بایزید بسطامی

 

بایزید گفت: 
 
خلق را پنجاه سال به او دعوت کردم و اجابت نکردند.ایشان را رها کردم و تنها به سوی او رفتم. دیدم که آنان پیش از من بدآنجا رسیده بودند.
 
 
 بایزید بسطامی
 
 

کافی کتاب در تلگرام

 

 

ما را از طریق لینک زیر در تلگرام پیدا کنید ...

کافی کتاب در تلگرام

 

سومین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی بهرام صادقی

 

 

سومین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی بهرام صادقی برای داستان کوتاه را، در دو بخش هیئت داوران و داوری خوانندگان، از امروز آغاز می‌کنیم. استقبال داستان‌نویسان از دوره‌ی دوم این مسابقه بسیار فراتر از حد انتظار ما بود. از این رو مصمم شدیم تا، با جلب حمایت دیگران، این رودخانه‌ی خیال‌‌ و خلاقیت هم‌چنان جاری بماند. در کنار حمایت‌های فردی اهل فرهنگ، حامی جدید سومین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی بهرام صادقی، شرکت «ارتباط فردا» ست که مدیران آن، هم‌چون اغلبِ ما، آینده را دنیای خلاقیت می‌دانند. و همچون دوره‌ی دوم، «کتابخوان طاقچه» نیز در بخش جنبی مسابقه، یعنی داوری خوانندگان، دست ما و شما را خواهد گرفت.

در سومین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی بهرام صادقی، هیئت انتخاب دست‌کم ۲۰ اثر بهتر را برمی‌گزیند و به مرحله‌ی داوری نهایی می‌فرستد تا جمع داوران سه داستان برتر را معرفی کنند. نویسندگان آثار برتر ضمن دریافت لوح تقدیر جایزه، در مجموع ۴ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان جایزه‌ی نقدی دریافت خواهند کرد. افزون بر این، همه‌ی داستان‌های منتخب در سایت خوابگرد و نیز در کتابخوان طاقچه منتشر خواهد شد و شرکت ارتباط فردااز همه‌ی نویسندگان این آثار نیز تقدیر خواهد کرد.

هیئت داوران:
فرشته احمدی، حسین پاینده، علی خدایی، حسین سناپور، محمدحسن شهسواری

هیئت انتخاب:
فرشته احمدی، علی خدایی، محمدحسن شهسواری

دبیر جایزه: رضا شکراللهی

جوایز:
داستان برگزیده‌ی نخست: لوح تقدیر و مبلغ دو میلیون تومان

داستان برگزیده‌ی دوم: لوح تقدیر و مبلغ یک و نیم میلیون تومان
داستان برگزیده‌ی سوم: لوح تقدیر و مبلغ یک میلیون تومان
و تقدیر شرکت «ارتباط فردا» از همه‌ی نویسندگان آثار منتخب، که دست‌کم ۲۰ نویسنده خواهند بود.

 

آیین شرکت در جایزه‌ی ادبی بهرام صادقی

ـ موضوع داستان‌ها آزاد است.
ـ هر داستان‌نویس فقط با یک داستان و با یک آدرس ایمیل مستقل می‌تواند در جایزه شرکت کند.
ـ داستان باید در فایل ورد (word) و با فونت نازنین شماره‌ی ۱۴ و به صورت ضمیمه‌ی ایمیل فرستاده شود.

لطفاً به نکات زیر دقت کنید:
ـ کپی کردن داستان در متن (بدنه‌ی) ایمیل مجاز نیست. یعنی حتماً باید به صورت فایل ضمیمه باشد.
ـ حجم داستان نباید از ۵۰۰ کلمه کم‌تر و از ۵ هزار کلمه بیشتر باشد.
ـ برای شرکت در مسابقه باید داستان خود را فقط به ایمیل sadeghiaward@gmail.com بفرستید.
ـ در داخل فایل ارسالی و پیش از متن داستان (نه متن ایمیل و نه فایل جداگانه)، این مشخصات را دقیقاً به این ترتیب ذکر کنید:
اسم داستان
نام و نام خانوادگی نویسنده
سن
نشانی ایمیل
تلفن تماس
استان (و شهر)
و اگر خارج از ایران هستید، کشور محل اقامت

(این مشخصات در دبیرخانه محفوظ می‌ماند و صرفاً برای تهیه‌ی گزارش نهایی جایزه استفاده خواهد شد. شایان ذکر است که داوران محترم نیز آثار را بدون نام نویسنده و سایر مشخصات، دریافت و داوری خواهند کرد.)

راه حل آسان:

پیشنهاد ما این است که این فایل word نمونه را از این لینک دانلود کنید. سپس مشخصات و متن داستان خود را جایگزینِ محتوای داخل فایلِ نمونه کنید. بعد از ذخیره کردنِ آن، نام فایل را هم به اسم داستان خودتان تغییر دهید و بفرستید.

 

به این موارد هم دقت کنید:

ـ از فرستادن آثار چند نفر به طور مشترک در یک ایمیل واحد خودداری کنید.
ـ داستان ارسالی نباید قبل از این جایزه‌، در هیچ جایزه‌ی دیگری جزو آثار «برنده» اعلام شده باشد.
ـ داستان ارسالی نباید قبلاً در هیچ کتاب یا نشریه‌ی کاغذی به طور رسمی منتشر شده باشد. این محدودیت شامل دوره‌ی زمانی برگزاری جایزه نیز می‌شود. بر این اساس، هر داستانی که تا پایان بهمن ۱۳۹۵ ناقض این شرط شود و دبیرخانه از آن اطلاع یابد، از روند داوری حذف می‌شود.
ـ هر‌ فارسی‌نویسی با هر ملیتی می‌تواند با یک داستان به زبان و با خط فارسی در این مسابقه شرکت کند.

 

چگونه از ثبت اثر خود در مسابقه مطمئن شویم؟

برگشت نخوردن ایمیل شما به معنای رسیدن آن است. با این‌ حال، بعد از ارسال اثر به ایمیل جایزه، یک ایمیل رسید به صورت خودکار برای شما فرستاده می‌شود (بخش اسپم ایمیل خود را هم ببینید.) رعایت نکردن هر یک از موارد آیین‌نامه‌ی شرکت در جایزه ممکن است به حذف اثر شما بینجامد. بنابراین، پیش از ارسال ایمیل، همه چیز را با دقت بازنگری کنید.

تقویم جایزه:

مهلت ارسال آثار: تا ساعت ۲۴ سی‌ام آبان‌ ماه ۱۳۹۵ (تمدید نخواهد شد.)
اعلام و انتشار آثار منتخب: پایان دی ‌ماه ۱۳۹۵
معرفی برگزیدگان نهایی: اسفند ماه ۱۳۹۵

 

هم‌چنین یادآور می‌شویم:
جایزه‌ی ادبی بهرام صادقی در ایران برگزار می‌شود و ناگزیر است حداقل‌های عرفِ چاپ و نشر داستان در ایران را رعایت کند.

جایزه‌ی ادبی بهرام صادقی به هیچ نهاد دولتی یا غیردولتی وابسته نیست و هزینه‌ی برگزاری و جوایز آن با حمایت شرکت «ارتباط فردا»، که آینده را دنیای خلاقیت می‌داند، و «کتابخوان طاقچه»، که بهترین ابزار خرید و مطالعه‌ی کتاب الکترونیک است، و همیاری برخی دوستارانِ فرهنگ تأمین می‌شود.
این جایزه با همکاری فنی و هنری و دفتریِ شماری از دوستان، از جمله نوید خادم (مسئول فنی) و ایمان خاکسار (مدیر هنری)، برگزار می‌شود.

سلامی دوباره

 

سلام دوستان عزیز

ابتدا بابت اینکه وبلاگ آپدیت نمیشد باید از شما عذرخواهی کنم. یک دلیلش این بود که بنده یک مقدار گرفتار درس و زندگی شده بودم و بخشیش هم به خاطر دلسردی بود اونم بیشترش به خاطر این بود که بخش اعظمی از آرشیو وبلاگ از بین رفت و متاسفانه هم نتونستیم برش گردونیم. به هر حال از این به بعد باز در خدمت شما دوستان عزیز هستم و سعی میکنم رویکرد جدیدی رو اینجا پایه گذاری کنم و اونم بیشتر معرفی کتاب و همچنین تازه های نشره. 

 

از اینکه همراه هستید میمونید از همتون سپاسگزارم.

روزگارتون خوش

 

 

سیلویا پلات (منسوب)



  1. من دیگر اهمیتی به پسرهای جذاب ِ پولدار که با کمرویی وارد اتاق نشیمن می‌شوند و با دختری که به‌نظرشان در لباس مهمانی خوب به‌نظر می‌آید بیرون می‌روند نمی‌دهم. می‌گفتم که می‌خواهم با آن‌ها بیرون بروم که افراد جدیدی را ملاقات کنم. از شما می‌پرسم، چه منطقی در این هست؟ کدام مردی که از وی خوشت می‌آید می‌تواند حقیقتا تا ژرفای وجود یک دختر را به همان‌گونه که به‌ خصوصیات فیزیکی‌ آن دختر توجه دارد، ببیند؟
    بنابراین چرا با مردهایی که نمی‌توان با آن‌ها صحبت کرد بیرون رفت؟ این‌طوری هیچ‌کسی که دلت می‌خواد ملاقات کنی را نخواهی دید. باید با این موضوع روبرو شوی: تا وقتی که خودت نباشی، نمی‌توانی برای مدتی طولانی با کسی بمانی. باید قادر به صحبت کردن باشی. کار سختی است. اما شب‌هایت را با یاد گرفتن بگذران تا چیزی برای گفتن داشته باشی. چیزی که «مرد باهوش ِ جذاب» خواستار گوش دادن به آن باشد.

    سیلویا پلات (منسوب)

باب مارلی





  1. واقعیت این است که هر کسی آزرده ات خواهد کرد، فقط باید کسانی را پیدا کنی که ارزشِ تحمل رنج را داشته باشند .! 

    باب مارلی

رومن پولانسکی



  1. -ازدواج کردی؟
    - نه
    - همجنس بازی؟
    - نه
    - پس یعنی دوست پسر داری؟
    - یه چیزی بیشتر از این حرفا.
    - شریک زندگی داری؟
    - یه چیزی کمتر از این حرفا! نمی دونم، چهل هزار سال از پیدایش زبان به دست انسان میگذره ولی هنوز هیچ واژه ای برای توضیح رابطه ای که من دارم به وجود نیومده!

    رومن پولانسکی

روایت محمد صالح علا از نخستین عشق: ساعت 11صبح عاشق شدم




  1. پنجشنبه 14 اسفند ساعت 11 صبح من عاشق شدم، هوا ابری بود و همه باران‌های عالم سر من می‌ریخت. گفتن از آن روز که عاشق شدم چه خوب است. مثل این است که روی زخمی را بخارانی نه بیشتر. پیشتر. عشق مثل دامنی گر گرفته است، هر طرف که می‌دوی شعله‌ورتر می‌گردی. چیزی به ظهر نمانده بود. تا سه شمردم و پنجره را باز کردم و ناگهان عاشق شدم. روزی که من عاشق شدم عالم توفانی شد. پنجره‌ها، درها باز و بسته می‌شدند و شرق و شورش به هم خوردند. شیشه‌ها می‌ریختند و آینه ترک برداشت. قیامت بود. روزی که من عاشق شدم دریای مازندران با جنگل و اغلب درختان عازم من بودند. کوه‌ها کج و مج می‌شدند. غوغایی بود. آن روز اگر به اصفهان می‌رفتم شیراز به استقبالم می‌آمد. من تا سه شمردم و پنجره را باز کردم. از همه جا صدای اذان می‌آمد، من هم از روی سپاسگزاری دولا شدم و دست خودم را بوسیدم. همان دست که پنجره را باز کرده بود. من با وضو عاشق شدم. چون خودم پیش‌پیش خبر داشتم. می‌دانستم حافظ برایم پیغام داده بود. دانشجو بودم. دانشجوی کارگردانی.

    یک روز می‌رفتم حوالی دانشگاه تهران کتابی پیدا کنم از مارتین اسلیم درباره کرگدن اوژن یونسکو، سر فرصت پیاده شدم. آن طرف پیرمردی را دیدم گریه می‌کرد. پرسیدم «اِبسسِ چرا گریه می‌کنی؟» با بغضی گفت: «پولمو نداد و رفت...» گفتم: «کی؟» گفت: «فال ازم خرید. پاکت را پاره کرد، فالش را دید، پول نداده گذاشت و رفت.» گفتم: «عیبی نداره بده به من. خودم عاشق فال خوانده شده، کاسه لب پر، اشک ریخته‌ام.»
    فال را گرفتم.

    دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم/ با کافران چه کارت؟ گر بت نمی‌پرستی

    حالا من تا سه شماره عاشق شدم. خدای نکرده اگر تا هفت می‌شمردم چی می‌شدم! زمین غمگین بود. روزی که من عاشق شدم. زمین متبسم شد و سراسیمه دور خورشید می‌چرخید، جوری که عالم فقط دو فصل می‌شد. برای عاشق یا بهار است یا پاییز روزی که من عاشق شدم به سختی شب شد. آن هم چه شبی. بی‌پایان!

    شبی که ماه مفقود شده بود. با این وجود نمی‌دانم از کجا لایه نازکی از مهتاب روی همه چیز کشیده بودند و من یکسره بیدار بودم که شب اول هیچ عاشقی نخوابیده. نمی‌خوابد. چون تا سحر میخانه دلدار باز است با آن دو چشم آهویی خیال‌بازی‌ها می‌کردم. پدر و مادرم هم بیدار بودند. چنان که گفت‌وگوی ایشان را می‌شنیدم. گفت‌وگوی والدینم مناجات بود. پدرم می‌فرمودند: خانم! پسرمان به سلامتی عاشق شده است و مادرم آهسته آهسته به نجوا می‌گفتند: «اسپند دود می‌کنم. عشق در خانه ما شگون دارد.»

