 
در محفل عزای اینه ها 
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ 
و این غروب بارور شده از دانش سکوت 
چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان 
صبور 
سنگین 
سرگردان 
فرمان ایست داد 
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست 
در کوچه باد می اید 
کلاغهای منفرد انزوا 
در باغ های پیر کسالت میچرخند
و نردبام 
چه ارتفاع حقیری دارد 
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را 
با خود به قصر قصه ها بردند 
و کنون دیگر 
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست 
و گیسوان کودکیش را 
در آبهای جاری خواهد ریخت 
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است 
در زیر پا لگد خواهد کرد ؟
ای یار ای یگانه ترین یار 
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند 
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد 
انگار از خطوط سبز تخیل بودند 
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند 
انگار 
آن شعله بنفش که در ذهن پکی پنجره ها میسوخت 
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود 
در کوچه باد می اید 
این ابتدای ویرانیست 
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد 
ستاره های عزیز 
ستاره های مقوایی عزیز 
وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد 
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد 
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد 
ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟
 نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد 
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند 
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم 
من سردم است و میدانم 
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی 
جز چند قطره خون 
چیزی به جا نخواهد ماند 
خطوط را رها خواهم کرد 
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد 
و از میان شکلهای هندسی محدود 
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد 
من عریانم عریانم عریانم
مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم 
و زخم های من همه از عشق است 
از عشق عشق عشق 
من این جزیره سرگردان را 
از انقلاب اقیانوس 
و انفجار کوه گذر داده ام 
و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود 
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد 
سلام ای شب معصوم 
سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را 
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو ارواح بید ها 
ارواح مهربان تبرها را می بویند 
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می ایم 
و این جهان به لانه ی ماران مانند است 
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست 
که همچنان که ترا می بوسند 
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند
سلام ای شب معصوم 
میان پنجره و دیدن 
همیشه فاصله ایست 
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...
چرا نگاه نکردم ؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب 
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت 
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم 
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود 
و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود 
و من دراینه می دیدمش 
که مثل اینه پکیزه بود و روشن بود 
و ناگهان صدایم کرد 
و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...
انگار مادرم گریسته بود آن شب 
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید 
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند 
که دست های تو ویران خواهد شد 
 و من نگاه نکردم 
تا آن زمان که پنجره ی ساعت 
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت 
چهار بار نواخت 
و من به آن زن کوچک برخوردم 
که چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند 
و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت 
گویی بکارت رویای پرشکوه مرا 
با خود بسوی بستر شب می برد 
ایا دوباره گیسوانم را 
در باد شانه خواهم زد ؟
ایا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را 
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
ایا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
ایا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
به مادرم گفتم دیگر تمام شد 
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد 
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم 
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد 
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخواند 
و چشمهایش 
چگونه وقت خیره شدن می درند 
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد 
صبور 
سنگین 
سرگردان 
در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش 
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش 
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکنند 
ــ سلام 
ــ سلام 
ایا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را 
بوییده ای ؟
زمان گذشت 
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد 
و با زبان سردش 
ته مانده های روز رفته را به درون میکشید 
من از کجا می ایم ؟
من از کجا می ایم ؟
که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خک مزارش تازه است 
 مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ...
چه مهربان بودی ای یار ای یگانه ترین یار 
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های اینه ها را می بستی 
و چلچراغها را 
از ساقه های سیمی می چیدی 
 و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی 
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست 
و آن ستاره های مقوایی 
به گرد لایتناهی می چرخیدند 
چرا کلان را به صدا گفتند ؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!
چرا نوازش را 
به حجب گیسوان بکرگی بردند ؟
نگاه کن که در اینجا 
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت 
و با نگاه نواخت 
و با نوازش از رمیدن آرمید 
به تیره های توهم 
مصلوب گشته است 
و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو 
که مثل پنج حرف حقیقت بودند 
چگونه روی گونه او مانده ست 
سکوت چیست چیست چیست ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته 
من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان 
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست 
زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ . بهار 
زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم 
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد 
این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت 
به سوی لحظه ی توحید می رود 
و ساعت همیشگیش را 
 با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند 
این کیست این کسی که بانگ خروسان را 
آغاز قلب روز نمی داند 
آغاز بوی ناشتایی میداند 
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد 
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست
پس آفتاب سر انجام 
در یک زمان واحد 
بر هر دو قطب نا امید نتابید 
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی 
و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند ...
جنازه های خوشبخت 
جنازه های ملول 
جنازه های سکت متفکر
جنازه های خوش برخورد خوش پوش خوش خورک
در ایستگاههای وقت های معین 
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت 
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی 
آه 
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند 
و این صدای سوتهای توقف 
در لحظه ای که باید باید باید 
مردی به زیر چرخهای زمان له شود 
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد 
من از کجا می ایم؟
به مادرم گفتم دیگر تمام شد 
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد 
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم 
سلام ای غرابت تنهایی 
اتاق را به تو تسلیم میکنم 
چرا که ابرهای تیره همیشه 
پیغمبران ایه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع 
راز منوری است که آنرا 
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خواب میداند 
ایمان بیاوریم 
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد 
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل 
به داسهای واژگون شده ی بیکار 
و دانه های زندانی 
نگاه کن که چه برفی می بارد ...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان 
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد 
 سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود 
و در تنش فوران میکنند 
فواره های سبز ساقه های سبکبار 
شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار 
ایمان بیاوریم به آغاز فصل  سرد ...


فروغ فرخزاد

20 - فروغ فرخزاد


دلم گرفته است 

دلم گرفته است 
به ایوان می روم و انگشتانم را 
بر پوست کشیده ی شب می کشم 
چراغ های رابطه تاریکند 
چراغهای رابطه تاریکند 
کسی مرا به آفتاب 
معرفی نخواهد کرد 
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد 
پرواز را به خاطر بسپار 
پرنده مردنی ست

فروغ فرخزاد



17 - فروغ فرخزاد



در تمام طول تاریکی

سیرسیرکها فریاد زدند

ماه ای ماه بزرگ

در تمام طول تاریکی

شاخه ها با آن دستان دراز

که از آنها آهی شهوتناک

سوی بالا می رفت

و نسیم تسلیم به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز

و هزاران نفس پنهان در زندگی مخفی خاک

و در آن دایره سیار نورانی شبتاب

 دقدقه در سقف چوبین

لیلی در پره

غوکها در مرداب

همه با هم ‌ ‚ همه با هم یکریز

تا سپیده دم فریاد زدند

ماه ای ماه بزرگ ...

در

تمام طول تاریکی

 ماه در مهتابی شعله کشید

ماه

دل تنهای شب خود بود

داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید


 فروغ فرخزاد