نامه ای به دخترم _ مایا آنجلو


  1. به این نتیجه رسیده ام که بیشتر ِ مردم بزرگ نمی شوند. ما جای پارک خودمان را پیدا می کنیم و به کارت های اعتباری مان افتخار می کنیم. ازدواج می کنیم و جرات می کنیم بچه دار شویم و به آن بزرگ شدن می گوییم. اما فکر کنم بیشترین کاری که می کنیم پیر شدن است. ما تراکم سال ها را در بدن های مان و روی صورت های مان این طرف و آن طرف می بریم اما معمولا خود حقیقی ما، کودک درون مان، هنوز بی گناه است و مثل گیاه مگنولیا خجالتی است.

    نامه ای به دخترم _ مایا آنجلو

در جستجوی زمان از دست رفته - مارسل پروست


  1. اگر زندگی در عشق هایمان تغییری پدید نیاورد خود بر آن خواهیم شد که چنین کنیم ، یا دستکم چنین وانمود کنیم و از جدایی سخن بگوییم ، بس که حس میکنیم همه ی عشق ها و همه چیزها بشتاب به سوی بدرود روانند. می خواهیم اشک هایی را که بر می انگیزد بس پیش از فرا رسیدنش از دیدگان بباریم.

    در جستجوی زمان از دست رفته - مارسل پروست

حضرت مولانا


  1. + 27 آذر سالروز درگذشت مولوی

    تا که احمق باقی است اندر جهان
    مرد مفلس کی شود محتاج نان

    حضرت مولانا

عشق سالهای وبا - گابریل گارسیا مارکز


  1. هر فردی می تواند در آن واحد، عاشق چند نفر باشد، همان غم و اندوه عاشقی را با هر يك از آنها احساس كند
    ولی به هيچ يك از آنان خيانت نورزد . ...

    فلورنتينو در حالی كه روی اسكله قدم می زد و اين افكار را در ذهن می پروراند، دچار خشمی ناگهانی شد و زمزمه كرد...

    انگار قلب من ، بيشتر از يك فاحشه خانه ، اتاق دارد ...!

    عشق سالهای وبا - گابریل گارسیا مارکز

حسین پناهی


  1. کفش، ابتکار پرسه های من بود !
    و چتر، ابداع بی سامانی هایم !
    هندسه، شطرنج سکوت من بود!
    و رنگ، تعبیر دل تنگی هایم !

    حسین پناهی

کامران رسول زاده


  1. درست مثل وقتی که عاشقت شدم
    باران می بارد...
    فکر کنم دوباره کسی عاشقت شده...

    کامران رسول زاده

کیمیاگر – پائولو کوئیلو


  1. پدر ادامه داد : « این آدم ها، وقتی با دشت ها و زن های ما آشنا می شوند، دوست دارند برای همیشه همین جا زندگی کنند. »

    جوان گفت : « می خواهم با زن ها و سرزمینهای آن ها آشنا شوم. چون هرگز اینجا نمی مانند.»

    کیمیاگر – پائولو کوئیلو

ايلهان برک



  1. يک زن 
    اگر بخواهد 
    حتي مي تواند با صدايش 
    تو را در آغوش بگيرد 

    ايلهان برک

غرور و تعصب -جین آستین



  1. برای اینکه در زندگی راحت باشم انعطافم کم است . نمی توانم بلاهت ها و کارهای بی رویه دیگران را زود فراموش کنم٬ همچنین تعرض دیگران به خودم را . احساساتم به این آسانی ها آرام نمی شود. شاید اخلاق و رفتارم خوشایند نباشد . ... وقتی نظرم برمی گردد٬ تا آخر برمی گردد.

    غرور و تعصب -جین آستین

عباس معروفی



  1. مرسی که هستی
    و هستی را رنگ می‌‌آمیزی
    هیچ چیز از تو نمی‌خواهم
    فقط باش
    فقط بخند
    فقط راه برو...
    نه،
    راه نرو
    می‌ترسم پلک بزنم
    دیگر نباشی.

    عباس معروفی

در رویای بابل - ریچارد براتیگان

 

در رویای بابل

ریچارد براتیگان/ ترجمه : پیام یزدانجو

ناشر : چشمه

تعداد صفحه: 240

نوبت چاپ: دوم/ 1387

قیمت : 3400 تومان

 

داستان یک کاراگاه خصوصی به نام سی کارد است که به فلاکت و بدبختی دچار شده. از آخرین باری که مشتری داشته سالها میگذرد. داستان از جائی شروع میشود که سی کارد اشاره میکند که برای رفتن به جنگ جهانی معاف شده. آن هم به خاطر دو گلوله ای که در جنگ های داخلی اسپانیا برعلیه فرانکو به ماتحتش اصابت کرده. از قضای روزگار یک مشتری به او رجوع میکند. مشتری ای که نه خود سیکارد دیده است و نه من و شمای خواننده ای که داستان را میخوانیم تا یک سوم ابتدائی کتاب حدسی درباره اش نمی توانیم بزنیم. مشتری یک زن جوان بلوند است که آبجوخور قهری ست و بیشتر تعجبی که در داستان از شخصیت ها بر می انگیزد نه زیبائیش که همین آبجو خوردنش است. قرر است سیکار جنازه ای را که متعلق به یک فاحشه جوان بوده از پزشکی قانوی بدزد. مسول پزشکی قانوی دکتری با یک پای چوبی ست که سی کارد را با عنوان "خصوصی" صدا میزند. در نهایت سی کارد با دادن رشوه به دکتر جنازه را تحویل می گیرد و در نهایت اتفاقات خوشی هم رقم نمیخورد.

اصل داستان که نام کتاب هم از آن منتج شده رویائی است که سی کارد در ذهن خود دارد و هر ازگاهی آن را در ذهنش مرور میکند به شکلی که گاهی حتی فراموش میکند که آدرسی که باید میرفته چند چهار راه گذشته است. سی کارد در رویای خود در بابل معشوقه ای دارد به نام نعنا-دیرت که در اصل دستیار او نیز هست. دستیاری که در لوندی همتا ندارد و ...

هنر براتیگان در این بوده که ماجرای یک روز کامل کاراگاه را در این کتاب به تصویر کشیده. هرچند بن مایه های طنط نشات گرفته از آثار براتیگان در این اثرش هم به صورت کم رنگ دیده میشود ولی در نهایت مجموعه کاملی گرد آمده که خواننده را مشتاق خواندن میکند.