    بعد سر می‌چرخانیدند رو به آسمان و می‌گفتند: «خدایا! بارلها! همه بچه‌های این سرزمین عاشق باشند. صدقه سر آنها بچه‌های من هم عاشق باشند.»
    من گر گرفته، می‌لرزیدم و شب تکان نمی‌خورد. هر چه هل‌اش دادیم آن شب میلی به صبح نمی‌داشت. پدر و مادرم بیدار بودند و حرف زدن از عشق برایم بی‌عفتی بود. بنابراین زبان بسته و بی‌واژه با خودم گفت‌وگو می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم چرا عاشق شدم. که هنوز نمی‌دانستم امر ذاتی قابل تحلیل نیست. یعنی نمی‌توانی بپرسی گل چرا گل شده؟

    البته در منزل ما همیشه خدا کاغذ بود، غیر از کاغذ و قلم باید دستی هم باشد که بنویسد: «بسم الله الرحمن الرحیم، من عاشق شما شده‌ام. مرا ببخشید گستاخی کردم عاشق شما شده‌ام. می‌خواهم به وسیله این کاغذ از شما اجازه بگیرم. اجازه می‌فرمایید من گاهی خوابتان را ببینم؟ ببخشید دست خودم نیست آن چشم‌های محترمتان قلب ما را می‌لرزاند.»

    ابن قیم می گوید: «نشانه دیگر آن است که وقتی معشوق به عاشق می نگرد، عاشق چشم هایش را ببندد و یا به زمین بدوزد زیرا از عشق می هراسد و شرم دارد.»
    ...
    عشق از جمله پدیده هایی است که معدود نمی شود. عشق اول و دوم و سوم و...ندارد یعنی عشق یکی است و آدمی تنها یکبار عاشق می شود، چنانکه آن روز پنجشنبه 14اسفند، من عاشق شدم، چنان که عصاره آن عشق سی و چند ساله است و یک پسر دارد.»

به یاد کوهنوردان ایرانی / برودپیک







  1. این عکس را اسکات پوری، کوهنورد آمریکایی که چند هفته آخر با بچه‌ها بوده، در وبلاگش گذاشته. این اتوبوسی است که با آن از اسلام‌آباد تا پای کوه رفته‌اند.
    او که به دوربین نگاه می‌کند، اگر اشتباه نکنم، مجتبی جراحی است و او که سمت راست تصویر، با دستبند سبز، مشغول گپ زدن است، آیدین بزرگی. پویا کیوان هم قاعدتا جلوتر مشغول حرف زدن با کوهنوردی دیگر یا راننده اتوبوس است.
    این نگاه مجتبی جراحی دوستانش را تا سال‌ها درگیر می‌کند.

    بهمن دارالشفائی

نلسون ماندلا





  1. ما هم به ذهن سلیم و هم قلب نیازمندیم ،شکوه زندگی این نیست که هرگز به زانو در نیائیم ،در این است که هر بار افتادیم دوباره برخیزیم .

    نلسون ماندلا

درست نویس در رسم الخط فارسی



  1. درباره درست نویسی و رعایت رسم الخط زیاد شنیده ایم ...

    سالها پیش مجموعه ای از گویندگان و دوبلوروهای جوان که عمدتن سنشان بین بیست تا سی سال بود مجموعه ای به اسم دوبلورهای جوان را به وجود آوردند که در قالب شرکت گلوری اینترتینمنت به دوبله و صداگذاری انیمیشن با استفاده از لهجه های محلی پرداختند.
    چنان این رویه مورد توجه مخاطب قرار گرفت که تعداد گویش ها و لهجه ها در صداگذاری ها زیاد شد. برای نمونه کارتون معروف شیرشاه یک و نیم و یا کارتون شگفت انگیزان و موارد دیگر.
    عنایت جامعه به این دوبلورهای جوان و خلاق باعث رکود کار دوبلورهای کهنه کار در بخش انیمیشن گردید که این خطر را هم احساس می کردند که پای این بچه های تخس! و بی پروا به بخش فیلم هم باز گردد که با پی گیریهای فراوان و کشیدن پای داستان توهین به اقوام و ملل و مسخره کردن گویش ها و چه و چه توانستند این مجموعه خلاق و نوپا را از یکدیگر جدا کنند و هر کدام را به صورت جزیره ای در دل خودشان هضم کنند. اکنون سالهاست که دیگر از آن دوبله های خلاقانه و جذاب خبری نیست ...

    بماند الباقی ..

    اما اصل مطلب اینجاست که آیا باید رسم الخط فارسی نعل به نعل مانند پیشینیان رعایت گردد؟
    آیا می شود با برخی خلاقیت های بوجود آمده تنوعی به جان رسم الخط فارسی بخشید؟
    و یا اینکه کل این داستان تغییرات در رسم الخط یک انحراف بزرگ در فرهنگ و تاریخ ما می باشد؟

    + توضیح اینکه روزگاری شعر فقط در قالبهای غزل و قصیده و ... تعریف می شد ولی نوآورانی رسوم جدیدی در حیطه ادبیات و شعر پایه گذاری کردند.

روز خوش

سلام خدمت همه ی دوستان عزیز و گرامی


امید که زندگی به کامتان شیرین باشد و سختی ها خَم تان نکرده باشد. ازا ینکه به این وبلاگ لطف دارید و با نظراتتان بر ما منت می گذارید از همگی شما سپاسگزارم.

در ضمن از اینکه نظرات را پاسخ نمی دهم امیدوارم حقیر را ببخشید و به حساب چیز دیگری نگذارید. سپاس از لطفتان که همیشگی ست .


کافی کتاب


سال نو مبارک

پیشاپیش فرا رسیدن سال نو رُ خدمت همه ی شما دوستان عزیز تبریک عرض می کنم و برای همه شما آرزوی یک سال خوب و محبت آمیز دارم.


روزگارتون خوش


یک سالگی وبلاگ کافی کتاب


سلامی گرم خدمت شما دوستان عزیز


امروز وبلاگ کافی کتاب یک ساله شد. از همه شما دوستان عزیزی که در این یک سال یار و همدم این وبلاگ بوده اید تشکر می کنیم. امیدواریم که بتوانیم همیشه در خدمت شما دوستان عزیز باشیم.


با تشکر - مدیر وبلاگ

فرهاد مهراد





  1. بوی عیدی بوی توپ بوی کاغذرنگی
    بوی تند ماهی‌ دودی وسط سفره‌ء نو
    بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ

    با اینا زمستونو سر می‌کنم
    با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

    شادی شکستن قلک پول
    وحشت کم شدن سکه‌ء عیدی از شمردن زیاد
    بوی اسکناس تا نخورده‌ء لای کتاب

    با اینا زمستونو سر می‌کنم
    با اینا خستگی مو در می‌کنم

    فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا
    شوق یک خیز بلند از روی بته‌های نور
    برق کفش جفت‌شده تو گنجه‌ها

    با اینا زمستونو سر می‌کنم
    با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

    عشق یک ستاره ساختن با دولک
    ترس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه
    بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب

    با اینا زمستونو سر می‌کنم
    با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

    بوی باغچه بوی حوض عطر خوب نذری
    شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن
    توی جوی لاجوردی هوس یه آب‌تنی

    با اینا زمستونو سر می‌کنم
    با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

    فرهاد مهراد
    سروده و دکلمه: شهیار قنبری

عین القضات هــمــدانــی

ابوالمعالی ابن ابی بکر عبدالله بن محمد بن علی بن علی المیانجی مشهور به عین القضات هــمــدانــی می باشد. جد او ابوالحسن علی بن الحسن میانجی، قاضی همدان بوده و در همدان کشته گردید.

وی در سال ۴۷۶ (۱۰۹۷ میلادی) در همدان متولد شد، دوران نوجوانی خود را در خراسان، نزد فیلسوف و دانشمند بزرگ، عمر خیام نیشابوری و استادانی چون محمد حِمَویه گذرانید و آموزش دید.

در نوجوانی به فراگیری دروس دینی روی آورد. هم زمان با فراگیری دانش زمانه ی خود، به کنکاش و بررسی ادیان پرداخت و در روند جستجوگری‌های خویش،  باورهای ایمانی خویش را مورد تجدید نظر قرار داد.

او به علوم ریاضیات و ادب و فقه و حدیث و کلام و فلسفه و تصوف و عرفان تسلط کسب کرده و به سبب تبحری که در فقه بدست آورد عنوان قاضی و مدرس هم یافت. وی تا بیست و یک سالگی در علم کلام بیش از سایر علوم زمان خود تعمق نمود، اما این علم نه تنها او را سیراب نکرده بلکه او را پریشان تر از قبل به وادی سرگردانی کشانید، تا اینکه مطالعه آثار امام محمد غزالی او را از گمراهی نجات  بخشیده است.

خود ایشان نقل کرده است: « بعد از آنکه از گفتگوی علوم رسمی ملول شدم به مطالعه مضنفات حجةالاسلام اشتغال نمودم. مدت چهار سال در آن بودم و چون مقصود خود را از آن حاصل کردم، پنداشتم که به مقصود واصل شدم و نزدیک بود که از طلب بازایستم و بر آنچه حاصل کرده بودم از علوم اقتصار نمایم. مدت یکسال درین بماندم، ناگاه سیدی و مولائی الشیخ الامام سلطان الطریقة احمد بن محمد الغزالی به همدان که موطن من بود تشریف آورد. در صحبت وی در بیست روز بر من چیزی ظاهر شد که از من و ما غیر خود هیچ باقی نگذاشت و مرا اکنون شغلی نیست جز طلب فنا. »

عین‌القضات ، در سن ۲۴ سالگی، مشهورترین کتاب فلسفی خویش “ زُبدَة الحقایق”(زبده) را به نگارش در آورد. گرچه سلطه ی فقها و متعصبان زبان می برید و گلو می درید اما او با شهامت می نوشت:

کجاست محرم رازی که یک زمان ….دل شرح آن دهد که چه دید و چه ها شنید.

عین القضات اندیشمند و روشنگری ست آزادیخواه. می گوید: « آزادی را به انسان بسته اند، چنان که حرارت را به آتش.»

با تابیدن نور دانش و جستجو، در ده ی پایان عمر کوتاه اش، به این اندیشه رسید که ، برهان‌های برآمده از خرد را به جای پیش انگاره های مذهبی بنشاند. او تبلیغات مذهب را  دام و فریب می‌نامد.

مهراب جهان، جمال رخساره ی ماست

ســلــطـان جـهان این دل بیچاره ماست

شور و شر و کفر و توحــیـــد و یقین

در گوشه ی دیده های خون باره ی ماست

نوشته‌های عین القضات

«رساله‌ی لوایح»، «یزدان شناخت»، «رساله‌ی جمالی»، «تمهیدات» یا «زبدة الحقایق» ‌و نامه‌‌های بسیار در این شمارند و بی شک نوشته‌‌ها و یادداشت‌هایی بسیار نیز برای همیشه از میان رفته‌اند.

نجیب مایل‌هروی در باب آثار عین القضات همدانی می‌گوید: آنچه آثار قاضی- خصوصا تمهیدات و مکتوبات و شکوی‌الغریب- را سزاوار ستایش می‌سازد این است که او در این آثار خصوصی‌ترین تجربیات عرفانی‌ی خویش را بازگفته است، حتا تجربه‌هایی که دیگر مشایخ صوفیه آنها را جزو “اسرار” می‌دانسته‌اند.

عین القضات و عرفان نظری

وی و ابن عربی اندلسی و شیخ محمود شبستری از پیشگامان تقریر و بیان جنبه نظری تصوف اسلامی بوده اند و ابوحامد غزالی و شیخ شهاب الدین سهروردی و مولانا جلال الدین بلخی، جنبه علمی آن را تبیین نموده اند.

یکی از محققین معاصر، معتقد است که عین القضات پایه گذار عرفان نظری و حکمت عرفانی است، نه ابن عربی و با آوردن جملاتی از کتاب تمهیدات به اثبات این نظریه می پردازد. آنجا که عین القضات می گوید: قرآنی هست ورای کاغذ و سیاهی و سپیدی … و همچنین است «محمد (ص) را دستی و پایی و تنی و آن محمد (ص) نیست، ورای آن محمد (ص) است» این موضوع نشان می دهد که عین القضات از پیشروان عرفان نظری است.

اندیشه های عرفانی عین القضات

در کشف حقیقت و حالات عشق

عشق به عنوان یکی از مواضیع اساسی عرفان اسلامی، رکن اصلی فکری قاضی به شمار می رود و به همین خاطر بود که صوفیه از او با تعابیری چون شیخ العاشقیت، سلطان العشاق و امثال آن یاد کرده اند. در نظر قاضی عشق مذهب مشترک بین خدا و انسان است.

عشق چیست؟

گفته اند: عشق افراط در محبت است و آتشی که در دل عاشق حق می افتد و جز حق را می سوزاند: این عشق امری الهی است و آمدنی است نه آموختنی.

بزرگان عرفا، از عشق و معانی آن بسیار سخن گفته اند.

عشق از دیدگاه قاضی غیرقابل بیان است و جز به رمز از آن نمی توان سخن گفت.

به اعتقاد او «… دیوانگی عشق بر همه عقل ها فزون آید، هر که عشق ندارد، مجنون و بی حاصل است، هر که عاشق نیست خودبین و پرکین باشد و خود رای، بود عاشقی بیخودی و بی راهی باشد»

… در عشق قدم نهادن،‌ کسی را مسلم شود که با خود نباشد، و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند. عشق آتش است، هرجا که باشد جز او رخت دیگری ننهند. هرجا که رسد سوزد و به رنگ خود گرداند… کار طالب آن‌ست که در خود،‌ جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است، بی‌ عشق چگونه زندگانی؟ »

و چه این بیان به نگرش «اریک فروم» در «هنر عشق ورزیدن» نزدیک است که می گوید:

«عشق پاسخی ست به پرسش وجود انسان.»

اریک فروم، همانند عین‌القضات، عشق را فدا کردن می‌‌نامد، اما درست به برداشت وی نه مجنون وش و خود-آزار، بلکه آن فدایی که نه «ترک چیزها و محروم شدن و قربانی گشتن.» و چنین از گذشتن از خویشتنی ست که «فضیلت» و «برترین برآمد انسانی‌اش می‌نامد. عشق نیرویی‌ست تولید گر عشق. به بیان کارل مارکس، «عشق را تنها می‌توان با عشق مبادله کرد.» و در چنین مبادله‌ای ست که اصالت فردی در باز تولیدی انسانی به برآیند پیوند‌ها تکامل می‌یابد.

بر خاست خروش عاشقان از چپ و راست

در  بتکده  امروز  ندانم   که    چه   خاست

در بتکده    گر  نشان  معشوقه ی  ماست

از  کعبه    به  بتخانه   شدن   نیز   رواست

عین القضات همدانی نیز چون دیگر سالکان طریقت بر اهمیت دعا و ذکر واقف بود و مریدان و شاگردان خود را مدام به آن توصیه می کرده است.ذکر « لا اله الا الله» از جمله ذکرهایی است که قاضی شاگردانش را تشویق به پیوسته گفتن آن می نماید و می گوید که «پس از طی مقاماتی، با اعراض از همه چیز، جز «هو» نشاید گفتن»

جستجو در حروف مقطعه قرآن

حروف مقطعه ابدای بیست و نه سوره از قرآن، الهام بخش بسیاری از افکار و اندیشه های عجیب و غریب در اذهان متصوفه بوده است.

