خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری



  1. میدونی؟ حتی یک نظریه ای هست که میگه ما نمیتونیم ادعا کنیم که خودمون فکر میکنیم. ظاهرا فکر کرده میشیم ...

    خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری

زندگی در پیش رو - رومن گاری


  1. بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بیرون بیافتد مثل وقتی که اردنگی میخوریم، می شود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است. وقتی به این حالت دچار می شوم، می خواهم بروم برون و دیگر به هیچ کجا برنگردم. مثل این است که وجود دیگری در من باشد. شروع می کنمبه زوزه کشیدن، خود را روی زمین می اندازم، سرم را به این طرف و آنطرف می کوبم تا بیرون برود.
  2. زندگی در پیش رو - رومن گاری

مردی با کبوتر - رومن گاری



  1. میخواهید بدانید چرا واکسی شده ام ...؟
    خیلی ساده است، خواستم کاری بکنم تا به مردم بفهمانم
    که بیش از آنکه صاحب افکار زیبا باشند، صاحب پا هستند ...!
    بسیاری از این آدمها در این آسمانخراش این را از یاد برده اند
    اگر مثل من روزی صد تا کفش واکس بزنند، شاید به یاد بیاورند
    که پای آدمی روی زمین است و نه در ابرها...!

    مردی با کبوتر - رومن گاری

زندگی در پیش رو - رومن گاری





  1. بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بیرون بیافتد مثل وقتی که اردنگی میخوریم، می شود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است. وقتی به این حالت دچار می شوم، می خواهم بروم برون و دیگر به هیچ کجا برنگردم. مثل این است که وجود دیگری در من باشد. شروع می کنمبه زوزه کشیدن، خود را روی زمین می اندازم، سرم را به این طرف و آنطرف می کوبم تا بیرون برود.

    زندگی در پیش رو - رومن گاری

زندگی در پیش رو - رومن گاری




  1. فکر می کنم این گناهکارانند که راحت می خوابند چون چیزی حالیشان نیست و بر عکس بی گناهان نمی توانند بخوابند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند چون نگران همه چیز هستند. اگر غیر از این بود بی گناه نمی شدند.

    زندگی در پیش رو - رومن گاری

ميعاد در سپيده دم - رومن گاري



  1. راه زندگی از فرصت های بر باد رفته مفروش است.

    ميعاد در سپيده دم - رومن گاري

بادبادك ها - رومن گاري



  1. گاهی بهترین وسیله برای فراموشی، دیدار دوباره است!

    بادبادك ها - رومن گاري

خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری





  1. هیچ کس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم ، عشق سوم ، اینها بی معنی است . فقط رفت و امد است . افت و خیز است . معاشرت می کنند و اسمش را می گذارند عشق.

    خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری

خداحافظ گری کوپر - رومن گاری






  1. کسانی که عقاید احمقانه شان را ابراز می کنند اغلب بسیار حساسند. هر قدر عقاید کسی احمقانه تر باشد کمتر باید با او مخالفت کرد. باگ می گفت حماقت بزرگترین نیروی روحانی تمام تاریخ بشر است. می گفت باید در برابر آن سر تعظیم فرود آورد، چون همه جور معجزه ای از آن ساخته است.

    خداحافظ گری کوپر - رومن گاری

خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری



ریشه های آسمان - رومن گاری



لیدی ال - رومن گاری




  1. شاید عشق بزرگترین نوع بندگی باشد و برای رهایی از قید آن آدم باید خرابکار شود و علیه استبدادش بجنگد.

    لیدی ال - رومن گاری

    + بخش هایی از کتاب را در وبلاگ ریحان بخوانید.

رختکن بزرگ - رومن گاری




  1. پیش از آنکه کسی در راه خیانت گام بردارد ، لازم است که عشق فراوانی را بیهوده هدر داده باشد.