 

بریده هایی از کتاب :

 

ازخیابان لونورث پایین میرفتم حسابی حواسم را جمع کرده بودم به فکر بابل نیافتم که یکهو جوانک بیست ودوسه ساله ای که داشت از ان طرف خیابان می امد انگار مرا شناخته باشد شروع کرد به دست تکان دادن .
تا آن وقت اصلا ندیده بودم اش.نمیدانستم کیست.ماند
ه بودم قضیه از چه قرار است.
خیلی بیقرار بود که از خیابان رد شود وبیاید سراغ من اما چراغ قرمز بود وایستاده بود تا سبز شود همان طور که ایستاده بود دستهایش را مثل یک آسیاب بادی تکان میداد
چراغ که سبز شد از خیابان ردشد وبه طرف من دوید
مثل برادری مدت ها مفقود گفت:(سلام سلام)
صورتش پرازجوش بود وچشم هاش نشان میداد که ضعف بینایی دارد
این خل وچل دیگر که بود؟
گفت:(منو یادت می آد؟)
یادم نمی آمد واگر هم یادم می آمد ترجیح میدادم که یادم نیاید اما همانطور که به او گفتم یادم نمی آمد
گفتم:(نه من تورویادم نمیآد)
رخت ولباس افتضاحی داشت
ظاهرش به همان بیکلاسی خودم بود
وقتی گفتم نمیشناسم اش حسابی سر خوردهشد انگاری که ما رفقای خیلی صمیمی بوده ایم ومن پاک از یاد برده بودم
این یارو دیگرازکدوم گوری پیداش شد؟
حالا مثل توله سگی تازه تادیب شده چشمهایش را به پاهاش دوخته بود
گفتم :توکی هستی؟
با لحنی اندوهگین گفت :منو یادت نمی آد.
گفتم:بگو کی هستی شاید یادم بیاد
حالا سرش را مایوسانه تکان میداد
گفتم :خوب یالا بریز بیرون تو کی هستی
همان طور سرش را تکان میداد
راه افتادم بروم.
دستش را دراز کرد وکتم راچسبید تا نگذارد را خودم را بروم این شد دلیل دومی که کتم را تمیز کنم
اهسته گفت :تو چن تا عکس به من فروختی
گفتم :عکس؟
اره عکسای قشنگی بودن بردمشون خونه جزیره گنج رو یادت می آد
نمایشگاه جهان؟ من اون عکس هارو با خودم بردم خونه
اه گندش بزند !خب حتما عکس ها را باخودش برده خونه
گفت:چن تا عکس دیگه میخوام .اون عکسا قدیمی شدن
تصور کردم آن عکسها حالا چه شکلی به نظر میرسند و مور مورم شد.
گفت :بازم داری بفروشی؟من عکس جدید لازم دارم
گفتم:قضیه مال مدت ها قبله من دیگه این کاره نیستم اون کار مال گذشته ها بود
گفت:نه ۱۹۴۰ بود دوسال ازش میگذره یه چند تایی هم واست نمونده ؟
پول خوبی بابتش به ات میدم
حالا با آن چشمهای ملتمس توله سگی به من خیره شده بود علیل وذلیل عکسهای سکسی شده بود
قبلا هم این جور قیافه ها را دیده بودم اما دوران فروختن عکسهای مستهجن برای من دیگر سپری شده بود
گفتم: گورت رو گم کن مرتیکه منحرف ! وبعدش راه ام در خیابان لونورث به سمت ایستگاه رادیو ادامی دادم
کار های مهمتری داشتم نمیتوانستم گوشه خیابان بایستم وبا ان منحرف عوضی اختلاطکنم از فکر این که آن عکس هایی که من در ۱۹۴۰ در نمایشگاه جهان به او فروخته بودم حالا چقدر کهنه شده اند دوباره مور مورم شد.


منبع : وبلاگ بوی ریحان در باغ پیچید

رویای تبت - فریبا وفی



  1. حرف که نمی زنم از خودش نمی پرسد این بنده خدا که لال نبود چرا یک دفعه این طور شد؟ راحت تر است فکر کند زن ها بعضی وقت ها کم حرف می شوند. به خودش زحمت نمی دهد ببیند توی دل من چه خبر است.

    رویای تبت - فریبا وفی

    + بخش هایی از کتاب
    http://reihan.persianblog.ir/post/770/

یادداشت های شهر شلوغ _ فریدون تنکابنی



  1. وقتی که حرف می زنیم بیشتر می خواهیم خودمان را قانع کنیم تا دیگران را. کسی که قانع شده باشد، کسی که به اندیشه های خود ایمان داشته باشد، اصلا حرف نمی زند.

    یادداشت های شهر شلوغ _ فریدون تنکابنی

شرلی- شارلوت برونته



  1. یک مرد ِ عاشق مأیوس شاید بتواند در آن باره حرف بزند و شرح وقایع بگوید، اما وقتی یک زن ِ عاشق ناامید می شود هیچ حرف و کلامی ندارد که بگوید، و اگر بگوید نتیجه ای جز دلتنگی برایش نیست و جز پشیمانی و پریشانی درونی بیشتر چیزی به دست نمی آورد.

    شرلی- شارلوت برونته

ژان کریستف - رومن رولان



  1. احساسات را زیر ذره بین می گذاشتند ، چیزهای کوچک را بزرگ می کردند ، اما چیزهای بزرگ را نمی دیدند .

    ژان کریستف - رومن رولان

ژاك و اربابش -ميلان كوندرا



  1. بدبختی بزرگی است که دیگری را به رغماینکه دیگر دوستمان نمی دارد ، همچنان دوست بداریم .

    ژاك و اربابش -ميلان كوندرا

احمد شاملو



  1. به مناسبت 21 آذرماه سالروز تولد احمد شاملو


    چه راه دور!
    چه راه دور بي‌پايان!
    چه راه لنگ!
    نفس با خستگي در جنگ
    من با خويش
    پا با سنگ!
    چه راه دور
    چه پاي لنگ!

بیشعوری - دکتر خاویر کرمنت



  1. اگر بیشعورها عاشق می شوند فقط به یک دلیل است: می خواهند در هیچ چیز کم نیاورند از جمله عشق.

    بیشعوری - دکتر خاویر کرمنت

رضا براهنی



  1. + به مناسبت 21 آذر زادروز براهنی

    برف این آواز،
    ذره ذره می نشیند بر بلند شاخه های پیکرم آرام
    شاخساران درخت پیکرم از برف،
    میوه هایش برف،
    چون زمستان های دورِ کودکی، دنیای من، رویای من، پر برف

    من نمی دانم چه دستی گاهوارِ عشق ما را می تکاند
    و نمی دانم که این ناقوس های مهر را در شب،
    کیست سوی بازوان و دستهایم می نوازد؟
    کیست از اعماق تاریکی به سوی صبحگاه نور می آید؟

    رضا براهنی

سید علی صالحی



  1. وقتی که تو نیستی
    من هم
    تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام !

    سید علی صالحی

از مجموعه شعر "و این قشنگ ترین دروغ دنیاست" - زهرا طراوتی



  1. هرشب زن دلفریب خوابهای من
    با دامن بلند و چین دارش
    پاورچین پاورچین
    می آید به استقبال تو
    می ایستد در آستانه خواب هایت
    و انتظار می کشد
    درست همان لحظه 
    که در خوابی عمیق و شیرین
    هفت شاهزاده دلفریب
    تو را
    اغوا کرده اند.

    از مجموعه شعر "و این قشنگ ترین دروغ دنیاست" - زهرا طراوتی

شمس لنگرودی - آوازهای فرشته های بی بال



  1. اشتباهم 
    تولد من بود 
    تصمیم اولمان را چرا 
    همیشه غلط می گیریم .