جمع حروف مقطعه در قرآن ۷۸ حرف است وبه اعتقاد ابن عربی «حقایق آن ها برای هر کس روشن شود، او مالک بالا و پست خواهد شد»

در این میان شاید بیش از هر کس دیگر حلاج است که از رمزیت حروف مقطع قرآن صحبت کرده است و به دنبال وی قاضی گفته است: اگر نه این حروف مقطع یافتمی در قرآن، مرا هیچ ایمان نبودی به قرآن.

و معتقد بود که سالک در طی طریق، به مقامی رسد که همه قرآن در نقطه باء بسم الله ببیند و همه موجودات را در نقطه باء بسم الله ببیند.

… خداوند خواست که محبان خود را از اسرار ملک و ملکوت خود خبری دهد در کسوت حروف، تا نامحرمان بر آن مطلع نشوند، پس گفت:‌« الم، المر، الرا، یس، … یس را قلب قرارداد و نشان سر احد با احمد، که کس جز ایشان بر آن واقف نشود.

عین القضات و مذهب

«جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه» (حافظ)

اساس تقسیم فرق اسلامی به هفتاد و سه یا هفتاد و دو گروه، حدیثی است منسوب به پیامبر اسلام (ص)که همان سان که بنی اسرائیل به هفتاد و دو گروه گرویدند پیروان من نیز به هفتاد و دو گردند و همه ایشان در دوزخند جز یک گروه و آن سنت و جماعت است … گروه اخی در حدیثی از همان حضرت با تعبیر “ما انا علیه و اصحابی” توصیف شده اند یعنی آن دسته که من و یارانم برآنیم.

عین القضات با تبلیغ و اشاعه نظریه یگانگی و وحدت دین در توسعه و بسط این اندیشه سهیم بوده است. و معتقد است که همه بر یک دین و ملت اند. و اینچینین می گوید: اگر آن چه نصاری در عیسی دیدند تو نیز بینی ترسا شوی و اگر آن چه جهودان در موسی دیدند تو نیز بینی جهود شوی، بلکه آنچه بت پرستان دیدند در بت پرستی تو نیز بینی بت پرست شوی و هفتاد و دو مذهب جمله منازل راه خدا آمد.

قاضی با استناد به حدیثی از پیامبر اکرم (ص) که فرموده اند: “یاتی علی الناس زمان یجتمعون فی المساجد و یصلون ولیس فیما بینهم مسلم” (روزی خواهد آمد که مردم در مسجد جمع می شوند و فاتحه می خوانند و رکوع و سجود می کنند و نماز می گزارند اما هیچکدام از ایشان حقیقا مسلمان نیست” می گوید:‌”این سرنوشت اسلام است که آفتابش به مرور زمان غروب کند و روزی بیاید که از مسلمانی چیزی جز اسم آن و یک مشت عادات بی محتوا باقی نماند.”

عاقبت قاضی

عین القضات همدانی روش حسین بن منصور حلاج را داشته و در گفتن آنچه می دانسته بی پروائی می‌کرده است. از اینجا به دعوی الوهیت متهمش ساختـند اما چون عزیزالدین مستوفی اصفهانی وزیر سلطان محمود بن محمد بن ملکشاه سلجوق به او ارادت داشت، به آزادی هر چه می خواست می گفت و هیچ کس بر وی چیزی نمی گرفت تا قبول عام یافت.

اما چون وزیر سلطان بر اثر دسیسه های وزیر، ابوالقاسم قوام الدین درگزینی به حبس افتاد و در تکریت به قتل رسید؛ عین القضات همدانی نیز که در اثر دوستی عزیزالدین مستوفی با قوام الدین درگزینی مخالفت داشت مورد مؤاخذه و غضب وزیر جدید واقع گردید. بدین صورت که قوام الدین مجلسی ترتیب داد و از جماعتی عالمان قشری حکم قتل عین القضات را گرفت. و سپس دستور داد تا او را به بغداد بردند و در آنجا به زندان کردند.

حکومت دینی، به همراه شریعت‌مداران، سخت بیمناک می شوند. دستور بازداشت وی از سوی خلیفه‌ی بغداد و فقیهان داده می شود. عین القضات دستگیر و به زندان بغداد روانه می گردد. در سن سی و سه سالگی در زندان، کتاب «شکوی الغرایب» را به زبان عربی می نویسد. این کتاب ارزنده را دفاعیه عین القضات می شمارند.

“زندان و زنجیر و اشتیاق و غربت و دوری معشوق البته بسیار سخت است.”

اما، همه این شکنجه ها را می پذیرد و  تن به تسلیم نمی سپارد.

عماد کاتب اصفهانی (برادرزاده عزیزالدین) در کتاب خریده القصر خود، سیر شهادت قاضی را چنین بیان می کند:

«عین القضات میانجی اصل، همدانی زیست، دوست با وفای عموی من صدر شهید بود، هنگامی که عمویم بیچاره شد، درگزینی بر کشتن او توانایی یافت. عین القضات نمونه تیزهوشی و دانشمندی بود، آفتاب پس از مرگ غزالی بر فاضل تر از وی نتابید. عین القضات در نگارش های عربی خود به راه غزالی می رفت، عالم نمایان بر وی رشک بده، کلماتی از کتاب هایش بیرون کشیده جدا از جمله بندی بدان معنی داده، به او تهمت زدند . وزیری پست خو وی را به همدان بازگردانید و با کمک یارانش با عین القضات آن کردند که جهودان با عیسی کردند….»

سرانجام عین القضات را به دستور ابوالقاسم درجزینی (درگزینی) به سرعت از بغداد به همدان بازپس بردند و شب هفتم جمادی‌الاخر سال ۵۲۵ ه.ق (۵۰۹ خورشیدی/۱۱۳۰ میلادی) در مدرسه ای که در آن به تربیت و ارشاد مریدان و وعظ می پرداخت بر دار کردند. گفته‌اند که چون قاضی به پای چوب دار رسید آن را در آغوش کشید و این آیه را خواند : وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُونَ (سوره شعراء آیه ۲۲۷) : و ستمکاران به زودی خواهند دانست به چه مکانی باز خواهند گشت.

سپس پوست از تنش کشیدند و در بوریایی آلوده به نفت پیچیده، سوزانیدند و خاکسترش را بباد دادند. با او همان کردند که خود او خواسته بود:

ما مرگ و شهادت از خدا خواسـتــه ایم

و آن هم به سه چیز کم بها خواسـته ایم

گر دوست چنین کند که ما خواسته ایم

ما آتـش و نفــت و بـوریـا خواســته ایم

به هر تقدیر کرشمه، اهل وصال را به سوی خود جذب نمود و این بار شهیدی از همدان دویست سال پس از مرگ حلاج، ندای انا الحق او را زنده ساخت و فاجعه او را با تمام جزئیاتش تکرار کرد.

حلاج در هنگام کشته شدنش خطاب به حلوانی که از او پرسید:‌سرورم این چه حال است، گفت: کرشمه جمال اهل وصال را به سوی خود جذب می کند…


ویکی پدیا

نفاق از منظر رسول اکرم


چهارچیز اگر در انسانی باشد او منافق است ، اگر یکی از آنها در او باشد یک خصلت از نشانه های نفاق در اوست ، تا آنکه آنرا هم رها کند :


1.وقتی سخن میگوید دروغ بگوید.
2.چون وعده بدهد تخلف کند.
3.وقتی پیمانی ببندد حیله به کار برد.
4.هنگام دشمنی از عدالت خارج شود و فسق و فجور انجام دهد.  

حضرت محمد(ص)

تاریخچه ترانه "جمعه" از فرهاد

در مجموعۀ ترانه‌های خوانده و اجرا شده ـ از آغاز تا امروز ـ ترانه‌های ماندگاری نیز هست که به نوعی با بخشی از تاریخ سیاسی ـ اجتماعی دوران ما، یا با دوره‌ای از جوانی و خاطرات ما پیوند دارد و هنوزا هنوز همپای یاد و خاطره‌های ماست. 

از جملۀ این ترانه‌ها یکی هم ترانۀ معروف «جمعه» است که به دو واقعۀ اصلی و اثر گذار در تاریخ مبارزات مردمی ـ سیاسی معاصر ایران گره خورده. یکی واقعۀ «سیاهکل» در جمعۀ سرد 19 بهمن سال 1349، و دیگری داغ کشتار مردم در جمعۀ 17 شهریور ماه سال 1357.

در سابقه و تاریخچۀ ترانۀ «جمعه»، باید از فیلم «خداحافظ رفیق» ساختۀ «امیر نادری» گفت و این واقعیت که: کنجکاوی برای شنیدن آن موسیقی و ترانۀ متن و شعر و صدا، تنها عاملی بود که می‌توانست سینماروهای آن‌روزگار را به دیدن این فیلم جذب کند. فیلمی که از اولین فیلم‌های نامتعارف سینمای ایران بود با بازی هنرپیشه‌هایی ناشناخته و نه چندان معروف.

«امیر نادری» به عنوان عکاس فیلم که از زمان ساختن فیلم «قیصر» با «عباس شباویز» [تهیه‌کننده] و «اسفندیار منفردزاده» [سازندۀ موسیقی متن فیلم] آشنایی داشت، در تلاش خود برای ساختن اولین فیلمش [خداحافظ رفیق]، حمایت ضمنی و معینی بابت دوربین، فیلم خام و کارهای اداری را از شباویز، و قول ساختن موسیقی متن فیلم را از «منفردزاده» گرفته بود.

از نگاه «امیر نادری» و با شناختی که از اوضاع سینمای ایران داشت، «اسفندیار منفردزاده» که در آن سالها با ساختن موسیقی متن فیلم‌های «قیصر»، «رضا موتوری»، «داش آکل» [مسعود کیمیایی]، و «طوقی» [علی حاتمی]، نامی مشهور در سینمای ایران شده و ساخته‌هاش شناخته و به گوش آشنا بود، با اجازه دادن به درج نام او به عنوان سازندۀ موسیقی متن در تیتراژ و پوستر فیلم، می‌توانست معرف معتبری برای «خداحافظ رفیق» که به خون دل و تنگدستی به انجام رسانده بود باشد

این ایده و پیش‌بینی از طرف «عباس شباویز» [تهیه‌کننده] نیز مورد استقبال و قبول واقع می‌شود. پس با توفیقی که ترانۀ متن فیلم «رضا موتوری» حاصل کار «شهیار قنبری»، «اسفندیار منفردزاده» و «فرهاد مهراد» به‌دست آورده بود؛ پیشنهاد می‌کند آهنگ و ترانه‌ای توسط این مثلث هنری برای فیلم «خداحافظ رفیق» سروده و احرا شود.

«شهیار قنبری» در مجموعه‌ای از ترانه‌سروده‌های او که با نام «دریا در من» منتشر شده، در پانویس این شعر می‌نویسد: 

«در یک عصر جمعه، ترانۀ جمعه را در خانۀ اسفندیار نوشتم. روبروی سازمان سینما پیام. بلوار الیزابت دوم. ترانه را به امیر نادری و فیلم خداحافظ رفیق‌اش، دوستانه پیشکش کردیم. روی جلد صفحۀ چهل و پنج دور، سه تصویر سپید و سیاه از جوانی‌ی ما. پشت جلد. دستانی چروکیده. پیر. سیاه. گرسنه. پای این تصویر نوشتم: ـ نازنین، هدیه‌‌یی به تو که هر روزت، جمعه است. ترانۀ آمنه، با صدای آغاسی، همزمان منتشر شد. می‌گفتند: جمعه بیش از آمنه گل کرده است! جمعه، پیروزی ترانۀ نوین بود.»

«منفردزاده» در همدلی‌ای که با جریان سینمای متفاوت و معترض داشت و از بابت قولی که داده بود ملودی و ریتم آهنگ و ترانه را می‌سازد اما از آنجا که خود درگیر تعهدات دیگری است که باید به موقع آماده کند از «محمد اوشال» از آهنگ‌سازان خوب و مطرح آن سالها می‌خواهد اجرای این‌کار را تقبل کند و «امیر نادری» را نزد او می‌فرستند.

«محمد اوشال»، در جواب به این درخواست همکار خود، قطعه‌ای می‌سازد که بیشتر با سازهای بادی اجرا می‌شود. روی همین ریتم و ملودی که فضا و ضرباهنگی نظامی دارد، «فرهاد» سرودۀ «شهیار قنبری» را می‌خواند. حاصل آن هر چه هست اما به دل «امیر نادری» خوش نمی‌نشیند. پس باز به خود «اسفندیار منفردزاده» باز می‌گردد و با این انتظار که خود او کار را تمام و قولی که داده را عمل کند.

این رفت و آمدها با به پایان رسیدن صدا گذاری و دوبلۀ فیلم بیشتر و فشرده‌تر می‌شود. تا آخر شبی از روزی که دیگر خلق همه از این به تاخیر و تعویق افتادن‌ها تنگ شده و کار دارد به رنجیدگی خاطر و آزردگی دل می‌کشد، «منفردزاده» سر راه به رستورانی که «فرهاد» شب‌ها در آنجا می‌خواند می‌رود. 

ساعتی به انتظار تمام شدن نوبت خواندن فرهاد می‌نشیند و ساعت سه بامداد او را به همراه «شهبال شب‌پره» یکی از اعضای گروه «بلک‌کتز» که «فرهاد» خوانندۀ آن است برمی‌دارد و از «رستوران کوچینی» در حوالی «بلوار الیزابت» راه به راه می‌رانند تا برسند به «استودیو طنین» در خیابان «ثریا» کوچۀ «رامسر».

آن‌موقع از شب، استودیو آزاد است. «محمد اوشال» برای کاری شخصی هنوز آنجاست؛ «ناصر غواص» از جوانان علاقه‌مندی که کاره‌ای نیستند ولی معمولا همان دور و برها هستند هم دم دست است. دیروقت است و چیزی به پگاه نمانده، قبل از اینکه «فرهاد» از پا در بیاید و به خواب بیفتد باید کار را تمام کرد.