    رختکن بزرگ - رومن گاری

لیدی ال / رومن گاری

 

 

لیدی ال

رومن گاری

ترجمه : مهدی غبرایی

ناشر : نشر ناهید

تعداد صفحه : 201

سال انتشار : چاپ ششم /1390

قیمت : 4500 تومان

لیدی ال رمانی فرانسوی است که در سال ۱۹۵۷ توسط رومن گاری نوشته شد و داستان عشق دو دلداده آرمان و آنت بودن رو به تصویر میکشد.

لیدی ال در جشن تولد هشتاد سالگی اش تصمیم می گیرد پرده از رازی بردارد که سالها از دید همه پنهان مانده است. لیدی ال یکی از قدرتمندترین زنان انگلیس است که به واسطه همسرش لرد ال طرف مشورت بسیاری از سیاسیون زمان خودش قرار می گیرد.

در روز تولد هشتاد سالگی اش لیدی ال متوجه می شود بنای قدیمی ای که به کلاه فرنگی معروف است و در انتهای املاک وسیع خانوادگی اش قرار گرفته در طرح ساخت بزرگراهی قرار گرفته و باید خراب شود و این باعث نگرانی لیدی ال شده است. چون رازی را در تمام این سالها در این عمارت مخفی کرده است.

سر پرسی شاعری ست که در سن هفتاد سالگی هنوز هم دلداده ی لیدی ال است و لیدی ل هم به نوعی به دید ترحم در او می نگرد ف هرچند قدری بیشتر از بقیه او را دوست دارد.

لیدی ال از سر پرسی می خواهد که او را تا عمارت کلاه فرنگی همراهی کند تا چیزی را به او نشان دهد و کل داستان در این حدودن یک ساعت پیاده روی اتفاق می افتد و لیدی ال داستان خودش را برای سر پرسی تعریف می کند. لیدی ال در اصل دختری به نام آنت بوده که در اواخر قرن نوزدهم در فرانسه زندگی می کرده و پس از مرگ مادرش عهده دار خرج پدر همیشه مستش نیز هست. پدری که همیشه شعارهای تندروانه و آنارشیستی می دهد و در اصل از اساس و بنیاد همه چیز را نسبی می داند در جایی به آنت(لیدی ال )می گوید:

 "ازدواج یک جور دزدی ست.به هیچ وجه عادلانه تر از انواع دیگر مالکیت خصوصی نیست."

و پس از اینکه پدرش کشته می شود تازه مشخص می شود که او در اصل جاسوس پلیس در بین آنارشیستها بوده و جیره بگیر حکومت بوده. پس از مرگ پدر آنت تصمیم می گیرد زندگی ِ تازه ای را شروع کند وبه نوعی پای در راه خودفروشی می گذارد :


" بهتر است شروع زندگی از پیاده رو باشد تا خاتمه آن."


و در این راه به شخصی به نام آلفونسو روکور معرفی می شود که سرکرده یِ باند فحشا و قمار در پاریس است و توسط او به جوانی به نام آرمان دنی که شاعری شوریده حال است معرفی می شود. در اصل ماجرای داستان از این آشنایی شروع می شود .آرمان دنی آنارشیستی مدافع حقوق ضعفاست که تحت هر شرایطی می خواهد حق مظلوم را از ظالم بستاند و حتی در این بین به عقاید کسانی مانند مارکس هم حمله ور می شود. دنی شخصیتی آرمانگراست که عملن وجودش نفی خود اوست. راه خشونت را در پیش می گیرد و در این بین آنت را هم همراه خود می سازد. آنت عاشق آرمان دنی می شود و آرمان هم به نوعی عاشق اوست هرچند بیشتر از هرچیز عاشق هدف خودش است. در اصل تصمیم بر این بوده است که آنت برای مقاصد و اهداف مبارزه آرمان دنی و جنبشش تربیت شود و بوسیله او از ثروتمندان باجگیری شود اما داستا ن به شکل دیگری می چرخد.