    شمس لنگرودی - آوازهای فرشته های بی بال 

    + وبلاگ کافی(کتاب)شعر
    http://kafiketabp.blogfa.com/

(مجموعه ی " عشق دو قاشق مرباخوری "- سمانه سوادی



  1. چشمانم را 
    از مادريزرگ به ارث برده ام
    زني كه چشمه ي روستا
    از حسادتِ چشمانش
    خشك شد و او
    تمامِ شب را
    روي پل ، باريد

    باغ هاي روستا
    هيچ سالي
    مثلِ آن سال 
    محصول ندادند!
    *
    (مجموعه ی " عشق دو قاشق مرباخوری "- سمانه سوادی- انتشارات بوتیمار- در کتاب فروشی های سراسر کشور)

رسول یونان



  1. زندگی در اعماق عادت ها
    هیچ فرقی با مرگ ندارد
    تو مرده ای،
    فقط معنای مرگ را نمی دانی!

    رسول یونان

خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری



  1. میدونی؟ حتی یک نظریه ای هست که میگه ما نمیتونیم ادعا کنیم که خودمون فکر میکنیم. ظاهرا فکر کرده میشیم ...

    خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری

راه طولانی تا آزادی - ماندلا



  1. من این راز را کشف کرد ه ام که فرد بعد از بالا رفتن از یک تپه بلند تازه متوجه می شود تپه های زیادی برای بالا رفتن وجود دارد.

    راه طولانی تا آزادی - ماندلا

غذا، دعا، عشق - الیزابت گیلبرت



  1. اگر به دنبال سرنوشت خودتان بروید و مسیر زندگی را بجویید,هر چند پر از عیب و کاستی باشد,بهتر از آن است که از روش زندگی بی عیب و موفق دیگران تقلید کنید.

    غذا، دعا، عشق - الیزابت گیلبرت

قیدار - رضا امیرخانی



  1. آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده … این حرف سنگین است … خودم هم میدانم. خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتن آکبند در آمد، فلزش معلوم میشود، اما فلز خطاکرده رو است، روشن است… مثلِ کف دست، کج و معوج خطش پیداست.
    از آدم بی خطا میترسم، از آدم دو خطا دوری میکنم، اما پای آدم تک خطا میایستم…!

    قیدار - رضا امیرخانی

چه کسی پالومینو مولرو را کشت - ماریو بارگاس یوسا


چه کسی پالومینو مولرو را کشت

ماریو بارگاس یوسا / ترجمه : احمد گلشیری

ناشر : نشر نگاه

تعداد صفحه: 159

نوبت چاپ: اول/ 1383

قیمت : --تومان

در این داستان که ماجرای آن در بیابان‌های شمال پرو, نزدیک یک پایگاه نیروی هوایی روی می‌دهد, جنایتی تکان دهنده به وقوع می‌پیوندد و شخصی به نام 'پالومینومولرو' به شکل فجیعی به قتل میرسد و جنازه اش را از درختی در بیایان آویزان میکنند.

دو پلیس محلی به نام های سیلوا و لیتوما برای تحقیق دست به کار می‌شوند؛ اما آن‌ها کارآگاهان کارکشته‌ای نیستند که امکانات مدرنی در اختیار داشته باشند. آن‌ها حتی اتومبیل گشت ندارند. و ظاهرا کسی مشتاق آن نیست که 'سیلوا' و 'لیتوما' قاتل را پیدا کنند؛ اما این دو مداومت نشان می‌دهند و در نهایت علی رغم فشارها راز جنایت را فاش می کنند.

پالومینو عاشق دختر فرمانده پایگاه هوایی شده و به همین خاطر وارد ارتش میشود و در نهایت بوسیله پدر دختر و دوست پسر سابق دختر به قتل میرسد. و در پایان داستان با افشای راز قتل سرهنگ(فرمانده پایگاه) خود و دخترش را به قتل میرساند.

بریده هایی از کتاب :

لیتوما پرسید: در این صورت مردم چه دلیلی برای کشتن پالومینو مولرو می‌آرن؟

دون خرونیمو به صدای بلند گفت: اجناس قاچاق. به ارزش میلیون‌ها پزو. اول اونو می‌کشن چون بویی برده. بعد که سرهنگ میندرو می‌فهمه یا داشته می‌فهمیده کجا چه خبره، خودشو دختره رو نفله می‌کنن و چون می‌دونستن مردم چی دوست دارن بشنون، این ماجرای کثیفو از خودشون در می‌آرن که طرف چون حسود بوده پالومینو رو کشته. خلاصه، تموم این‌ها یه سرپوش بوده. این وسط کسی از موضوع اصلی، که رد و بدل شدن یه عالمه پوله، حرفی نمی‌زنه.

ستوان آهی کشید و گفت: آشغال‌ها چه فکرهای مسخره‌ای به ذهن‌شون می‌رسه!   وچنگالش را طوری به بشقاب می‌کشید که گویی می‌خواست آن را بشکند. 

 

 حالا می فهمی عشق یعنی چه. من حاضرم تو نیروی هوایی وارد بشم، تو ارتش سرباز صفر باشم، کشیش بشم، سوپور بشم، حتی گوه خودمو در صورتی که مجبورم کنن بخورم، فقط به این خاطر که نزدیک یارم باشم.

  

اگه مردی راستی راستی دلباخته زنی بشه، حسادت میکنه. من اینو می دونم، چون میدونم عشق چیه و خود من مرد حسودی هستم.حسادت فکر آدمو به هم می ریزه، نمی ذاره آدم درست فکر کنه.

 

 یه جور خوی درنده خوئی در وجود تموم ما هست. تحصیل کرده یا بیسواد، در وجود تموم ما

 

منبع : وبلاگ بوی ریحان در باغ پیچید ...

مهرگیاه - امیر حسین چهل تن



  1. این خصلت آدم های معمولی است تا وقتی راهی راست جلوی پای آدم هست مشکلی پیش نمی آید. اما بعضی وقتها هم باید انتخاب کنی. آن وقت دست خودت است. می توانی معقول و سر به راه باشی، یا پایت را جاهایی بگذاری که مردم به آن عادت ندارند، کمی خطرناک است، کمی ناجور ...

    مهرگیاه - امیر حسین چهل تن

همه نام ها - ژوزه ساراماگو



  1. همـه چیزهــای از دسـت رفتــــــه یک روز برمی گـــردنـد ، اما درسـت وقتــی که یــاد می گیــریم بـــدون آنهـا زندگــــی کنیـم ! 