پس «شهبال شب‌پره» پشت درام می‌نشیند و «محمد اوشال» روی کلیدهای پیانو خم می‌شود و گیتار هم که دست خود «فرهاد» است. «اسفندیار منفردزاده» یک‌بار ملودی را با سوت می‌زند و زمزمه می‌کند. «شهرام غواص» را صدا می‌زنند که بیاید «سوت» را بزند. می‌آید. می‌زند و پشت‌بندش «فرهاد» می‌خواند. کل کار و اجرا در یک برداشت ـ بدون تکرار دوباره ـ ضبط و تمام می‌شود. ساعتی بعد که پگاه سر می‌زند، ترانۀ «جمعه» متولد شده است.

«جمعه» با صدای «فرهاد»، بی‌هیچ چشم‌داشت مادی، و صرفا در جهت حمایت از «امیر نادری»، و فیلم «خداحافظ رفیق»، به او هدیه می‌شود. این ترانه کمی بعدتر با صدای «گوگوش» هم اجرا شد و به بازار آمد. ولی اجرای «جمعه» با صدای فرهاد که تلخ می‌خواند بیشتر مورد قبول افتاد و ماندگار شد. او با صدای خود، این ترانه را به یاد و خاطرۀ نسل و زمانۀ ما پیوند زد.
ترانۀ «جمعه»، یک ‌سال پس از واقعۀ «سیاهکل» که در جمعه نوزدهم بهمن ماه سال 1349 اتفاق افتاد سروده شده است. «اسفندیار منفردزاده» که از زمان دانشجویی و تحصیل خود در شهرهای «برلین» و «وین»، سری پرشور و دلی با جریانات سیاسی ـ اجتماعی روز داشت در مصاحبه‌ای از تعلق خاطرش با واقعۀ سیاهکل می‌گوید. اینکه مترصد و در پی این بوده تا این رویداد را با ترانه و آهنگی پیوند بزند و به سهم خود ادای دینی بکند.

آن‌طور که خود می‌گوید، اول سراغ هم‌محله‌ای قدیمی و دوست دوران نوجوانی خود «احمدرضا احمدی» می‌رود و با شرح احساسی که از حال و هوای عصرهای جمعه دارد از او می‌خواهد که آن را در سروده‌ای به کلام بکشد. «احمدرضا احمدی» اما به هر دلیل از این‌کار سر باز می‌زند و در عوض «شهیار قنبری» را که حالا در ترانه‌سرایی نامی آشناست به او پیشنهاد می‌کند.

و این حکایت دغدغه و بغض پنهان در غروب جمعه بوده تا عصر جمعه‌ای که آن دو را در خانۀ «اسفند»، روبروی سازمان سینما پیام، در کنار هم می‌نشاند تا ترانه ـ آهنگی برای «خداحافظ رفیق» «امیر نادری» فراهم بیاورند.

آنجا یک‌بار دیگر «اسفندیار منفردزاده» ـ بی‌آنکه اشاره‌ای به واقعۀ سیاهکل که سال قبلش رخ داده داشته باشد ـ برای ترانه‌سرای جوان، از حس خود و حال و هوای عصرهای جمعه می‌گوید. 

«شیهار قنبری» با درک این احساس و حالتی که از کلافگی به آدمی دست می‌دهد، سرودن ترانه ‌را دست می‌گیرد و از چشم و نگاه «منفردزاده»، ملالتی که در عصر جمعه است را می‌بیند: توی قاب خیس این پنجره‌ها، عکسی از جمعۀ غمگین می‌بینم. . . .؛ و استمرار خفقانی که هست را در: نفسم در نمیاد، جمعه‌ها سر نمیاد. کاش می‌بستم چشمامو، این ازم برنمیاد.

هفت سال بعد از انتشار این ترانه، ‌بار دیگر جمعه‌ای دیگر در تاریخ مبارزات مردمی ایران، رخت عزا تن می‌کند و سیاه‌پوش می‌شود. جمعه‌ای که هفدهم شهریور ماه سال پنجاه و هفت است. هنوز روزی از وقوع این کشتار نگذشته که نسخۀ دوم ترانۀ «جمعه» در تنظیم و اجرایی تازه، با ریتمی نظامی و تمی کوبنده به بازار می‌آید.

«اسفندیار منفردزاده»، در اجرای صدای چکش‌واری که در شروع نمونۀ بازخوانی شدۀ این ترانه می‌شنویم؛ از کوبش ضربه‌های بر هم دو پاره سنگ، و در ادامه از صدای «اسفندیار قره‌باغی»، خوانندۀ سرود مشهور «ای ایران»، برای بخش کورال و همسرایی بهره گرفته بود و «فرهاد» که این‌بار آن‌را با حس و حالی متفاوت از اجرای اول می‌خواند. 

این اجرای تازه با نام «جمعه برای جمعه»، در همدلی با واقعۀ جمعۀ سیاه 17 شهریور منتشر شد و بعد از واقعۀ «سیاهکل» پیوندی همیشه با آن رویداد تاریخی نیز دارد. 

17 دی ماه، سالروز درگذشت جهان پهلوان «غلامرضا تختی»



الکساندر مدوید، کشتی گیر بزرگ روسی و رقیب تختی پس از مرگ وی گفته است: «من نمی دانم به چه شکلی عظمت او را بیان کنم، چرا که او چیزهای بسیاری به ما آموخت و من هنوز هم به ورزشکاران مملکتم می گویم که وقتی روی تشک کشتی می روید، اول اخلاق را رعایت کنید و اگر توانستید از این ورزش در راستای اخلاق و صداقت و درستی بهره ببرید. چنین ورزشی است که به درد انسان می خورد، نه چیز دیگر.»

الکساندر مدوید، بر مزار تختی در حال گریه گفته است: “در طول مدتی که کشتی گرفته‏ام، شجاع‏تر، خوش خُلق‏تر و مهربان‏تر از تختی ندیده‏ام.” مدوید خاطره جالبی از تختی دارد : «در سال ۱۹۶۲ در تولیدوی آمریکا من و تختی دیدار نهائی را برگذار کردیم. در جریان مسابقه ها، پای راست من به شدت ضرب دیده بود و روحیه ام را خراب کرده بود. من فکرم متوجه تختی بود که باید با این پای ناجور با او مبارزه می کردم، به راستی من تا آن موقع از خصوصیات اخلاقی، رفتار و کردار انسانی و والای تختی خبرنداشتم. اما در آنجا به عظمت، انسانیت و جوانمردی تختی پی بردم و تحت تاثیرآن قرار گرفتم. او که شنیده بود پای راست من ضرب دیده با این پا به خوبی رفتار کرد و هر گز نخواست با گرفتن این پا مرا زجر دهد. او تا پایان بازی، مرد و مردانه تمیز کشتی گرفت و از پای آسیب دیده من استفاده نکرد و مرا غرق اعجاب و تحسین کرد. تختی با این کار فوق العاده اش نشان داد که یک پهلوان واقعی است. بعد از این واقعه، ما به صورت دو دوست درآمدیم. او همیشه مرا دوست می داشت. او ملت خودش را هم دوست می داشت و فکر می کنم تختی اصلا برای ملتش زندگی می کرد.»

تختی می گوید: “به نظر من تاریخ تولد و مرگ یک انسان، همه ی زندگی او را تشکیل نمی دهد، آنچه که زندگی او را از لحظه ی آغاز، از روز تولد تا لحظه ی مرگ می سازد، شخصیت، جوانمردی، صفا، انسانیت و اخلاقیات اوست”

...

دوستان عزیز

سلام 

می خوام یک عذرخواهی داشته باشم به خاطر اینکه نمی رسم وبلاگ رو زود به زود آپدیت کنم. ایام امتحانات هم هست و من هم مجبورم به درس بیشتر بها بدم. از پست های صفحه فیسبوکمون عقب افتادیم. دوستانی که می خوان پست هارو زودتر ببینن به صفحه فیسبوک کافی کتاب مراجعه کنند.

امیدوارم باز هم بتونم مثل سابق اینجا رو آپدیت کنم.


با آرزوی سلامتی

مریم

نیلز بور


<span class=

نیلز بور فیزیکدان مشهور دانمارکی به یکی از سؤالات امتحانی‌‌اش این چنین جواب می‌دهد.

سؤال: توضیح دهید که چگونه می‌توان با استفاده از یک فشار سنج ارتفاع یک آسمان خراش را اندازه گرفت؟

پاسخ بور: به فشار سنج یک نخ بلند می‌بندیم. سپس فشارسنج را از بالای آسمان خراش طوری آویزان می‌کنیم که سرش به زمین بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول نخ به اضافه طول فشارسنج خواهد بود.

پاسخ بالا چنان مسخره به‌نظر می‌آمد که مصحح بدون تامل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولی دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجدید نظر در نمره خود کرد. یکی از استادان دانشگاه به‌عنوان قاضی تعیین شد و قرار شد که تصمیم نهایی را او بگیرد. نظر قاضی این بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولی نشانگر هیچ گونه دانشی نسبت به اصول علم فیزیک نیست. سپس تصمیم گرفته شد که دانشجو احضار شود و طی فرصتی 6 دقیقه‌ای پاسخی شفاهی ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنایی او با اصول علم فیزیک باشد.

دانشجو در 5 دقیقه اول ساکت نشست بود و فکر می‌کرد. قاضی به او یادآوری کرد که زمان تعیین شده در حال اتمام است. دانشجو گفت که چندین روش به ذهنش رسیده ولی نمی‌تواند تصمیم‌گیری کند که کدام یک بهترین است.

قاضی به او گفت که عجله کند و دانشجو پاسخ داد: روش اول این است که فشارسنج را از بالای آسمان خراش رها کنیم و مدت زمانی‌که طول می کشد به زمین برسد را اندازه گیری کنیم. ارتفاع ساختمان را می توان با استفاده از این مدت زمان و فرمولی که روی کاغذ نوشته‌ام محاسبه کرد.

بور بلافاصله افزود: ولی من این روش را پیشنهاد نمی‌کنم، چون ممکن است فشارسنج خراب شود! روش دیگر این است که اگر خورشید می‌تابد طول فشارسنج را اندازه بگیریم سپس طول سایه فشارسنج و آنگاه طول سایه ساختمان را اندازه بگیریم. با استفاده از نتایج و یک نسبت هندسی ساده می‌توان ارتفاع ساختمان را اندازه گیری کرد. من رابطه این روش را نیز روی کاغذ نوشته ام.

بور ادامه داد: ولی اگر بخواهیم با روشی علمی‌تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگیریم می‌توانیم یک ریسمان کوتاه را به انتهای فشارسنج ببندیم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمین و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوریم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نیرویگرانش دو سطح به‌دست آوریم. من رابطه‌های مربوط به این روش را که بسیار طولانی و پیچیده می‌باشند در این کاغذ نوشته ام.

قصه هنوز هم ادامه داشت: یک روش دیگر که چندان هم بد نیست. اگر آسمان خراش پله اضطراری داشته باشد می‌توانیم با استفاده از فشار سنج سطح بیرونی آن را علامت گذاری کرده و بالا برویم سپس با استفاده از تعداد نشان‌ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را به‌دست  بیاوریم.

ولی اگر شما خیلی سرسختانه دوست داشته باشید که از خواص مخصوص فشارسنج برای اندازه گیری ارتفاع استفاده کنید می‌توانید فشار هوا در بالای ساختمان را اندازه گیری کنید و بعد فشار هوا در سطح زمین را اندازه گیری کرد سپس با استفاده از تفاضل فشارهای حاصل، ارتفاع ساختمان را به‌دست بیاورید. ولی بدون شک بهتر از همه این راه ‌ها یک راه دیگر است. همه کنجکاو بودند بدانند آن راه چیست.

بور گفت: این است که در خانه سرایدار آسمان خراش را بزنیم و به او بگوییم که اگر دوست دارد صاحب این فشارسنج خوشگل بشود می‌تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگوید تا فشار سنج را به او بدهیم.

جان لنون





  1. تصور کن هيچ بهشتی در کار نيست 
    آسان است اگر تلاش کنی 
    و هيچ جهنمی در زير پايمان نيست 
    بر بالای سرمان تنها آسمان است 
    تصور کن همه انسان‌ها 
    برای امروز زندگی مي‌کنند ... 

    تصور کن هيچ کشوری نيست 
    تصورش سخت نيست 
    هيچ بهانه‌ای برای کشتن يا مردن در راهش نيست 
    چنان که مذهبی وجود ندارد 
    تصور کن همه انسان‌ها در صلح زندگی مي‌کنند 

    شايد بگويی من رؤيا مي‌بينم 
    اما من تنها نيستم 
    من اميددار روزی هستم که تو به ما بپيوندی 
    و جهان يکی شود 

    تصور کن مالکيتی وجود ندارد 
    تعجب مي‌کنم اگر بتوانی 
    نيازی به حرص يا گرسنگی نيست؛ 
    برادری بشر. 
    تصور کن همه مردم 
    زمين را با يکديگر قسمت مي‌کنند... 

    شايد بگويی من رؤيا مي‌بينم 
    اما من تنها نيستم 
    من اميدوار روزی هستم که تو به ما بپيوندی 
    و جهان يکی شود 

    جان لنون

    Imagine 
    Imagine there's no heaven
    It's easy if you try
    No hell below us
    Above us only sky
    Imagine all the people
    ...Living for today 

    Imagine there's no countries
    It isn't hard to do
    Nothing to kill or die for
    And no religion too
    Imagine all the people
    ...Living life in peace

    You may say I'm a dreamer
    But I'm not the only one
    I hope someday you'll join us
    And the world will be as one

    Imagine no possessions
    I wonder if you can
    No need for greed or hunger
    A brotherhood of man
    Imagine all the people
    ...Sharing all the world

    You may say I'm a dreamer
    But I'm not the only one
    I hope someday you'll join us
    And the world will live as one

فرهاد مهراد




  1. یه شب مهتاب
    ماه میاد تو خواب
    منو می بره
    ته اون دره
    اونجا که شبا
    یکه و تنها
    تک درخت بید
    شاد و پر امید
    می کنه به ناز
    دستشو دراز
    که یه ستاره
    بیفته مثله
    یه چیکه بارون

    + 9 شهریور سالگرد درگذشت فرهاد مهراد

محمدرضا شجریان




  1. آذرآبادگان، آن قلب همیشه تپنده ایران در سرشت گیتی گرفتار شد و فاجعه ای انسانی به بار آمد.
    آن عزبزان دیگر به ما بر نمی‌گردند اما باید به سراغ داغ‌دیدگان بلازده برویم، با آنان همدردی کرده و زندگی آینده‌شان را دوباره‌سازی کنیم.
    از این دوردست ک
    اری شایان و درخور شأن آن مردم پیشتاز بر جانفشانی‌های میهنی، در حال حاضر از من برنیامد جز غم و ماتمی که بر دیگر ماتم‌هایم افزود.
    دست خالیِ آن مردمانی را می‌بوسم که با همت خودیاری به سراغ هموطنان می‌روند و آنان را تنها نمی‌گذارند.

