1. همه لرزش ِ دست و دلم از آن بود
    که عشق
    پناهی گردد ،
    پروازی نه
    گریزگاهی گردد.

    آی عشق ، آی عشق
    چهره ی آبی ات پیدا نیست.

    و خنکای مرهمی
    بر شعله ی زخمی
    نه شور ِ شعله
    بر سرمای درون.

    آی عشق ، آی عشق
    چهره ی سُرخ ات پیدا نیست.

    غبار ِ تیره ی تسکینی
    بر حضور ِ وَهن
    و دنج ِ رهایی
    بر گریز ِ حضور،
    سیاهی
    بر آرامش آبی
    و سبزه ی برگچه
    بر ارغوان

    آی عشق ، آی عشق
    رنگ ِ آشنایت پیدا نیست.

    احمد شاملو