    همه نام ها - ژوزه ساراماگو

شل سيلور استاين



  1. من خوشحالم که خودم هستم
    زيرا من شبيه تو نيستم
    تو هم خوشحال باش که خودت هستي
    چون اصلا ً شبيه من نيستي
    براي همين است که ما مي توانيم با هم دوست باشيم
    و چه خوب است دوستي دو تا آدم مثل ما
    که اصلا ً شبيه هم نيستند
    اما همديگر را دوست دارند

    شل سيلور استاين



  1. اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم . اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم . اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم . اشتباه بعدی من این بود که تو رو صد بار بخشیدم. اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون . هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم

    تهران در بعد از ظهر - مصطفی مستور

هوشنگ ابتهاج



  1. آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
    در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

    خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
    تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت!

    هوشنگ ابتهاج

هاینریش بل - عقاید یک دلقک



  1. من به هیچ وجه چیزی را مسخره نمی کنم. این قدرت را دارم که به چیزی که نمی توانم درک کنم احترام بگذارم.

    هاینریش بل - عقاید یک دلقک

Blue Valentine




  1. دین : خوشگلی زنها با دیوونگی شون ارتباط مستقیم داره! هرچقدر خوشگل ترن دیوونه ترن!
    سیندی : توهین قشنگی بود! خوشم اومد ...

    Blue Valentine 
    کارگردان : Derek Cianfrance

آگهی - ناتالیا گینزبورگ

 

 

آگهی

ناتالیا گینزبورگ / ترجمه : هوشنگ حسامی

ناشر : نشر افکار

تعداد صفحه: 57

نوبت چاپ: اول/ 1384

قیمت : 650تومان

 

نمایشنامه ای در سه پرده که ماجرای زنی بنام ترزا ست. داستان در پرده اول از جائی آغاز میشود که ترزا سه آگهی برای فروش ویلا و یک کمد و همچنین اجاره یکی از اتاق هایش در روزنامه داده است. النا دختر دانشجوئی که در منزل پر سر و صدای عموی خود زندگی میکند به عنوان اجاره کننده اتاق وارد میشود و در همان پرده اول ترزا داستان زندگی خود را برای او تعریف می کند. ترزا دختر روستا زاده ای ست که از زیبایی هم بهره هایی دارد و برای رسیدن به آرزوهایش روانه شهر میشود و به عنوان سیاهی لشگر در فیلم مشغول به کار میشود. در همین حین با لورنتسو پسر پولداری که نه به ظاهر خود میرسد و نه تن به کاری میدهد ازدواج میکند. ازدواج شان ثمری ندارد و در نهایت با خیانت ترزا به لورنتسو به پایان میرسد. هرچند بینشان طلاقی جاری نمیشود ولی هردو جداگانه زندگی می کنند.

در پرده سوم ترزا دوباره مشغول آگهی دادن به روزنامه برای اجاره اتاق است. النا تصمیم دارد از ترزا جدا شود. در ابتدا بهانه درس نخواندن در آنجا را بدلیل اینکه ترزا مدام با او مشغول گپ زدن است را دلیل اینکار معرفی میکند ولی در نهایت به ترزا می گوید که عاشق لورنتسو همسر جدا شده ترزا شده است و در نهایت ترزا النا را با شلیک گلوله میکشد.

 

بریده هایی از کتاب :

 

لورنتسو :‌ زنها خیلی زود دوست می شند. یه‌ماهه میشند دوست جون‌جونی. دوستی مردها بتدریج شکل میگیره آهسته آهسته. فقط یک حس رو میشناسم که ناگهانی و مضمحل کننده است : عشق.

 

 

ترزا : آدمها وقتی راضی و خوشحال اند مدام تعجب میکنند که چی شده بخت بصیرت به خرج داده و اون هارو خوشبخت کرده.اما وقتی ناراضی و بدحالند یکدفعه به نظرشون میاد بخت عجیب کورئه. کور و ابله. و این کور و ابله‌بودن بخت به نظرشون طبیعی هم میاد. از نظر آدمها بدیهی است که ناشادی و بدحالی امری طبیعی است. هیچ کس از این جهت تعجب نمی کنه.


منبع : وبلاگ بوی ریحان در باغ پیچید ...

ناتالیا گینزبورگ

محبوبه خدائی

«آرزوی سعادت تو را دارم. البته اگر سعادتی وجود داشته باشد که گمان نمی‌کنم در جهانی که به ما عرضه شده به ندرت نشانه‌ای از سعادت یافت می‌شود.» (گینزبورگ۲۵۳۷، می‌کله‌ی عزیز، ص: ۱۱۳)