    بلا دور‌، تنتان سالم و دلتان همیشه بی‌غم باد

    محمدرضا شجریان

دختر ناز وطن




  1. بخند نازنین
    بین این همه مصیبت 
    تو انرژی می دهی 
    مضاعف می شود همه ی امیدهامان
    بخند که این غصه ها پایدار نیست ...
    بخند که آذربایجان است و یک ایران هم پشتش 
    بخند دختر ناز وطن ... بخند

نادیا دلدار گلچین




  1. نادیا دلدار گلچین بازیگر سینما و تلویزیون  پس از چند روز کما در بیمارستان عرفان دارفانی را وداع گفت.

    روحش شاد و یادش گرامی

ابوالفضل زرویی نصرآباد




  1. کودکم،مادرت تشر می زد
    منضبط باش و پاک بازی کن

    دیگر اینجا کسی مزاحم نیست
    تا دلت خواست خاک بازی کن!

    ابوالفضل زرویی نصرآباد

آیرلیق




  1. آیرلیق آیرلیق آمان آیرلیق
    هربیر دردن اولار یامان آیرلیق
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    جدایی جدایی امان از جدایی
    از هر دردی بی درمان تر درد جدایی

    طرح : جمال رحمتی

زلزله آذربایجان




  1. تو آذربایجانی
    تو غیرت همیشه جوشیده ایرانی
    دستت تنها نمی ماند 
    دستت را سخت می فشارند
    مردمان همیشه غیور میهنت

به دنبال دو، سه تا روشنفكر مردمي/احمد غلامي


من، حبيب‌اللهي و كاسكو براي پيدا كردن دو، سه تا روشنفكر مردمي براي شركت در جلسات سياسي دايي‌جان راه افتاديم. هرچقدر به حبيب‌اللهي گفتم، اين پرنده بيچاره را با خودت نياور به گوشش فرو نرفت كه نرفت. كاسكو اولش از گرما بي‌تابي مي‌كرد، اما وقتي در چند خيابان گردش كرد، حالش جا آمد و از شادي جيغ و داد راه انداخت. حبيب‌اللهي هم هرازگاهي قفس را بالا مي‌آورد و مي‌گفت: «خوش مي‌گذره عزيزم؟» سراغ چند رفيق قديمي رفتيم كه اهل سياست بودند. اما تقريبا همه‌شان ماست‌ها را كيسه كرده بودند. يكي از آنها توي يكي از كوچه‌هاي منيريه زندگي مي‌كرد. وقتي سركوچه‌شان از ماشين پياده شديم، چند نفر جلويمان را گرفتند، جوان و قلچماق بودند. اول جا خورديم. بعد يكي از آنها گفت: «حاجي حرف هم ميزنه؟» منظورش كاسكو بود. حبيب‌اللهي گفت: «چند كلمه‌اي بلده.» يكي ديگر كه سبيل تيزي داشت گفت: «اي‌والله، چي مي‌گه؟» حبيب‌اللهي گفت: «سلام كن به آقايون.» كاسكو از اين طرف قفس به آن طرف پريد و انگار وحشت كرده باشد گفت: «بزن دو...» آدم‌هاي دور قفس زدند زير خنده. آن يكي كه سبيل‌هاي تيزي داشت، زد پشت رفيقش كه قامتي لاغر و لرزان داشت و گفت: «عباد با توئه.» عباد آب دماغش را با انگشت شست و سبابه گرفت و گفت: «بابا ما خيلي وقته خلاصيم.» همه‌شان خنديدند. بعد گفت: «داداش اين حيوون‌رو چند مي‌فروشي؟» حبيب‌اللهي گفت: «فروشي نيست.» مرد گفت: «خوش‌مرام پس واسه چي مارو گذاشتي سركار؟» رفيقش گفت: «بيا بابا پرنده به چه دردت مي‌خوره...» من پيچيدم توي كوچه، حبيب‌اللهي گفت: «اينا هم سياسي بودن، هم مردمي.» زنگ در خانه غياثي را زدم. سال‌ها توي دانشگاه با هم بوديم. از بروبچه‌هاي دو آتيشه چپ بود. توي رستوران دانشگاه غذا نمي‌خورد، سروكله‌اش را مي‌زدي توي قهوه‌خونه‌هاي شوش و راه‌آهن پلاس بود. مي‌گفت: «اونجاست كه درد كارگر جماعت را مي‌فهمي.» مدت‌ها بود او را نديده بودم. زنگ زدم، كسي جواب نداد. اما صدايي از توي حياط مي‌آمد. انگار داد و فرياد زني بود. دوباره زنگ زدم و بعد از آن صداي زن آمد: «پدر... حداقل در اين سگدوني رو باز كن.» با صداي باز شدن در، كله مردي با سبيل‌هاي آويزان تا روي لب ظاهر شد. غياثي بود. گفتم: «غياثي منم، رضا لياقت.» گفت: «رفيق اينجا چكار مي‌كني، از جونت سير شدي؟» به زنش اشاره كرد. گفتم: «مي‌تونم بيام تو؟» غياثي دستش را كه به ستون در تكيه داده بود برداشت و گفت: «بفرماييد، بفرماييد.» زن از توي ايوان فرياد زد: «خودش زياديه مهمون هم دعوت مي‌كنه.» غياثي رو به حبيب‌اللهي كه قفس در دست، خشكش زده بود، گفت: «به دل نگيريد، يه كم تندمزاجه.» حبيب‌اللهي گفت: «دقيقا يه كم.» بعد هر سه خنديديم. كاسه، قابلمه، كفگير و سيني مسي وسط حياط پخش و پلا بود. روي نيمكت چوبي كنار حوض نشستم. غياثي گفت: «جنگه ديگه.» زن چاق و كوتاه قامتي با سيني چاي در دست آمد و سيني را روي تخت گذاشت. بعد چشم‌غره‌اي به كاسكو رفت. حبيب‌اللهي مثل بچه‌هاي خطاكار خودش را جمع و جور كرد و قفس را برداشت و آن طرف‌تر گذاشت. پرنده فكر كرد كه بايد شيرين زباني كند. گفت: «بزن دو.» زن فرياد زد: «خفه شو بي‌ادب.» كاسكو گوشه‌اي كز كرد. گفتم: «غياثي هنوز اهل سياست هستي يا نه؟» زنش جواب داد: «سياست تو مخش بخوره، خرج زندگيش رو دربياره بسه!» غياثي گفت: «شنيدين چي فرمودن؟» گفتم: «بله» چاي را نصفه، نيمه گذاشتم روي تخت و بلند شدم. غياثي گفت: «نگفتي چكار داشتي؟» گفتم: «هيچي از اينجا رد مي‌شدم گفتم يه سري بزنم.» غياثي گفت: «بابا خوشا به مرامت.» از در كه زديم بيرون حبيب‌اللهي گفت: «بازم از اين رفقاي سياسي داري؟» گفتم: «گر تو بهتر مي‌زني بستان بزن.» سوار ماشين كه شديم حبيب‌اللهي قفس را گذاشت صندلي عقب و گفت: «چقدر سنگينه لامصب.» كاسكو گفت: «خفه شو بي‌ادب.» هر دو بهت‌زده ساكت شديم و بعد زديم زير خنده. او گفت: «اين هم از درس امروز اين حيوون.» راه كه افتاديم حبيب‌اللهي گفت: «دو تا رفيق قديمي دارم كه انگ دايي‌جان‌اند.» گفتم: «هم‌دانشگاهي بوديد.» گفت: «نه بابا يكيش كيسه‌كش حمومه، يكيش سلموني.» گفتم: «از حمومي و سلموني كه روشنفكر درنمي‌ياد.» گفت: «اتفاقا اينا از همه بهتر مردم رو مي‌شناسند.» گفتم: «اينا چه مي‌دونند تئوري چيه، نظريه چيه!» گفت: «اينا ميگن، ما تئوريش رو مي‌سازيم.» بيراه نمي‌گفت. گفتم: «كجا هستند اين رفقا؟» گفت: «يكيشون نازي‌آباد و يكيشون خيابون ايران.» گفتم: «پس اصل جنسند.» گفت: «آره گازشو بگير بريم.» كاسكو با بي‌حالي گفت: «بزن دو...»


روزنامه شرق

بیوگرافی باب دیلن

اولین فرزند آبراهام زیمرمان و بئاتریس زیمرمان نوزادی ۵/۲۰ اینچی بود که تقریباً ۵/۳ کیلو وزن داشت و سری به تناسب بزرگتر. رابرت آلن زیمرمان در ۲۴ می۱۹۴۱ در ایالت مینه سوتا به دنیا آمد. در ۱۰ سالگی شروع به نواختن گیتار کرد. گیتاری که در خانه ای که پدرش خریده بود پیدا کرده بود. هیچ وقت از پدر و مادرش راضی نبود، تا حدی که میگوید از پدر مادر درستی به دنیا نیامده.

از شش سال سازدهنی و پیانو را آغاز کرد. در ۱۸ سالگی یعنی در جون ۱۹۵۹ بعد از اتمام دبیرستان در فارگو به عنوان پیشخدمت شروع به کار کرد. در آنجا با بابی وی آشنا شد. خوانندهای که گروهی محلی به نام دِشادوز را رهبری میکرد. او به دنبال یک نوازنده پیانو بود برای ترانه ای به نام سوزی بیبی. رابرت جوان برای او در چند اجرا پیانو زد.

بعد از آن باب به مینه سوتا برگشت و به دانشگاه مینه سوتا رفت اما سر کلاسها حاضر نمیشد و بعد از شش ماه درس را رها کرد. به گفته خودش: شبها تا صبح ساز میزدیم و میخوندیم... صبحها هم میخوابیدیم و وقتی برای درس خواندن نداشتیم...

باب آن زمان خود را معرفی میکرد احتمالاً از روی نام عمویش برداشته بود و... بعدها نامش را به Bob Dylan تغییر داد. میگویند به خاطر Dylan Thomas شاعر این نام را برگزیده. از تغییر نامش هیچ توضیح درستی وجود ندارد. به گفته خودش: «چرا این اسم خاص رو انتخاب کردم واقعاً نمیتونم بگم! و این چیزها که در موردش میخونم واقعاً اتفاق نیفتاده؛ این نام فقط یک روز به ذهنم رسید و انتخابش کردم...»

باب از دوران کودکی اش خوشش نمیآید و دوست ندارد درباره آن زمان حرف بزند. خودش میگوید: «من هیچ وقت یادم نمیاد که یه بچه بودم؛ فکر میکنم یه نفر دیگه بوده که بچه بوده!!!»

از دوران کودکی علاقه شدیدی به موسیقی داشته. خوانندگانی چون هنک ویلیامز – جیمی روجوز، الویس و به خصوص وودی گاتوی.

او به آهنگهای خوانندگان فولکلور گوش میکند، به خصوص وودی گاتری.

وودی گاتری در ۱۴ جولای ۱۹۱۲ در ایالت اُکلاهاما متولد شده. خواننده، شاعر و آهنگسازی که او را پدر موسیقی اعتراض میدانند. او تبدیل به یک بت برای باب دیلن شد. سال ۱۹۶۰ دیلن متوجه شد که گاتری ۴۸ ساله در حال مردن به خاطر حمله بیماری ارثی اش است. به بیمارستان گری استون در نیوجرسی تلفن زد و خواست که با وودی صحبت کند. اما به او گفتند که آقای گاتری تلفن جواب نمیدهد ولی دوست دارد که عیادت کننده داشته باشد. او با یک چمدان و یک گیتار و ۱۰ دلار به سمت نیوجرسی رفت برای دیدن وودی. هنگامی که به نیویورک رسید، به محله گرینویچ ویلج رفت؛ محله ای در جنوب منهتن که در آن زمان پاتوق هنرمندان بود. در آنجا به کافه وآ رفت و با هنرمندانی چون دیوید ون رونک و رامبلینگ جک الیوت آشنا شد. در آن شب در کافه وآ ترانه های وودی را نواخت. هنگامی که وودی را دید ترانه Song To Woody را برایش زد؛ اولین ترانه ساخته دیلن که اجرای عمومی شد. وودی گاتری سرانجام در سوم اکتبر ۱۹۶۷ درگذشت.

اولین آلبوم دیلن اوایل سال ۱۹۶۱ توسط کولومبیا ریکوردز با عنوان Bob Dylan منتشر شد. در این آلبوم تنها دو ترانه از ۱۳ ترانه ساخته باب دیلن بود. مَچ میلر رئیس کمپانی کولومبیا ریکودز در مورد این آلبوم میگوید: آلبوم اول دیلن خوب فروش نکرد...

در همان سال دیلن با دختری به نام سوز آشنا شد. او در ۲۰ نوامبر ۱۹۴۳ در نیویورک متولد شد. سوز که یک خانواده امریکایی- ایتالیایی داشت، به همراه مادر و خواهرش در امریکا زندگی میکرد. او دیلن را در آلبوم The Freewheelin’ Bob Dylan یاری کرد. اما سوز در جون ۱۹۶۲ به همراه مادرش برای تحصیل به ایتالیا رفت تأثیر عمیقی که روی دیلن گذاشت حاصلش ترانه های زیبایی چون Don’t Think Twice Its Allright و  Ballad In Plain D بود. میتوانید تصویر او را روی جلد آلبوم The Freewheelin’ Bob Dylan در کنار باب دیلن ببینید.

 

تابستان ۱۹۶۳ هنگامی که دیلن از سوز جدا شده بود با خوانندهای به نام جوآن بائز آشنا شد.

جوآن بائز در ۹ ژانویه ۱۹۴۱ در یک خانواده مکزیکی- اسکاتلندی به دنیا آمد. او که تنها دو ماه از باب بزرگتر بود، هنگامی که دیلن به گرینویچ رسید، یک ستاره در موسیقی فولک بود. او به دیلن و ترانه هایش علاقه مند بود. در جولای آن سال آنها در فستیوال نیوپورت فولک با هم اجرا داشتند. بعد آن سال جوآن بائز دیلن را با خود به تور برد و او را مهمان خیلی مخصوص معرفی کرد.