داستان فرازونشیب زیادی دارد و در نهایت آنت با لردی انگلیسی که عنقریب هم خواهد مرد آشنا می شود و لرد انگلیسی از او تقاضای ازدواج می کند و او هم بین عشق و عقلانیت گیر می افتد و وقتی می فهمد که از آرمان باردار است تصمیم می گیرد با لرد ازدواج کند و بچه ی آرمان را به عنوان بچه ی او جا بزند ..سه سال بعد لرد می میرد و ثروت عظیمی برای آنت به جا می گذارد. پیشینه آنت توسط لرد انگلیسی کاملن پاک شده و حالا او با لرد دیگری به نام لرد ال ازدواج می کند و به عنوان لیدی ال شخصیتی در دل تاریخ معاصر انگلستان پیدا می کند. آرمان هم در تله ای که لرد انگلیسی برای او برپا کرده بود گیر می افتد هرچند پس از ده سال از زندان آزاد شده و بوسیله ای برای لیدی ال پیغام می فرستد که می خواهد او را ببینید ...

تا اینجای داستان سر پرسی گاه و بیگاه پاهایش لرزیده و حال به نزدیکی ِ عمارت کلاه فرنگی رسده اند.سر پرسی به هیچ عنوان نمی خواهد این داستان را باور کند. که لیدی ال روزگاری دست در دست آنارشیستها دست به قتل شاهزاده ها و پادشاهان زیادی زده است ... اوج داستان صفحه آخر است ... کتاب را بخرید و ببینید در صفحه آخر چه نوشته است!

این داستان در اصل تقابل بین عشق و آرمان گرایی است. زن عاشق مرد است و از او می خواهد که زندگی ِ ساده ای را در گوشه ای از این دنیای خاکی آغاز کنند و مرد نمی تواند دست از آرمان هایش بکشد.زن اسیر عشق مرد است و نمی تواند خودش را از این دام آزاد کند.

داستان به صورت خطی جلو میرود.وقایع به توالی بیان می شوند هرچند داستان کتاب در فصول ابتدایی کمی سبک به نظر می رسد اما در فصول پایانی قوت پیدا می کند هرچند به پای خداحافظ گری کوپر نمی رسد.

شخصیت آرمان دنی هم طبق برخی اسناد واقعی ست و چنین شخصیتی همراه راواکول معروف(بمب انداز معروف اواخر قرن نوزده ) دست به تخریب زیادی زده اند.

البته قابل ذکر است در برخی جاها داستان شکل بیانیه سیاسی را می گیرد ....

 

پشت جلد :

 ومن گاری در رمان لیدی ال دو دلداده را از خیل جوانان اواخر قرن پر اشوب 19 بر گزیده است . که یکی ارمان سودای مبارزه سیاسی را در سر می پروراند و دیگری دیانا سودایی عشق است و معشوق را به تمامی برای عشق ورزیدن می خواهد. پیداست که در کشاکش عشق و مبارزه چه بسا یکی فدای دیگری می شود در این هنگامه ی پر غوغا پیوسته شکننده تر ، اسیب پذیر تر است.


بخش هایی از کتاب را در وبلاگ ریحــــــان بخوانید.

زندگی در پیش رو - رومن گاری



جوانک‌هایی را می‌شناسم که خودشان را با انواع کثافتها مشغول می‌کنند. اما من برای خوشی و شادی، حاضر نیستم کون زندگی را بلیسم. باهاش تعارفی ندارم. گور پدرش کرده.

زندگی در پیش رو - رومن گاری

خداحافظ گری کوپر - رومن گاری


یکی از آن بلیط‌های راه آهن را خریده بود که اگر پولش را به دلار پرداخته باشی می‌توانی هرقدر دلت خواست به هر قطاری سوار شوی و در اروپا به هر کجا که خواستی تشریف ببری. طرف به قدری قطار عوض کرده بود که مخش معیوب شده بود. آخر می‌خواست بلیطش حرام نشود. آنقدر خط عوض کرده بود که دیگر نمی‌توانست یک جا آرام بگیرد. اگرباگ، که همیشه در شاشگاه راه آهن زوریخ پلاس بود، او را آنجا ندیده بود یارو باز سوار قطار شده و به حرکت خود ادامه داده بود. آن قدر می‌رفت و می‌رفت که عاقبت مجبود می‌شدند به ضرب تیر متوقفش کنند. فهمیده بود که چند هفته بیشتر از مدت اعتبار بلیطش باقی نمانده و همین دیوانه‌اش کرده بود. از فرط اضطراب داشت غش می‌کرد و باگ تا سرحد بیهوشی کتکش زده بود. وگرنه طرف می‌خواست به قطار سریع السیری سوار شود و به ونیز برود.