قرن نوزدهم با تمام واکنش‌های آرمان‌گرایانه و دیدگاه‌های معنوی و زیبا‌شناختی طوری خاتمه می‌یابد که رُمان‌نویسان روسی همچون فوگازا مبدل به سران نهضت شده بودند (آریگی ۱۳۶۹، ص: ۱۲۲) و با این شرایط قدم به قرن بیستم می‌گذاریم و یکی از نویسندگان معروف این قرن ناتالیا گینزبورگ است. 
ناتالیا لِوی در۱۴ ژوئیه سال ۱۹۱۶ در پالرمُ در خانواده‌ی نسبتاً ثروتمند چشم به جهان گشود. پدرش پروفسور آناتومی جوزپه لِوی و مادرش لیویا تانتسی بود. او دوران کودکی را در تورینُ بدون رفتن به مدرسه گذراند، زیرا پدرش اعتقاد داشت که در مدرسه از بچه‌های دیگر بیماری‌های مختلف می‌گیرد و این برای سلامتی‌اش خوب نیست و این توجه به جسم بدون توجه به روح باعث شد که دوران کودکی را در تنهایی سپری کند. هنگامی که به مدرسه رفت نیز تفاوت بارزی بین خودش و همکلاسی‌هایش احساس می‌کرد، او در کنار بچه‌هایی درس می‌خواند که هرگز کیف و لباس‌های شیک نداشتند و کتاب‌های‌شان را با بند می‌بستند و همدیگر را از سال‌ها قبل و دوران‌های قبل مدرسه می‌شناختند و این امر باعث شد که باز هم احساس تنهایی کند. (گینزبورگ۱۳۸۹، کودکی، صص۳۶-۳۹) 
اما سختگیری پدر به اینجا هم ختم نمی‌شود. او حتا به ناتالیا اجازه نمی‌داد که تنها به مدرسه برود و از خدمتکار خانه خواسته بود که او را تا مدرسه همراهی کند اما در نبود پدر مادر این اجازه را می‌داد که او به تنهایی به مدرسه برود ولی همیشه دو جمله تکراری را به ناتالیا می‌گفت: «قبل از رفتن چیز گرم بخور» و یا «تو راه با کسی حرف نزن». 
تن‌ها کسی که در مدرسه به ناتالیا توجه می‌کرد معلم او بود که مردی بلند قد، پا به سن گذاشته و کمی خمیده با چهره‌ای گل انداخته بود و ریش بُزی داشت و منظور او از نوشتن داستان «سبیل سفید» در حقیقت‌‌ همان معلم دوران کودکی اوست که با آن گونه‌های سرخ و شقیقه‌های پرچروک و موهای سفید روی شقیقه‌ها شباهتی به سبیل سفید دارد. (گینزبورگ۱۳۸۹، سبیل سفید، ص: ۱۰۶-۱۱۵) 
ناتالیا از ده سالگی با سرودن شعر قدم به دنیای نویسندگی می‌گذارد. شعرهای ناپخته و در عین حال زیبای کودکانه که آرزو داشت یک انتشاراتی چاپ آن‌ها را به عهده بگیرد، در آن دوران بیشتر آثار ناتالیا با الهام از اشعار پاسکولی، گواتزانُ، کوراتزینی، دانوتزیُ و آنی وی واتنی شکل می‌گرفت. 
در‌‌ همان سال‌های کودکی رُمان‌هایی همچون «ماریون یا دختر کولی» و داستان پلیسی کمدی «مولی و دولی» و در داستان» یک زن» که آن را به شیوه‌ی دانوتزیُ نگاشته، راوی داستان دوم شخص است و سرگذشت زنی که شوهرش او را ترک کرده است. 
در نوجوانی می‌پنداشت که داستان‌هایش همانند اشعارش بسیار ماهرانه نباشد زیرا شعر گفتن برایش آسان می‌رسید و در آن تبحر خاصی یافته بود، اما با این وجود دست از داستان نویسی نکشید. 
در ۱۷ سالگی در دروس لاتین و یونانی و ریاضیات مردود شده بود و از این موضوع بسیار ناراحت بود اما از اینکه توانسته بود داستانی طولانی‌تر بنویسد بسیار خوشحال بود. او در ظرف یکی دو ماه توانست چند داستان کوتاه دیگر بنویسد، در‌‌ همان سال نخستین داستان‌های کوتاه خود را در مجله‌ی سولاریا به چاپ رساند. او در رشته ادبیات به تحصیل پرداخت اما پس از مدتی تحصیلاتش را نیمه کاره‌‌ رها کرد. 
در ۲۲ سالگی در سال ۱۹۳۸ با لئونه گینزبورگ ازدواج کرد. لئونه استاد ادبیات اسلاو در دانشگاه، از رهبران نهضت ضد فاشیست بود و در انتشارات «اینائودی» مشغول به کار بود. ناتالیا بعد از ازدواج نام فامیل خود را از لوی به گینزبورگ تغییر داد. ثمره این ازدواج سه فرزند بود. 
اما کمی بعد بر اثر فعالیت سیاسی همسرش، خانواده‌ی گینزبورگ (ناتالیا، همسرش و فرزندانش) به شهری دور افتاده به نام آبروتزو تبعید می‌شوند. ناتالیا شرایط سخت این تبعید را در داستانی به نام «زمستان در آبروتزو» به تصویر می‌کشد که در مجموعه فضیلت‌های ناچیز ترجمه محسن ابراهیم به چاپ رسیده است. در آن داستان این گونه می‌نویسد؛ سختی زندگی، نبود آب و هوای مناسب، فصل‌ها یا زمستان سرد و یا تابستان گرم بودند. زنان همگی تا سی سالگی معمولاً دندان نداشتند، هنوز هم افرادی وجود داشتند که در مو‌هایشان شپش وجود داشت. فقدان بهداشت و امکانات زندگی، سقف‌هایی که از شدت بارش تِرَک برمی داشت و چکه می‌کرد... (گینزبورگ۱۳۸۴، زمستان در آبروتزو) 
با وجود سختی‌های بسیار ناتالیا در سال ۱۹۴۲ اولین رُمانش را با نام «جاده‌ای که به شهر می‌رود» (ابراهیم۱۳۶۷، ج۲، ص: ۸۹۲) را نوشت که در مجموعه شوهر من با ترجمه زهره بهرامی به چاپ رسیده است. این مجموعه شامل ۴ داستان است که سه داستان دیگر با عنوان‌های «فقدان، شوهر من، برج قوس» نامیده می‌شوند. گینزبورگ رمان «جاده‌ای که به شهر می‌رود» را با نام مستعار آلساندرا تُرنیمپارته به چاپ رساند و این شاید به دلیل فشارهای سیاسی بوده که در آن زمان خانواده گینزبورگ درگیر آن بوده‌اند. در سال ۱۹۴۵ با درخواست صدور مجوز مجدد با نام نویسنده موافقت می‌شود. 
 در ‌‌نهایت در سال ۱۹۴۴ تبعید به پایان می‌رسد ولی لئونه باز فعالیت‌های سیاسی‌اش را از سر می‌گیرد که همین موضوع باعث زندانی شدن او می‌شود و کمی بعد در زندان رجیناکُئِلی از دنیا می‌رود. شاید در ابتدا ناتالیا به خاطر عشق به لئونه نام فامیل او را برای خود برگزید اما تغییر نام خانوادگی‌اش به گینزبورگ تا آخرین روز زندگی‌اش به این دلیل بود که لئونه به آن آرزو‌ها و اهدافی را که در سرداشت نرسید و در جوانی از دنیا رفت و چه بسا اگر ناتالیا اسم فامیل او را برنمی گزید هرگز کسی لئونه را نمی‌شناخت. 
در این زمان با زنی مواجه هستیم که تنهاست، سه فرزند دارد و تمایل دارد خود به تنهایی و بدون کمک گرفتن از والدینش به زندگی ادامه دهد، او در داستان «تنبلی» (در مجموعه داستان‌های هرگز از من مپرس) به درستی سرگذشت زنی را بدون همسر با سه فرزند به تصویر می‌کشد که دوست دارد مستقل زندگی کند که کار بسیار دشواری است. او در رم پانسیون می‌شود و در انتشاراتی «اینائودی» که همسر سابقش در آن کار می‌کرد مشغول به کار می‌شود. او که تحصیلات آکادمی‌اش را نیمه کاره‌‌ رها کرده بود قدم به محیط علمی می‌گذارد و بدون داشتن هیچ مدرک تحصیلی و اطلاعات علمی از ترس اینکه کسی به بی‌سوادی و تنبلی‌اش پی نبرد کمتر با دیگران صحبت می‌کند و ارتباط برقرار می‌کند این موضوع باعث می‌شود که بیش از پیش احساس تنهایی کند. (گینزبورگ۱۳۸۹، تنبلی، ص: ۱۶-۱۹) 
در داستان کفش‌های پاره باز هم شخصیت داستان زنی است که مسئولیت زندکی به عهده‌ی خودش است و در رم با یکی از دوستانش پانسیون است و بچه‌هایش در شهر دیگر با والدینش زندگی می‌کنند. او روزگار سختی را می‌گذراند به طوری که حتی پول کافی برای خرید یک جفت کفش را ندارد و با وجود اینکه می‌داند پدر و مادرش اگر از این موضوع با خبر شوند حتما به او کمک می‌کنند ولی باز هم تمایل ندارد از آن‌ها کمک بگیرد. (گینزبورگ ۱۳۸۴، کفش‌های پاره، صص۹-۱۲) 
در رمان جیغ به بررسی تابلو نقاشی می‌پردازد که تصویر دو مرد و یک زن است، در حالی که زن فریاد می‌زند و فریادی که تنها در عمق تابلو نقاشی شنیده می‌شود. (گینزبورگ۱۳۸۹، جیغ، ص: ۵۲-۵۵) شاید باز هم انتخاب نویسنده از این تابلو تصویری از زندگی خود باشد که در این داستان به نمایش می‌گذارد، ناتالیا دو بار ازدواج کرد و زندگی سختی را سپری کرد و شاید اگر زندگی ناتالیا این گونه سخت نمی‌گذشت او هرگز تبدیل به نویسنده‌ی بزرگی نمی‌شد. 
ناتالیا در سال ۱۹۵۰ با «گابریل بالدینی» استاد زبان انگلیسی در دانشگاه رم ازدواج کرد و دوره‌ی فعالیت‌های ناتالیا گینزبورگ از همین دوران آغاز می‌شود. در‌‌ همان سال داستان «تمام دیروزهای ما» را نوشت که توسط منوچهر افسری به ترجمه شده است. در سال ۱۹۵۷ اثر «والنتینُ» را به اتمام رساندکه توسط سمانه صادات افسری ترجمه شده و این رمان موفق به کسب جایزه ویارِجُ، در سال ۱۹۶۱ «نجواهای شبانه» که توسط فریده لاشایی از روی متن آلمانی به فارسی ترجمه شده در سال ۱۹۶۲ «فضیلت‌های ناچیز» ترجمه محسن ابراهیم و یک سال بعد از آن «گفت‌و‌گوی خانوادگی» را در سال ۱۹۶۳ به اتمام رساند که موفق به کسب جایزه سترِگا شد. در سال ۱۹۶۴ در فیلم «انجیل» به روایت مَتی ایفای نقش کرد. 
 در سال ۱۹۶۹ نقطه عطفی که بین ناتالیا و همسرش است از بین می‌رود و از همسرش جدا می‌شود و در‌‌ همان سال نمایشنامه ایی به نام «آگهی» را می‌نویسد. یک سال بعد در سال ۱۹۷۰ با اتمام مجموعه «هرگز از من مپرس» آن را به گابریله همسر دوم خود تقدیم می‌کند که توسط آنتونیا شرکا به فارسی برگردانده شده است. او در داستان «او و من» تصویر زندگی خود با گابریله بالدینی را به روشنی بیان می‌کند. او این گونه می‌نویسد؛ او یک مرد است و من یک زن، تفاوت عمده‌ای بین او و من است، او سردش است و من گرمم، او زبان‌های بسیاری می‌داند و من هیچ، با این وجود من همراه او به تئا‌تر و اُپِرا می‌روم. تنها نقطه مشترک ما سینماست اما من شخصیت‌های اصلی فیلم‌ها را نمی‌شناسم در حالی که مدت زیادی است سینما می‌روم و او از این ناآگاهی من تعجب می‌کند، زیرا اطلاعاتش بسیار است. او استاد دانشگاه است می‌تواند از پس حرفه‌های بسیاری برآید، از بچگی بسیار منظم بوده اما من بسیار نامنظم هستم. دوست داشتم مثل او رانندگی یاد بگیرم می‌گفت نمی‌توانم. بیست سال پیش هنگامی که او را دیدم هر دو جوان بودیم روشنفکر بسیار مودب و حواس پرت، هریک از ما دارای قضاوتی خوب برای دیگری ولی هرگز فکر نمی‌کردم که باید زن و شوهر شویم و امروز در آن غروب، در آن گوشه‌ی خیابان هر یک از ما آماده‌ی جدا شدن از دیگری. (گینزبورگ ۱۳۸۴، او و من، صص: ۴۱-۵۳) 
ناتالیا علاقه‌ی خود را به فیلم، سینما و اُپرا... دارد و با خلق داستان‌هایی همچون؛ «دنیای جادویی»، «نقد»، «تبانی مرغ‌ها»، «دوشیزه‌ی بزرگ»، «برکرانه دجله»، «قلب»، «فیلم»، «هنرپیشه» و «تئا‌تر حرف است»... که در مجموعه «هرگز از من مپرس» به چاپ رسیده به تصویر می‌کشد. 
در سال ۱۹۷۳ داستان «می‌کله‌ی عزیز» را نوشت که شامل مجموعه نامه‌های است که بین مادر- پسر و خواهر- برادر رد و بدل می‌شود و به فارسی به نام «می‌شل عزیز» ترجمه بهمن فرزانه به چاپ رسیده است و یک سال بعد در سال ۱۹۷۴ «داستان زندگی خیالی» را به پایان رساند. 
ناتالیا در سال ۱۹۸۳ داستان «خانواده‌ی مانزونی» را نوشت و در‌‌ همان سال بود که به عنوان نماینده‌ی مستقل مجلس در حزب کمونیست ایتالیا انتخاب شد در حالی که از سال ۱۹۷۱ قدم به وادی سیاسی گذاشته بود. یک سال بعد در سال ۱۹۸۴ داستان «شهر و خانه» را به اتمام رساند که محسن ابراهیم آن را به فارسی برگردانده است. 
ناتالیا گینزبورگ اهل مسافرت نیست و این را در داستان «مسافران ناشی» بیان می‌کند و می‌گوید سفر کردن را بلد نیست اما دلیلی ندارد که از سفر کردن لذت نبرد. (گینزبورگ۱۳۸۹، مسافران ناشی، ص: ۶۴-۶۶) 
او در دو داستان «درود و دریغ برای انگلستان» و «خانه ولپه» از مسافرت‌هایی که به انگستان داشته سخن می‌گوید به نظر او انگستان کشوری مدرن همراه با معماری زیبا برای ساختمان‌ها که دلگیری عمیقی را در بطن خود دارند، و غم انگیز‌ترین نقطه‌ها ایستگاه‌های راه آهن هستند. مردم لباس‌های شیک و تقریباً یک شکل می‌پوشند. در فروشگاه معمولاً کسی هست که می‌گوید می‌توانم کمکتان کنم در حالی که از این کار عاجز است. و صحبت از کافه رستوران ولپه می‌کند که مکانی مرموز به نظر می‌رسد. او می‌نویسد با وجود اینکه در همه جا بر روی بولدرهای تبلیغاتی تصاویر مختلف غذا‌ها را می‌توان دید اما هنوز به رستوران‌هایی برخورد می‌کنیم که نامشان تخم مرغ و من است که تنها تخم مرغ سفت شده با سس مایونز سرو می‌شود. نویسنده در مقایسه ایتالیا با انگستان، ایتالیا را در ظاهر کشوری می‌بیند که در آن بی‌نظمی و بی‌کفایتی موج می‌زند در حالی که شور و هیجان و صمیمیت در خیابان‌هایش جریان دارد. از نظر او انگلستان آن کشور آرمانی که ایتالیایی‌ها گمان می‌کنند نیست و در اشتباهند زیرا کسی که خجالتی است در آنجا نیز خجالتی باقی می‌ماند و اگر مردم گریز است هیچ تغییری نمی‌کند و اگر برای یادگیری انگلیسی در تابستان به آنجا سفر می‌کنند این را باید در نظر داشته باشند که در عرض ۳ ماه نمی‌توانند به انگلیسی سخن بگویند. او در داستان‌های دیگر خود از جمله «پسری که خرس را دید» سفر خود به آمریکا و ایالت بوستون و سرگذشت مسافرتی که با خانواده پسرش و نوه‌اش سیمونه را داشته بیان می‌کند ولی هیچ‌گاه آن فضای سنگینی که در مورد انگستان حس می‌کرده در مورد آمریکا بیان نمی‌کند. 
دوران پیری ناتالیا مانند تمامی افراد مسن؛ با بیخوابی‌های شبانه، استرس و هیجان،... سپری می‌شود. در داستان «پیری» چنین می‌گوید که هرگز آرزوی این دوران را نداشته ولی بلاخره از راه می‌رسد. (گینزبورگ۱۳۸۹، پیری، صص: ۱۲-۱۵) در رمان کوتاه «کارهای خانه» باز از دوران پیری سخن می‌گوید که با پسر و عروس و نوه‌هایش زندگی می‌کند، و برای فرار از بیخوابی‌های شبانه که اغلب به سراغش می‌آید به کارهای منزل می‌پردازد در حالی که کسی از او توقع این کار‌ها را ندارد. (گینزبورگ۱۳۸۹، کارهای خانه، صص: ۴۴-۴۷) 
سبک نوشتاری ناتالیا گینزبورگ چیزی نیست جزء به تصویر کشیدن واقعیت‌های جامعه، او قبل از اینکه یک نویسنده باشد یک زن است، با احساسی زنانه، خاطرات و اتفاقات زندگی‌اش را بر روی کاغذ می‌آورد. او چنین می‌گوید: 
 «متوجه باشیم که من فقط داستان می‌نویسم اگر تلاش کنم مقاله‌ای انتقادی یا مطالبی سفارشی برای روزنامه‌ای بنویسم نسبتاً خراب از آب درمی آید.» (گینزبورگ۱۳۸۴، حرفه‌ی من، ص: ۵۹) «موضوعاتی ابداعی یا موضوعاتی که از زندگی خود به یاد می‌آورم و به هر حال داستانند.» (ه‌مان جا) 
در اکثر آثارش می‌توان تفکرات و خاطرات او را بازشناخت از جمله داستان؛ «خانه» که دغدغه خرید خانه‌ای را به تصویر می‌کشد که می‌خواهند مطابق سلیقه کل خانواده باشد ولی در ‌‌نهایت به این نتیجه می‌رسند که برای خرید خانه تنها باید به مقدار پس انداز خود بیاندیشند. (گینزبورگ۱۳۸۹، خانه، صص۲-۱۱) در داستان «نگاره‌ی نویسنده» به سبک نوشتاری خود اشاره می‌کند که در جوانی بیشتر تخیلات خود را به تصویر می‌کشید و به سوی پایان داستان می‌شتافت و تمایل داشت که آن را سریع‌تر به اتمام برساند اما با گذر زمان و بالا رفتن سن به حقیقت گویی اهمیت بیشتری می‌داد و به تدریج و خیلی آهسته می‌نوشت. (گینزبورگ۱۳۸۹، نگاره‌ی نویسنده، صص ۱۳۷-۱۴۱) 
شاید شخصیت‌های اصلی داستان گاهی با شخصیت‌هایی که در زندگی او وجود داشتند از لحاظ فیزیکی اسامی متفاوت باشند اما در حقیقت او زندگی خود را به تصویر می‌کشد. ناتالیا می‌گوید که شخصیت‌های داستانش را از مردمی که در تراموا و خیابان با آن‌ها برمی خورد انتخاب می‌کند و داستانی را می‌یابد که پیرامون آن‌ها بنویسد. در اکثر داستان‌هایش یک زن نقش ایفا می‌کند و داستان حول محور روحیات زنانه می‌چرخد زیرا خاطرات زنانه او ردپای عمیقی در داستان‌هایش ایجاد می‌کند. در اکثر داستان‌هایش یک زن نقش ایفا می‌کند و داستان حول محور روحیات زنانه می‌چرخد زیرا خاطرات زنانه‌ی او ردپای عمیقی در داستان‌هایش ایجاد می‌کند؛ دختر جوانی که عشق را تجربه می‌کند ناخواسته مادر می‌شود (گینزبورگ۱۳۸۴، جاده‌ای که به شهر می‌رود، صص: ۷-۸۲) و یا دختر ۲۵ ساله ایی که زندگی مشترک خود را عاشقانه با پزشکی آغاز می‌کند اما غافل از اینکه شوهرش عاشق دیگر بوده و هست و همچنان بعد از داشتن دو فرزند هنوز نتوانست عشق قبلی خود را فراموش کند. (گینزبورگ۱۳۸۶، شوهرمن، صص۹۳-۱۱۰) شخصیت اصلی داستان برج قوس دختر دانشجوی سال سوم در رشته‌ی ادبیات است که با تدریس خصوصی و به عنوان منشی در یک هیئت تحریریه کار می‌کند و زندگی‌اش را می‌گذراند. او مادری دارد که در آرزوی زندگی در شهری بزرگ‌تر است آرزوی دیگرش یافتن دامادهای مناسب برای دخترانش است. (گینزبورگ۱۳۸۴، برج قوس، صص ۱۱۱-۲۰۷) در رمان می‌کله‌ی عزیز رد و بدل نامه‌هایی را در بین مادر-فرزند، خواهر-برادر،... می‌بینیم. (گینزبورگ ۲۵۳۷) 
گینزبورگ که در زندگی خصوصی‌اش مرگ همسرش را تجربه کرده و شاهد مرگ خیلی از هم وطن نانش در طی سال‌های جنگ بوده بنابراین آگاهانه و یا ناآگاهانه در اکثر آثارش مرگ را به تصویر می‌کشد؛ دختری که در هنگام زایمان جان خود را از دست می‌دهد، پسر جوانی که در ازدحام خیابانی کشته می‌شود، زنی که در داستان مادر با وجود داشتن سه پسر از فشار زندگی در اتاق هتلی دست به خودکشی می‌زند و پزشکی که به دلیل فراموش نکردن عشق اولش دست به خودکشی می‌زند،... به این ترتیب سنگینی مرگ را در داستان‌های او می‌توان یافت. ناتالیا با سپری کردن زندگی دشوار باز هم از سرنوشت خود راضی است و این گونه می‌گوید: «چندان هم در زندگی نگون بخت نبوده‌ام و بی‌انصاف هستم اگر سرنوشت را محکوم کنم و هر مرحمتش را نسبت به خود نادیده بگیرم چون سه فرزند به من بخشید و حرفه‌ام را.» 
شاید از نظر برخی از منتقدان آثار ادبی گینزبورگ قلم سیاسی دارد و یا خط مشی سیاسی را در داستان‌هایش دنبال می‌کند؛ مانند داستان «نجواهای شبانه» و یا در داستان «فرزند انسان» او شرایط سخت بعد از جنگ را به تصویر می‌کشد که هنوز آثار مخرب آن در بین مردم وجود دارد در حالی که به این نکته اشاره می‌کند با کسانی که خانه‌هایشان و عزیزانشان را از دست داده‌اند و هنوز هم باور ندارند جنگ تمام شده است و در جای دیگر می‌گوید جنگ برای برخی با خراب شدن خانه‌ها آغاز می‌شود ولی برای تعدادی دیگر قبل از جنگ نیز سال‌های فاشیسم آغاز شده بود و این اشاره به زندگی خود نویسنده دارد که قبل از شروع جنگ کانون گرم خانواده‌ی او با مرگ همسرش از هم پاشید و حتی بعد از اتمام جنگ نیز شرایط تغییر نکرد. اما در حقیقت ساده می‌نویسد و آنچه برایش اتفاق افتاده است را به تصویر می‌کشد و تنها شرایط زندگی او در آن دوران باعث شده که گاهی ردپای جریانات سیاسی در داستان‌هایش دیده شود. با وجود اینکه او در اکتبر ۱۹۹۱ از دنیا رفت ولی افکار و خاطرات او برای همیشه در بین ما جاودان خواهد ماند. 
او در مورد حرفه‌اش این گونه می‌پندارد: «حرفه‌ی من نوشتن است من سال هاست که آن را می‌دانم امیدوارم که دچار سوء تفاهم _ درباره ارزش آنچه که می‌توانم بنویسم _ نشده باشم، هیچ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که نوشتن حرفه‌ی من است. وقتی شروع به نوشتن می‌کنم احساس آرامش فوق العاده‌ای به من دست می‌دهد و در فضایی سیر می‌کنم که انگار آن را بسیار خوب می‌شناسم از ابزاری استفاده می‌کنم که با من آشنا و صمیمی است و محکم در دست‌هایم احساسشان می‌کنم. اگر هر کار دیگری انجام دهم... رنج می‌برم و مدام از خود می‌پرسم دیگران چطور این کار‌ها را انجام می‌دهند.» (گینزبورگ۱۳۸۴، حرفه‌ی من، ص۵۹)