در آن سال به دیلن و بائز لقب «شاه و ملکه فولک» دادند... دیلن در مورد جوآن بائز میگوید: «او یک گیتاریست فوق العاده است. هنگامی که او را در تلویزیون میدیدم احساس میکردم که به یک خواننده همراه خودش احتیاج دارد و از زاویه ای دیگر رویم تأثیر گذاشت.» هنگامی که بائز در تور انگلیس دیلن در ۱۹۶۵ به او ملحق شد (مستند Don't Look Back) او در آنجا کمتر شناخته شده بود. از دیلن انتظار داشت که او را در برنامه هایش معرفی کند. اما او چنین قصدی نداشت و در سفرش به او اعتنا نمیکرد. هنگامی که از بائز درخواست شد که به خانه برگردد، او شکست. بعد از آن هنگامی که دیلن در اثر مسمومیت غذایی بستری شده بود، بائز تصمیم گرفت به دیدن او برود. آنها تا ۱۰ سال دیگر با هم نخواندند تا اواسط دهه ۷۰ در تور رولینگ تاندر.

بائز در سال ۱۹۶۹ آلبومی به نام Any Day Now را منتشر کرد؛ آلبومی از ترانه های دیلن. در ۱۹۷۵ درباره او ترانه ای به نام Diamond & Rust را سرود.

در مارچ ۱۹۶۵ دیلن با اولین گروه الکتریک خود آلبوم پنجمش را ضبط کرد. آلبوم Bringing It All Back Home. او به همراه مایک بلوم فیلد گیتاریست؛ ساملی درامر؛ الکوپر اورگان؛ بری گلدبری پیانو؛ در نیپورت فستیوال در سال ۱۹۶۵ ظاهر شد. او هنگامی که گیتار الکتریک به دست گرفت، با فریادها و هو کردنهای طرفدارانش و همینطور طرفداران موسیقی فولک مواجه شد. پت سیگر هنگام اجرای دیلن به خاطر اجرای راک اند رول او در جشنواره موسیقی فولک و استفاده از گیتار الکتریک ناراحت شده و تصمیم داشته که با تبرش کابلها را قطع کند. او میگفت: «صدای دیلن را نمیشنوم.»... دیلن بعد از اجرای فقط سه ترانه از سن پایین آمد. ولی بعد از چند دقیقه دوباره روی سن رفت؛ این بار تنها و با گیتار آکوستیک خود. اجرای خشم برانگیز او باعث واکنش منفی از طرف تشکیلات موسیقی فولک شد. چهار روز بعد از حضور جنجال آمیزش در فستیوال نیوپورت او دوباره به استودیو در نیویورک برگشت و ترانه پزتیولی برای خیابان را ضبط کرد که پر بود از ایجاد جنون سوءظن وکینه جویی. «من دلیلش رو میدونم/ که تو پشت من حرف میزنی/ یکی رو لای جمعیت داشتم/ که کنار تو بود»..؟..

سال ۱۹۶۶ در کنسرت او در رویال آلبرت هال یکی از طرفدارانش به خاطر عصبانیت از موسیقی الکتریک دیلن از لابهلای جمعیت فریاد زد: یهودا. و دیلن در جوابش گفت: من تو را قبول ندارم... تو یک دروغگویی...

باب دیلن به خاطر خیانت به موسیقی فولک و ورود به دنیای راک اند رول و موسیقی راک بسیاری از طرفدارانش را از دست داد. اما طولی نکشید که دوباره آنها را به دست آورد...

بعد از تور او در اروپا او به نیویورک برگشت. مدیر برنامه ریزی او کنسرتی بزرگ در تابستان و پاییز برای او برنامه ریزی کرده بود. اما در ۲۹ جولای ۱۹۶۶ هنگامی که او در حال راندن موتورسیکلتش بود ترمزهایش قفل کرد او به زمین خورد.خبر دقیقی از مقدار جراحت منتشر نشد. هیچ کس آمبولانس خبر نکرد. هیچ گزارشی هم توسط پلیس از تصادف وجود ندارد. وسعت جراحت هیچ وقت کاملاً اعلام نشد. ولی تأیید شد که گردنش شکسته شده بود. او بعد از تصادف شروع به نوشتن و ضبط کردن ترانه هایش کرد. اما تا هشت سال کنسرت نگذاشت...

● آثار:

او طی ۴۶ سالی تجربه در موسیقی که تا کنون بیش از ۴۵ آلبوم ثمره اش بوده، با هنرمندان مختلفی همکاری کرد و کنسرت های مختلفی اجرا کرد او همچنین چندین جایزه گرمی را به خود اختصاص داد..

نمیتوان یک سبک را برای باب دیلن انتخاب کرد. او اوایل دهه ۶۰ در موسیقی فولک بود که به یک رهبر برای جوانان آن زمان تبدیل شده بود. و با زبانی تلخ و رک به انتقاد و اعتراض میپرداخت. ترانه های ضد جنگ و حمایت از حقوق بشر او حرف همه مردمان آن زمان بود که دیلن آنها را داد میزد که میتوان به ترانه های  Blowin' In The Wind, Masters Of War, A Hard Rain's A-Gonna Fall… اشاره کرد.

او بعد از چند سال با انتشار آلبوم روی دیگر باب دیلن فرم اشعارش را به سبک عاشقانه تغییر داد. در سال ۱۹۶۵ از گیتار الکتریک در آهنگ هایش استفاده کرد که موجب خشم طرفدارانش شد. و شجاعانه سد بین سبکها را از بین برد. و آلبومهای Blonde On Blonde و Highway 61 Revisited را با استفاده از گیتار الکتریک ضبط کرد. او بعد از تصادفش در اواخر دهه ۶۰ آلبومی با نام John Wesley Harding را منتشر کرد که در آن از گیتار الکتریک استفاده نکرد و متن اشعارش را از کتابهای مذهبی گرفته بود. منتقدان تغییر فرم اشعار دیلن را تأثیری از تصادفش میدانند. او در دهه ۷۰ نیز آلبومهای Slow Train Coming و Saved را که اشعاری مذهبی دارند منتشر کرد.

آخرین آلبوم او سال 2009 با نام Christmas In The Heart منتشر شد.

او تاکنون جوایز متعددی از گرامی و گلدن گلاب تا اُسکار را دریافت کرده است. در سال ۱۹۹۹ جزو ۱۰۰ چهره تأثیرگذار از نظر مجله تایمز در قرن بیستم شد. و در سال ۲۰۰۴در لیست بهترین هنرمندان کل تاریخ در مجله رولینگ استون رتبه دوم را به دست آورد. او همچنین بارها نامزد دریافت جایزه نوبل شد.

ترانه های او را خوانندگان بسیاری چون جیمز هند، جانی کش، جان بائز، جان لنون، استیوی واندر، اریک کلاپتون و وایت استرایپ و... خوانده اند.

باب در سال ۱۹۷۲ با ساخت موسیقی متن برای فیلم Pat Garret And Billy The Kid ساخته سام پکینپا و اجرای نقش کوچکی در آن وارد سینما شد که ترانه معروفKnockin' on Heaven's Door برای این فیلم ساخته شد که خوانندگان بسیاری آن را خواندند.

او در سال ۱۹۷۷ فیلم Renaldo & Clara را کارگردانی کرد.

در باره ی او چندین فیلم و مستند ساخته شده است.

مستند  Don’t Look Backساخته ی D.A Pennebaker که در باره تور انگلیس او در سال ۱۹۶۵ است که جان بائز و دونوان در آن حضور دارند.

مستند Eat The Document که دیلن و پنبکر آن را ساخته اند که در باره تور اروپایی دیگری از دیلن است.

مستند No Direction Home که توسط مارتین اسکورسیزی در سال ۲۰۰۵ از زندگی دیلن و شرح اتفاقات توسط باب دیلن و کسانی دیگر چون: آلن جیمزبرگ، دپو وان رونک، جان بائز و...از تولد او تا سال ۱۹۶۶ که در دو قسمت ساخته شد.

و اخیرا فیلم I'm Not There به کارگردانی تاد هینز که یک بیوگرافی از دیلن است ساخته شده که در این فیلم شش بازیگر در نقش دیلن در دوره  ای مختلف زندگی اش بازی میکنند و جالب تر از همه این است که یکی از این شش بازیگر خانم کیت بلانشت است که او حدود سالهای ۶۵-۶۶ از زندگی دیلن را بازی میکند.


منبع :

http://bobdylanmusic.blogfa.com/post-3.aspx

شهید عباس دوران

سی‌ام تیر ماه، سالروز شهادت مردی بزرگ از مدافعان کشور اسلامی‌مان است؛ خلبانی که با شجاعت و ایمان خود در دوران دفاع مقدس، نام خویش را به عنوان یکی از قهرمانان تاریخ و ملت مسلمان ایران ثبت کرد. 


عباس دوران به سال 1329 در شیراز متولد شد. وی با آغاز جنگ تحميلي، خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاري و معاونت عمليات فرماندهي پايگاه سوم شکاري شهيد نوژه ادامه داد.
او در سال‌‌هاي دفاع مقدس بيش از يکصد سورتي پرواز جنگ انجام داد. دوران در تاريخ 7 /9/ 1359 اسکله «الاميه» و «البکر» را غرق کرد و در عمليات فتح المبين نیز حماسه آفريد. در تاريخ 30/ 4/ 1361 براي انجام مأموريت حاضر شد و هدف مورد نظر او ناامن کردن بغداد از انجام کنفرانس سران کشورهاي غيرمتعهد بغداد بود؛ اما هنگام عملیات اصابت موشک عراقي، باعث شد هواپيما آتش بگيرد. دوران به طرف پالايشگاه الدوره پرواز کرد و همه بمب‌ها را روي پالايشگاه فرو ريخت. قسمت عقب هواپيما در آتش مي‌سوخت. کاظميان، همراهش با چتر نجات به بيرون پريد، ولی دوران به سمت هتل سران ممالک غيرمتعهد پرواز کرد و در آخرين لحظات با يک عمليات استشهادي، هواپيما را به ساختمان هتل کوبيد. سردار دلاور چهل ساله ايران اسلامي در روز سي‌ام تير سال 1361 به شهادت رسید.

 
با هواپیما به  قلب دشمن می‌زنم
او در طول جنگ تحمیلی بیش از ١٢٠ پرواز جنگی داشت. وی بارها می‌گفت: اگر هواپیما بال نداشته باشد، خودم بال درآورده و بر سر دشمن فرود می‌آیم و هرگز تن به اسارت نخواهم داد. 

در طول پرواز صحبت نمى‌كرد. همواره مى‌گفت: اگر از مسير منحرف شده و يا حالت نامتعادلى داشتم، با من صحبت كنيد، خودتان هم مواظب اطراف باشيد. همچنين بسيارى از دوستانش از زبان او شنيده بودند كه اگر روزى هواپيماى من آماج قرار گيرد، هرگز آن را ترك نمى‌كنم و با آن به قلب دشمن حمله‌ور مى‌شوم.

او به عنوان لیدر دسته‌ای دو فروندیF_14 برای مقابله با تجاوز هوایی ۹ فروند هواپیمای دشمن از زمین بلند شد. دقایقی بعد در حالی کنترل زمینی به آنها هشدار می‌داد که مراقب باشند تا مورد اصابت قرار نگیرند، در آسمان خوزستان به سوی جنگنده‌ها مهاجم حمله‌ور شد و با سرنگون کردن دو فروند میگ ۲۳ عراقی، بقیه را مجبور به فرار کرد. این نبرد درخشان هوایی در جدول آمارهای و رکود درگیری‌های هوایی جهان با نام A_DoWran بسیار پرآوازه و برای هر ایرانی غرورآفرین است.

حماسه‌ای در آذر 1359
عملیات در تاریخ 1359.9.7 آغاز می‌شود. در همان ساعات نخست نبرد در یک عملیات متهورانه، عباس دو ناوچه نیروى دریایى عراق را در حوالى اسکله «الامیه» و «البکر» سرنگون کرد. تا پایان عملیات، دوران و هم‌رزمانش مرتبا هواپیما عوض می‌کردند، به گونه‌‌ای که پس از فرود، دوران از هواپیما پیاده می‌شد و به هواپیمای دیگری که مسلح بود سوار می‌شد و به نبرد ادامه می‌داد. عباس بی‌نهایت شجاع بود. آن روزها سخت‌ترین مأموریت‌ها را می‌پذیرفت. در این عملیات به او که در حال پرواز بود، اطلاع دادند باید عملیات نیمه تمام رها شود، که عباس نپذیرفت و با رشادت تمام، این دو اسکله را نابود ساخت. چنانچه مى‏گفتند و به اثبات هم رسید، نیروى دریایى عراق را سرهنگ خلبان عباس دوران و سرهنگ خلبان خلعتبرى به نابودى کشاندند.

در آستانه فتح خرمشهر 
در آستانه عملیات بیت‌المقدس، دشمن دست به تحرکات گسترده‌ای زده بود و مرتبا نیرو و تجهیزات به جبهه‌های جنوبی می‌فرستاد؛ بنابراین، از سوی نیروی هوایی تدبیری اندیشیده شد تا ضربه‌ای کاری به دشمن وارد شود. برای همین، پس از گرفتن اطلاعات لازم و تهیه نقشه‌های پروازی، تصمیم بر این شد که در یک عملیات گسترده هوایی، عقبه دشمن از جمله نفرات و تجهیزات آنها از ارتفاع بالا بمباران شدید شود. 

در 29 اسفند سال 1360 طرح آغاز شد و دوران به عنوان لیدر یا همان فرمانده دسته پروازی، برگزیده و پانزده نفر از خلبانان تیزپرواز ارتش جمهوری اسلامی ایران نیز انتخاب شدند. پس از توجیهات لازم توسط دوران، همگی به پرواز درآمدند و با هدایت او، مواضع دشمن به سختی بمباران و راه برای فتح خرمشهر هموار شد.

از حماسه تا شهادت 
تابستان۱۳۶۱صدام حسین بر برگزاری کنفرانس سران غیرمتعهدها در بغداد پافشاری و تأکید داشت و چند ماه زودتر بنزهای تشریفاتی خریداری شده را در اتوبان‌های بغداد به نمایش گذاشت؛ اما صبحگاه تیر۱۳۶۱ آخرین پرواز عباس دوران، جولان بر فراز بغداد با جنگنده دوست داشتنی‌اش E3_F4 ۶۵۷۰ و بمباران پالایشگاه الدوره بود. او با نمایشی از عزت و شجاعت، جنگنده شعله‌ورش را با خشم و کین بر قلب دشمن فرود آورد تا خواب صدام را پریشان کرده و میزبانی اجلاس سران غیرمتعهد‌ها را از او بگیرد. 
این عملیات برای جمهوری اسلامی از نظر سیاسی بسیار مهم بود. اگر کنفرانس سران کشورهای غیره متعهد در بغداد برگزار می‌شد، صدام برای هشت سال ریاست آن را به عهده می‌گرفت؛ بنابراین، تنها راهی که می‌شد از برگزاری کنفرانس جلوگیری کرد، ناامن نشان دادن بغداد بود؛ آنچه که صدام به امنیت آن افتخار می‌کرد. 