. . . مثل گوساله ای می ماند که یکدفعه شعور پیدا کرده بود و فهمیده بود مادرش گاوه و از خود بیزار شده باشد. 


از همین میترسم که به کسی یا چیزی عادت کنی اون وقت اون کس یا اون چیط قالت بذاره . اون موقع دیکه هیجی برات باقی نمیمونه . میفهمی چی میخوام بگم ؟ ...از کسایی کهمیزارن میرن خوشم نمیاد واسه همینم اول از همه خودم میرم اینجوری خاطر جمع تره !



سپیده دودل بود و بدمم ندمم می کرد و مرغ های دریائی که بر آسمان غمزده و شیری رنگ صبح حرکت می کردند و شیون ها غمزده و احمقانه شان گوش را می آزرد از پنجره قایق دیده می شدند. اغلب خیال می کنند که مرغ های دریائی غم بزرگی در دل دارند و حال آن که این خیالی پوچ است. اشکالات روانی خود آدم است که این احساس را به وجود می آورد. آدم همه جا چیزهائی می بیند که وجود ندارد. این چیزها در درون خود آدم است. همه به یک درون گو مبدل می شویم که همه چیز را به زبان می آورد. مرغ های دریائی، آسمان، باد، همه چیز. صدای عرعر خری را می شنوید. خری است بسیار خوشبخت که فقط برای یک خر ممکن است. ولی آدم با خودش می گوید : ” خدایا چقدر غم ناک است ؟ ” عرعر خرها دل را کباب می کند. ولی این است که خر واقعی خود ما هستیم



لنی با جوانی که انگلیسی نمی دانست رفیق شده بود. به همین دلیل رابطه شان با هم بسیار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که جوان شروع کرد مثل بلبل به انگلیسی حرف زدن و فاتحه رابطه شان خوانده شد. فورا دیوار زبان میانشان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی کشیده می شود که دو نفر به یک زبان حرف می زنند. آن وقت دیگر مطلقا نمی توانند حرف هم را بفهمند.



به قدری از همه چیز بیزار بود که برای پنهان داشتنش مدام لبخند می زد. هرچه نیرو داشت در عضلات دهانش جمع کرده بود. این جور برانداز کردن دختر را نمی توانست تحمل کند. دیگر حتی نمی شد گفت براندازش می کند. نگاهش به مرگ موش می مانست. دلش می خواست فریاد بزند:"جس، وای جس". ولی کاکاییها هم چیزی جز این نمی گفتند. چه فایده دارد که آدم تمام وقتش را در جمعیت حمایت از حیوانات بگذراند، آن وقت بیاید یک حیوان بی آزار خدا را این جور نگاه کند. آزار جانوران همین است.



برای ازادی ازقیدتعلقم داشت خطرناک میشد.
چهره وحشتناکی داشت.درست مثل چهره سرنوشت.



من فقط برای این از دنیا متنفرم که تنفر به من اجازه می‌ده بی‌فاجعه جزیی از دنیا باشم.وقتی آدم می‌بینه هیچ جور نمی‌تونه در جامعه‌ای غیر از همین زندگی کند-چون همین جامعه است که تمامی احتیاجات مارو به وجود آورده و به همین علت فقط خودش می‌تونه اونها را ارضا کنه- باید اول بتونه از خودش صرف نظر کنه.



می گوید تمدن ما تمدن دسته خر پلاستیکی است . هیچ چیزش طبیعی و صادقانه نیست
همه چیزش مصنوعی است و نقش بازی می کند.

اتومبیل ، کمونیسم ، میهن پرستی ، مائو ، کاسترو

اینها همه همان ذکر مصنوعیند.