کتاب‌هایی که به فارسی از این نویسنده‌ی ترجمه شده است: 
-تمام دیروزهای ما ترجمه منوچهر افسری
- شوهرم ترجمه شادی معصومی/ شوهر من ترجمه زهره بهرامی
- هرگز از من مپرس ترجمه آنتونیا شرکاء
- فیلم مردی که مُهر سکوت بر لب دارد/نقد داستان هرگز از من مپرس با عنوان اشک‌هایمان را پاک کنیم یا نقد‌ها را برتابیم/تئا‌تر چیست/قلب/صدسال تنهایی در رُمان به سوی مرگ یا جاودانگی ترجمه هاله ناظمی
- کلاه گیس ترجمه مهدی فتوحی
- آزادی (آزادی ما در گرو آزادی دیگران) ترجمه حسین افشار از انگلیسی
- والنتینُ ترجمه سمانه صادات افسری
- فضیلت‌های ناچیز ترجمه محسن ابراهیم/ سمانه صادات افسری
- نجواهای شبانه ترجمه فریده لاشایی از آلمانی/حسن فتحی/شیرین معانی
- مادر ترجمه فیروزه مهاجر/ ابراهیم فصیح
- شهر و خانه ترجمه محسن ابراهیم
- صد سال تنهایی در رُمان حقیقت و ادبیات / تنها کتاب الیزابت اِسمارت ترجمه محمد آریایی از انگلیسی