عباس با این حرکت شهادت طلبانه‌اش، باعث شد، این اجلاس به علت نبود امنیت در بغداد برگزار نشود. او به آسمان پر کشید؛ آن هم با روحی به گستره آسمان. وی قصد ترک سفینه آتش گرفته را نداشت و این را بارها پیش از حادثه به دوستانش گفته بود که بعثی‌ها آرزوی اسارت من را به گور خواهند برد. 

و این گونه بود که عاشقانه در حالی که به کابین عقب خود دستور خروج اضطراری داده و دستگیره خروج را کشیده بود، جنگنده شعله‌ورش را به یکی از ساختمان‌های نظامی بغداد کوبید و از حجم انبوه دود و آتش برای دیدار جمال الهی به آسمان‌ها پرکشید.  

صبح سی‌ام تیر ماه سال ۱۳۶۱ خلبان شهید، عباس دوران، که در تعداد پرواز جنگى در نیروى هوایى رکورد داشت و عراق براى سرش جایزه تعیین کرده بود، پس از بمباران پالایشگاه بغداد، هواپیما را که آتش گرفته بود، به هتل محل برگزارى اجلاس سران غیرمتعهدها مى‌کوبد و بدین ترتیب با شهادت خود، کارى کرد که اجلاس سران غیرمتعهدها به علت ناامنی در بغداد برگزار نشد. اما دیگر خلبان این هواپیما، منصور کاظمیان، به دست نیروهاى عراقى اسیر شد. 

ادامه نوشته

استاد حميد سمندريان



استاد حميد سمندريان، كارگردان نامدار تئاتر ايران صبح امروز – 22 تيرماه - با حسرت اجراي «گاليله» در منزل خود چشم از دنيا فروبست.

چه سال شومی ست ...

ضرب المثل ژاپنی


بخاطر ميخي نعلي افتاد،

بخاطر نعلي اسب افتاد،

بخاطر اسبي سواري افتاد،

بخاطر سواري جنگي شكست خورد،

بخاطر شكستي مملكتي نابودشد،

و همه ي اينها بخاطر كسي بود كه ميخ را خوب نكوبيده بود.


ضرب المثل ژاپنی

مصاحبه با فرهاد جعفری نویسنده کافه پیانو

ازتاب های «کافه پیانو» را که می بینی ، امیدوار می شوی به نوشتن و زندگی کردن. به این که اگر دهه سوم و چهارم را هم رد کرده ای و به جایی که می خواستی نرسیده ای هنوز هم وقت هست برای مشهور شدن و در معرض دید قرار گرفتن. به این که اگر آن قدر به آخر خط رسیده ای که مجبور شده ای شغل «قهوه چی گری» را برای خودت انتخاب کنی در همان کافه هم می توانی راه هایی پیدا کنی برای چشیدن طعم لذت بخش زندگی. پس از آن که رمان را یک نفس می خوانی ذوق زده می شوی از این که به زندگی خصوصی یک نفر شبیه خودت سرک کشیده ای و حس فضولی ات ارضا شده است. بعد می فهمی که همه اش یک بازی بوده و از این که در این بازی غافلگیر کننده رودست خورده ای شوکه می شوی.

هم اکنون که من و شما این مقدمه را می خوانیم «کافه پیانو»، نخستین رمان «فرهاد جعفری» احتمالا چاپ چهاردهم و پانزدهم را هم رد کرده است. کتابی که نویسنده اش کلی بد و بیراه شنیده و کلی هم تشویق شده است.

                         


▪ من پیشنهاد می کنم یک فصل به کافه پیانو اضافه کنید که شما در کافه نشسته اید و یک عده روزنامه نگار می آیند با شما مصاحبه می کنند. فکر می کنید اصلا بشود داستان چنین اتفاقی را نوشت؟

ـ بله. چرا نشود؟ اما همین الان نمی توانم داستانش را بگویم. باید توی فضایش قرار بگیرم.

▪ این که نقد ها و مصاحبه ها را می آورند و شما می خوانید نتیجه اش داستان شیرینی می شود یا …

ـ مصاحبه هایی که انجام می شود، کارکرد اجتماعی خوبی دارد. ازین جهت چرا شیرین نباشد؟!

▪ حتی مصاحبه با آن هایی که مخالف جدی کتابتان هستند؟

ـ خب خیلی طبیعی است که عده ای مخالف باشند. اما همین که فرصت گفتگو به من داده می شود، خیلی خوب است.

▪ اگر انتقادشان غیر منطقی باشد چی ؟

ـ سعی می کنم متقاعدشان کنم. یا متقاعد می شوند یا نمی شوند. اگر نشدند اهمیتی ندارد.

▪ و اگر انتقادشان مغرضانه باشد

ـ خیلی از انتقادها مغرضانه بودند که من واکنشی نشان ندادم. برعکس؛ همه شان را برداشتم روی سایتم گذاشتم تا بقیه هم بخوانند. مثلا همین مطلبی که فردی با نام " مجید عاصمی" در وبلاگش نوشته. تلقی اش این بوده که ‹‹کافه پیانو›› ناشی از عقده های تلنبار شده کسی است که از پست ترین لایه های اجتماعی می آید و تربیت خانوادگی درستی هم ندارد. مطلب ایشان را به نقل از وبلاگ شان، روی سایتم گذاشتم و هیچ واکنشی نشان ندادم.

▪ احساس می کنم شما از دیدن این نقدها خوشحال می شوید، چون به هر حال به روند مشهور شدنتان کمک می کنند.

ـ بله. البته نه فقط به این خاطر. این هم هست که با این کار، دیگران را هم ترغیب می کنم که صداهای مخالف را – حتی اگر مغرضانه باشند – بشنوند و واکنش های خشمگینانه ای از خود بروز ندهند.

▪ نقدهایی هم داشتید که به قول «برنامه نود» نقد دلسوزانه باشند؟

ـ بله. بسیار زیاد. عمده این ها را از خوانندگانم دریافت کرده ام و نه منتقدان. من تا الان حدود ۱۷۰۰ تا نامه الکترونیک از خوانندگانم دریافت کرده ام. افرادی که عمدتا کتاب را دوست داشتند اما به برخی جاهاش هم انتقاد داشتند. بیشترشان را سعی کردم جواب دهم. البته این را بگویم که اصلا آن شیوه ای که من داستان می نویسم، شیوه ای نیست که نقد منصفانه یا مغرضانه شما بتواند تاثیری در کار بعدی من بگذارد. من به شیوه ای می نویسم که اسمش را گذاشته ام پیامبرانه. در این طرز از نوشتن، نویسنده در فرآیند تولید قصه کاره ای نیست. یعنی دخل و تصرفی در رویدادها و وقایع ندارد. یا هیچ طرح از پیش اندیشیده شده ای ندارد که بر اساس چنان طرحی، ساختمان قصه اش را روی آن بنا کند. چون چنین است؛ شما در کتاب من هر ایرادی ببینی و به من متذکر شوی، ممکن است من بپذیرم اما به این معنا نیست که در کار بعدی من موثر واقع خواهد شد. نقدهای مغرضانه و دلسوزانه، هیچکدام تاثیری در کار من ندارند. ضمن این که برای نظرات هر دو گروه احترام قائلم.

▪ پشت کتاب اشاره کرده اید که کتاب را در پاسخ به سوال ‹‹گل گیسو›› نوشته اید، این که اگر کسی از او پرسید پدرت چه کاره است، بگوید نویسنده. حالا اگر این کتاب را ننوشته بودید، فکر می کنید او چه جوابی به دوستانش می داد؟

ـ احتمالا جوابی نداشت. می آمد از من می پرسید و من هم مثل قبل، هیچ پاسخی نداشتم که بهش بدهم.

▪ پس اعتراف می کنید که پیش از نوشتن کتاب یک مدت طعم بیکاری را چشیده اید؟

ـ بله. من در اعتراض به همین مسئله، توضیحات پشت جلد را داده ام. آن نوشته فقط اشاره به آن چه بین من و دخترم گذشته، نیست. بلکه تلویحا نوعی اعتراض به وضعیت اجتماعی ماست. چرا باید آدمی که نسبت به تلقی رسمی اجتماعی طور دیگری فکر می کند، باید در شرایطی قرار گیرد که شغل و امنیت اجتماعی کافی نداشته باشد؟

▪ این راوی یک خط مشی در پیش گرفته که هم در زندگی خانوادگی و هم در زندگی مشترک شکست می خورد. پس می شود گفت روش زندگی اش قابل تایید نیست

ـ خب نباشد. با داوری شما این روش جواب نمی دهد. اما یک آدمی روی این سبک از زندگی ایستاده است. از دید خودش قضاوتش درست است. از دید شما شاید درست نباشد.

▪ نکته متناقض ‹‹کافه پیانو›› این است که همین آدم ناموفق با نوشتن کتاب به یک موفقیت خوب دست پیدا می کند.

ـ راوی و نویسنده در یک جاهایی مشترک اند. اما در بیشتر جاها اشتراک ندارند. این که نویسنده موفق شده کتابی بنویسد که با استقبال مواجه شود شاید دلالت کند بر این که به شخصیت قهوه چی حق بدهیم که انتقادش نسبت به وضعیت اجتماعی درست بوده است. یعنی اگر شرایط بهبود پیدا کند و آمادگی دگرپذیری بیشتری داشته باشیم، استعدادهایی می توانند خودشان را بروز دهند. چه بسا اگر کافه پیانو ده یا پانزده سال پیش نوشته می شد، به این سهولت تایید نمی شد. یعنی فضای سیاسی، اجتماعی ما از خیلی جهات بهبود پیدا کرده و برای نویسنده، فضایی فراهم شده که چنین کیفیتی را از خودش بروز دهد. اما قصه، درباره وضعیتی و موقیعتی قبل از این بهبود نسبی ست.

▪ تناقض دیگرش هم این است که از یک طرف عامه مردم را نقد می کند و از طرف دیگر از طرف همان عامه مردم با استقبال روبرو می شود.

ـ به خدا من تقصیری ندارم! شاید کتاب آن چنان زندگی اجتماعی شهروندان و مناسبات میان آنها را به دقت تصویر کرده که آن ها با این وضعیت احساس نزدیکی کرده اند.

▪ این که آدم در ۴۴ سالگی اولین کتابش را بنویسد و در این سن به موفقیت دست پیدا کند عجیب نیست؟

ـ داستایوسکی تازه توی پنجاه سالگی اش نخستین رمانش را نوشت. موفقیت یک فرآیند بسیار سخت و زمان بر است. شما ممکن است فرصت های بسیاری برای بروز کیفیت داشته باشید، اما در نتیجه کم کاری و سهل انگاری یا شرایط نادرست جامعه نتوانید روی صندلی موفقیت بنشینید. شاید در اثر متعادل شدن وضعیت، فرصتی پیش بیاید و شما بتوانید روی صندلی ای بنشینید که پیشتر نمی توانستید روی آن بنشینید یا از شما دریغ می شد. می گویند کامیابی مثل یک چرخ و فلک می ماند که همه صندلی هایش پر است. مگر یکی شان که برای شما خالی نگه داشته شده است. در لحظه ای که صندلی به برابرتان می رسد، اگر سوار شدید، شدید وگرنه معلوم نیست آن صندلی، کی دوباره پیش روی شما باشد. من در یک موقعیت مناسب توانستم روی صندلی بنشینم، در حالی که پیش از این، کنترل چی چرخ و فلک، بنا به دلایل موهومی مانع نشستن من می شد.

▪ سن شما سنی است که معمولا آدم ها به آرزوهای سرکوب شده شان فکر می کنند و دچار «بحران میانسالی» می شوند.

ـ بله. قطعا این جوری است.

▪ پس چطور موفق شدید روی صندلی بنشینید؟

ـ به گمانم چون دچار این بحران شده ام، آن موفقیت به دست آمده. به این معنی که چه بسا خیلی های دیگر هم دچار این بحران بوده اند و به همین دلیل با این کتاب ارتباط برقرار کردند.

▪ توصیفاتی که از کافه مورد نظر می کنید بیشتر زاییده تخیلات شماست؟

ـ بله. من هیچ وقت نه کافه چی بوده ام، نه با این شغل و جوانبش آشنا بوده ام. نه هیچوقت این تخصص را داشته ام که ‹‹قهوه›› چطور ساخته می شود. شاید روزی ده پانزده فنجان چای بخورم اما در ماه فقط یکی دو فنجان قهوه.

▪ به خاطر همین نابلدی در یک جای کتاب به اشتباه نوشته اید ‹‹کافه گلاسه›› را هم می زنند.

ـ بله. مدیر یک کافی شاپ هم به من گفت که برای ساختن کافه گلاسه ، شیر و بستنی را صرفاً مخلوط می کنند و هم نمی زنند. و مشاوره داد که بهتر است که در آن قسمت، از اصطلاح " میلک شیلک" به جای کافه گلاسه استفاده کنم.

▪ بعد از این که یک هفتم تعطیل شد، شغل خاصی نداشتید؟

ـ یک وب سایت شخصی داشتم که آن را به روز می کردم. برای یکی دو تا سایت هم تحلیل سیاسی و اجتماعی می نوشتم.

▪ این طوری که خیلی سخت است؟

ـ سخت است. اما وقتی انتخاب خودت باشد تحملش ممکن می شود.

▪ چرا مثل راوی یک کافه راه نیانداختید؟

ـ به اتفاق یکی از دوستانم تصمیمش را داشتیم که کافه ای مخصوص هنرمندان در مشهد دایر کنیم. منتها به خاطر دشواری های مالی به سرانجام نرسید. تقریباً در همان روزها هم بود که تصمیم گرفتم دوباره داستان بنویسم و به نظرم رسید که حالا که یک کافه واقعی راه نیانداخته آم، چه بسا بد نباشد که آن را به صورت مجازی راه بیاندازم.

▪ داستانتان را که خواندم یاد سریال های ‹‹مرضیه برومند›› افتادم که آدم های داستان یک پاتوقی دارند و همان جا داستان شکل می گیرد.