ما دخترک به او حقه کثیفی زد. صفحه لینگافون را خریده بود و پنهانی زبان یاد می‌گرفت تا اینکه یک روز، ناغافل زرتی شروع کرده بود انگلیسی حرف زدن.
این کار رو مثل مشتی محکم بود که توی صورت لنی زده باشند. کلک روابطشان کنده شده بود. مردم ملاحظه هیچ چیز را نمی‌کنند. حتی فکر این نیستند که روابط انسانی را حفظ کنند. دیگه هیچ جور نمی‌شد دو نفر همدیگر رو دوست داشته باشند. مخترع لینگافون دشمن بشر بوده. حجاب بی زبانی رو دریده.
آخر سر لنی تسلیم شد و از تیلی دل کند. دیگر نمی‌توانست تاب آورد. مثل این بود که دستش را توی شیشه چسب فرو کرده باشد.



اسکی درس دادن یه کاریه اخلاقیه! اما اسکی رو آب نیست! چون خودت نیستی که میری ! می کشنت ! وابسته شدی ! اما چه فرقی می کنه. غیر اخلاقیه غیر اخلاقیه ! برا همین اشکال نداره بری تو یک دهکده با یک دختر ازدواج کنی تا تابستونت جور شه! در هر صورت فرقی بینه اینو تعلیم اسکی رو آب نیست! 

می دونی کجای رمان فوق العادس ؟ وقتی جس تو فکرش داره به خودش می گه : همیشه اسکی هاش پشتشه ! درست مثله 2 تا بال! هه ! وقتی لنی دید نمیشه پرواز کرد خوب بهترین راه این بود که سر بخوره ! این جوری می تونست فراموش کنه ! فراموش کنه که آدمه ! درست مثه پنگوئنا! می دونین که ؟ تنها پرنده هان که نمی تونن بپرن ! اما خوب وقتی نمی شه پرید باید مثه پنگوئنا سر خورد! 

واقعا نمی دونم ! شاید دارم رو هوا حرف می زنم چون کم تجربم! اما من اینجوری می بینمش! 2 تا جوون ! یکی رها از جامعه و همه دردسراش و اونیکی که جس باشه درگیره جامعه با ایناهمه اسم و نوع تفکر و دردسرای دیگش! یکی شعارش اینه که : رهایی از بنده تعلق و اونیکی داره سعی می کنه از زندگی سر در بیاره ! 

اما این 2 تا تو یک نقطه به هم می رسن ! تو یک نقطه که بهش می گن ایتالیا! یا مغولستان خارجی؟ فک نکنم مغولستانه خارجی باشه! اما در هر صورت میشه امید داشت که یک روز به یک جای دور برن ! شایدم رفتن ؟ خوب داشتیم راجع به ایتالیا صحبت می کردیم ! یعنی مخزنه احساسات ! نه ولش کن کارای مهمتریم هست ! 

مثلا اینکه بفهمیم مرگ چیه ؟ یعنی وقتی میمیریم کجا میریم !آخه ترس که نداره فقط بد نیست آدم بدونه کجا می ره ! اینجوری گم نمیشه دیگه! خب حالا بریم بالای کوه و سر بخوریم ؟ خوبیه کوه اینه که سرما می خورت ! احساسی که سرما به آدم می ده باعث شد یکی اون بالا یخ بزنه ! یادم نیست ! باگ مورن بچه باز برا خانوادش نامه نوشت؟

تازه اون وسطا است که لنی خودشو لو می ده : وقتی تو برفایی سرما باعث می شه فکرات یخ بزنه ! اون وقته که دیگه فکرات تو رو به هزار راه نمی کشونن! هیچ چیزی نمی فهمی جز اینکه هستی! واقعا هستی؟ لنی آقا وقتی فهمید فکرت می تونه گولت بزنه پیشنهادش این بود که دیگه فک نکنی ! 

اما عشق تو کوهم دست بردار نبود! وقتی کشیش داشت از اون 2 تا بیضه خوشکلش نطق می کرد لنی تصمیمش رو گرفت! آزادی از بنده تعلق رو نمی خواست! عشق بهتر بود! اما واقعا عشق بهتر بود؟ 


خداحافظ گری کوپر - رومن گاری


منبع : Goodreeds