کتابنامه
- آریگی، پل۱۳۶۹، ادبیات ایتالیایی، ترجمه دکتر عباس آگاهی، تهران: انتشارات آستان قدس رضوی. 
- ابراهیم، محسن۱۳۶۷، ادبیات و نویسندگان معاصر ایتالیا، ج دوم، تهران: انتشارات فکر روز. 
- گینزبورگ، ناتالیا۲۵۳۷ خورشیدی، میشل عزیز، ترجمه بهمن فرزانه، تهران: نشر جاوید. 
- گینزبورگ، ناتالیا۱۳۶۸، نجواهای شبانه، ترجمه فریده لاشایی، تهران: نشر اسپرک. 
- گینزبورگ، ناتالیا۱۳۸۴، فضیلت‌های ناچیز، ترجمه محسن ابراهیم، تهران: نشر هرمس. 
- گینزبورگ، ناتالیا۱۳۸۶، شوهر من، ترجمه زهره بهرامی، تهران: نشر نی. 
- گینزبورگ، ناتالیا۱۳۸۹، هرگز از من مپرس، ترجمه آنتونیا شرکاء، تهران: نشر منظومه خرد. 
- مهاجر، فیروزه - شیردل، کامران۱۳۶۸، نویسندگان معاصر ایتالیا، تهران: نشر پاپیروس-پیشبرد.


منبع : http://bookcity.org/news-785.aspx

سیلویا پلات (منسوب)



  1. من دیگر اهمیتی به پسرهای جذاب ِ پولدار که با کمرویی وارد اتاق نشیمن می‌شوند و با دختری که به‌نظرشان در لباس مهمانی خوب به‌نظر می‌آید بیرون می‌روند نمی‌دهم. می‌گفتم که می‌خواهم با آن‌ها بیرون بروم که افراد جدیدی را ملاقات کنم. از شما می‌پرسم، چه منطقی در این هست؟ کدام مردی که از وی خوشت می‌آید می‌تواند حقیقتا تا ژرفای وجود یک دختر را به همان‌گونه که به‌ خصوصیات فیزیکی‌ آن دختر توجه دارد، ببیند؟
    بنابراین چرا با مردهایی که نمی‌توان با آن‌ها صحبت کرد بیرون رفت؟ این‌طوری هیچ‌کسی که دلت می‌خواد ملاقات کنی را نخواهی دید. باید با این موضوع روبرو شوی: تا وقتی که خودت نباشی، نمی‌توانی برای مدتی طولانی با کسی بمانی. باید قادر به صحبت کردن باشی. کار سختی است. اما شب‌هایت را با یاد گرفتن بگذران تا چیزی برای گفتن داشته باشی. چیزی که «مرد باهوش ِ جذاب» خواستار گوش دادن به آن باشد.

    سیلویا پلات (منسوب)

ﺳﺎﺭﻩ ﺩﺳﺘﺎﺭﺍﻥ



  1. ﺗﻮ،
    ﺭﻧﮓ ﻣﯽﺩﻫﯽ
    ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺳﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﭘﻮﺷﯽ
    ﺑُﻮ ﻣﯽﺩﻫﯽ
    ﺑﻪ ﻋﻄﺮﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﺯﻧﯽ
    ﻣﻌﻨﺎ ﻣﯽﺩﻫﯽ
    ﺑﻪ ﮐﻠﻤﻪﻫﺎﯼ ﺑﯽﺭﺑﻄﯽ ﻛﻪ،
    ﺷﻌـﺮﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻣﯽﺷـﻮﻧﺪ ...

    ﺳﺎﺭﻩ ﺩﺳﺘﺎﺭﺍﻥ