ـ چقدر خوب. اما من از هیچ کار دیگری تاثیر نگرفتم؛ مگر «عقاید یک دلقک» هاینریش بل و «ناتور دشت» سالینجر آن هم به شکلی ناخودآگاه. باید بگویم سبک روایی «کافه پیانو» متاثر از «ناطور دشت» است و بحران ها و موقعیت هایی که راوی با آن مواجه است، متاثر از «عقاید یک دلقک».

▪ چرا در این کتاب زوایای پنهان زندگی شخصی تان را برای خواننده شرح داده اید؟

ـ در صفحه آخر توضیح داده ام که اسامی واقعی اند؛ اما داستان ها و موقعیت ها تطابق صد در صدی با واقعیت ندارند. من زوایای پنهان زندگی شخصی ام را آشکار نکرده ام.

▪ مثلا من می دانم که اسم دختر شما «گل گیسو» است و خیلی از کارهایی که تعریف کرده اید، انجام می دهد

ـ یعنی اسم دختر من یکی از زوایای پنهان زندگی من است؟! اسم شخصیت می توانست یک چیز دیگر باشد. اما وقتی این اسامی شروع می کنند به عمل کردن داستانی، محتوای رفتاری شان الزاما تطابقی با واقعیت ندارد. بله، شما نشانه های کوچکی از واقعیت در کافه پیانو می بینید. برای این که خودتان را همراه با قصه بدانید و فکر کنید همه اش واقعی است. خیلی ها دچار این اشتباه شدند. از هر صد تا نامه ای که دریافت می کنم، هشتاد تایش از من نشانی «کافه پیانو» را خواسته اند و من باید مدام توضیح دهم که کافه ای ندارم!

▪ شما در داستان مدام تاکید می کنید که راوی دوست دارد یک حریم شخصی داشته باشد ؛ اما خودتان با نوشتن «کافه پیانو» این حریم را می شکنید.

ـ مشکلی که رخ می دهد این است که تعریف من و شما از حوزه شخصی با هم فرق می کند وگرنه من حوزه شخصی ام را مطابق تعریفی که خودم دارم نشکسته ام. این که شما بدانید احتمالا من بر سر اینکه پدرم، مثل خیلی از هم نسلان خودش، کوشش داشته نظر خودش را یا سبک زندگی خودش را به من تحمیل کند، یا من و همسرم بر سر کشیدن سیگار اختلاف داشته ایم؛ حوزه شخصی من محسوب نمی شود. چون احتمالاً مشکل خیلی از زن و شوهرهای دیگر هم هست. بنابراین اگر این امور بتوانند کارکرد داستانی پیدا کنند تا اثری اجتماعی داشته باشند و به اقتضای داستانی شدن، چند درجه ای هم در اندازه آنها اغراق شود، از دید من که اشکالی ندارد. در مورد شخص من، چیزهایی از جمله اعتقادات مذهبی یا آن اموری از مسائل خانوادگی حوزه شخصی من محسوب می شوند که میان جمع کثیری از افراد حوزه شخصی محسوب می شوند. حوزه شخصی، امری قابل تعریف است و زاین جهت نسبی ست و از جامعه به جامعه، تا منطقه به منطقه و فرد به فرد تفاوت می کند.

▪ خب کسی که خانواده شما را می شناسد با خواندن کتاب نگاهش نسبت به دخترتان عوض می شود.

ـ چه اهمیتی دارد؟ چه من این کتاب را می نوشتم چه نمی نوشتم مردم یک دیدگاهی درباره من و دخترم داشتند.

▪ شاید دخترتان دوست نداشته باشد

ـ فعلا که مخالفتی نشان نداده است.

▪ یعنی شما برای این که داستانتان جذاب شود از یک جای دیگر خرج کرده اید؟

ـ آن ها باید معترض باشند نه شما (می خندد) شما چرا کاسه از آش داغ تر شده اید؟

▪ یک سری تصویرها و شخصیت ها در کتابتان هستند که دوست دارم بدانم ایده اش از کجا آمده. مثلا این که صفورا خودش را داخل قفس بیاندازد؟

ـ در دوره ای که به کافه کنج تهران می رفتم، خانمی بود به نام «ژینوس تقی زاده» که هفتم هر ماه آن جا پرفورمانس داشت. یکی از آن پرفورمانس ها این بود که یک روز آمد و تمام مدت را داخل آن قفس نشست. که اتفاقآ گزارش آن پرفورمانس او را در مجله ام «یک هفتم« هم منتشر کردیم.

▪ این که آدم ها داخل کمد همدیگر را بو کنند؟

ـ همین طوری به ذهنم رسید. مبنایی در واقعیت ندارد.

▪ این که همسر راوی یعنی « پری سیما » شخصیت اعصاب خرد کنی دارد؟

ـ اعصاب خردکن؛ البته تعبیر شماست. اما یکی از صحبت هایی که همیشه با خانمم دارم این است که تو بیش از اندازه قانونمندی و بیش از اندازه در چارچوب زندگی می کنی. زندگی این قدرها هم که تو فکر می کنی سخت و قانونمند نیست. شخصیت پری سیما تا اندازه ای، نه به آن صورتی که در داستان مشاهده می کنید؛ تحلیلی بود که من از برخی خصوصیات همسرم داشتم که به شان انتقاد داشتم. آن را گسترش دادم و البته بیش از اندازه واقعی هم بزرگ شان کردم تا کارکرد داستانی پیدا کند.

▪ اما در عین حال راوی همسرش را دوست دارد

ـ به نظر من «کافه پیانو» در مدح و ستایش و بروز عشق بسیار زیاد نویسنده به همسرش نوشته شده است در عین اینکه انتقاداتی به او دارد. از این جهت است که معتقدم شخصیت مرکزی «کافه پیانو» پری سیماست. راوی توضیحات زیادی درباره او می دهد که نشانگر این احساس نویسنده هست. از جمله می گوید: او فرشته ای است که من تعجب می کنم چطور از بین ما آدم ها سر درآورده.

▪ این جمله که وقتی زن ها وارد می شوند،تازه داستان آغاز می شود.

ـ این یک جمله معروف در سینما و ادبیات و تئاتر است. حتی در سیاست هم عده ای معتقدند بحران ها و صلح ها و جنگ ها، ناشی از حضور زنانی بوده که مردانی را وادار به این کار کرده اند.

▪ رمان شما یک دیالوگ کلیدی دارد. یک جا یک نفر از راوی می پرسد، چه جوری حلش کردی و او جواب می دهد این جوری که حلش نکردم.

ـ راوی آدم واقع بینی است و معتقد است مسیر تکاملی ای که زندگی آدم ها و باورهای اجتماعی طی می کنند، یک مسیر گریزناپذیر و جبری است که باید طی شود و تحمل شود تا سرانجام به یک وضعیت بهتری برسیم. می خواهد بگوید خیلی اصرار نداشته باشیم چیزی را به زور و پیش از موعد حل کنیم. سیب وقتی بخواهد برسد، خودش می رسد.

▪ به همین خاطر راوی آدم منفعلی از آب درآمده است؟

ـ گویا ما تعریف هایمان از مفاهیم و پدیده ها فرق می کند. شما می گویید «منفعل» من می گویم «واقع بین».

▪ به نظر شما زندگی این آدم منفعل در نهایت چه سرانجامی پیدا می کند؟

ـ من آدم منفعلی در کافه پیانو نمی بینم!

▪ داستان شما پایان بازی دارد. به نظر شما راوی آخرش طلاق می گیرد؟

ـ من هیچ طرح از پیش اندیشیده ای ندارم که داستان از کجا شروع می شود و وسط و آخرش کجاست. من به بسته به موقعیت و لحظه می نویسم. یک جمله برای شروع انتخاب می کنم و آن را گسترش می دهم. گاهی اوقات می شد پستچی در می زد. من می رفتم نامه را می گرفتم. بعد می دیدم چقدر این پستچی محل ما مرد خوبی است. همان لحظه می آمدم و پستچی را در قصه می گذاشتم و می دیدم جواب داد.

جارو برقی مان را می دیدم و یادم می آمد که چهارده سال است با آن زندگی کرده ایم. اما هنوز یک بار هم کارش به تعمیرگاه نکشیده است. تصمیم می گرفتم یک جوری به این جاروبرقی که طی همه این سال ها نجابت به خرج داده و با بد و خوب مان ساخته، ادای دین کنم. بعد می دیدم عجب وسیله ای شد برای کاویدن شخصیت همسر راوی.

. همه وسیله ها و شخصیت های دور و برتان را که خرج این کتاب کرده اید. برای کتاب بعدی کم نمی آورید؟

- نه. مثلاً خود شما می توانید یکی از شخصیت های داستان بعدی ام باشید. چیزی که دور و برمان ریخته اما بهش توجه نمی کنیم شخصیت است. به گمان خودم که کتاب بعدی ام یک سر و گردن از «کافه پیانو» بالاتر است و بیشتر حرف برای گفتن دارد.

▪ با داستان «کافه پیانو» مرتبط است؟

ـ بله.«قطار چهار و بیست دقیقه عصر» در واقع ادامه همین کتاب است. و این طور شروع می شود که راوی ورشکست می شود و می خواهد کافه را ببندد. قبل از آن به نظرش می رسد که باید برود پیش یک کشیش اعتراف کند. برای این مجبور می شود با یک قطار به تهران برود و ...

▪ مسلمان که پیش کشیش اعتراف نمی کند؟

ـ به نظر شما راوی کافه پیانو یک آدم معمولی درست و حسابی است که انتظار دارید کار عادی بکند؟ (می خندد)

▪ وقتی اخبار مربوط به تجدید چاپ کتاب را می شنوید، خوشحال می شوید؟

ـ فوق العاده. به نظر من اگر کسی خوشحال نشود باید در عقلش شک کرد.

▪ حتی اگر به این قیمت باشد که بگویند شما یک رمان عامه پسند نوشته اید؟

ـ چه اهمیتی دارد؟ واقعیتش این است که من هم جزئی از این عموم مردم هستم و از حیث مردم بودن، هیچ تمایزی بین خودم و آن ها قائل نیستم. چه خوب که عامه پسند باشم. هرچه بیشتر بهتر!

▪ فرهاد جعفری اگر یک دیوار سفید داشته باشد، رویش چه می نویسد؟

ـ می نویسد: با یکدیگر مهربان باشیم و به همدیگر اجازه بدهیم، همان طوری باشیم که دوست داریم باشیم.

منبع:سایت آفتاب
1 دی 1388

مسلمانی ما و مسلمانی مسعود!


مسعود سلام!


اولین بار که بازی جوانی لاغر را که توپ مانند سریشم به پای چسبیده بود را دیدم ،حیرت کردم ... این همه جوان و این همه پختگی! بعد هم که آمدی رئال مادرید محبوب و ...

اما نمی خواهم وارد این گونه تعریفات شوم .فقط سوالی است که در پس ذهنم سَیَلان می کند...

مسعود!
چطور است که تو در بین آن همه لذات مادی و دنیوی(به قولی عشق و حال و صفا و سیتی!!) مسلمانی؟! مگر نه اینکه به قول ما اینوری هایِ از همه چیز متنفر، دوره دین و عقیده و خداباوری به پایان رسیده ... تو که همسرت هم مانند خیلی دیگر از زنان دنیای مدرن است ولی چگونه به عقاید تو احترام می گذارد به گونه ای که در ماه رمضانی با تو همراه می شود و روزه ای هم میگیرد ... چرا تورا مسخره نمی کند که مسلمانی و عکسی هم برای تمسخر در فیسوکش نمی گذارد؟ نه همسرت که، هیچکس دیگری!
مورینیو از تو پرسید می شود روزه نگیری ؟ پاسخت چنان احترامی در او برانگیخت که برای تو تمرینات ویژه این یک ماه در نظر گرفت...چطور است که تو در بین این همه ایسم و بیسم و کوبیسم! و ژان وال ژانیسم هنوز بر این عقیده پایبندی؟! می دانم ...میدانم....فرقش این است که تو فهمیده ای مسلمانی فقط زدن گردن با شمشیر یا سنگسار نیست که اینور تمام عزم و جزممان این است که بگوئیم : مسلمانی و اسلام همان لولوی سر خرمن است...کاری به اینها ندارم .... چطور است که تمام هم بازیهایت برایت احترام قائلند حتی همان کریم بنزما و پپه یِ کله شق!!
چطور است که رونالدو می گوید : یکبار مسعود را در حین عبادت(نماز خواندن) دیدم و احساس آرامش عجیبی به من دست داد!

مسعود!
یا تو نمی فهمی ...یا... اینکه ما سرنا را از سر گشادش می زنیم...ما اینجا شاعری داشتیم که می گفت :
... و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف می کند ...

ولی ما اینجا به عقاید بسیاری از هموطنانمان می خندیم و آنها را در هزاره جدید مشتی ابله می دانیم که مثل ما روشن نشد فکرشان که بفهمند :

"دین و مذهب تقش در اومده داداش!!"

مسعود!
حرف زیاد است .... فقط خواستم بگم : کاری به مسلمانیت ندارم که امتیازی برای تو نیست ،بیشتر از این حال می کنم که اطرافیانت این همه برای عقیده ات احترام قائلند... نه کسی تو را مسخره می کند و نه سخنان قلمبه و سلمبه اینترنت را بر سرت می زند که خدا نیست ... این بین اگر کسی هم به خدا و مذهب اعتقادی نداشته باشد اما برای اعتقاد تو احترام قائل است و تورا مسخره نمی کند .... چیزی که این سر دنیا کیمیاست...

منظورم مسلمانی نیست...احترام به عقاید است....احترام.
و در آخر یقین دارم این کلافی که ما به نام اسلام به دور خودمان پیچیده ایم مسلمانی نیست، مسلمانی همانی است که تو داری نشانمان می دهی ... 

خدا حافظ تو

از طرف ای لیا(یک به ظاهر مسلمان)

از وبلاگ ریحان

حادثه در حده



مهارت کاپیتان عبادی دوشنبه 29 خرداد 91 در نجات جان 500 سرنشین بوئینگ 747 ماهان تمجید مقامات عربستان را به همراه داشت.


زائران این هواپیما که 500 نفر گزارش شده اند، از راه های اضطراری خارج و در فرودگاه جده مستقر شدند.
هواپیما دقایقی پس از برخاستن از فرودگاه از ناحیه موتور دچار نقص فنی شد.
Tail coneموتور شماره 4 یا به عبارتی اگزوز کنده شده وپس از برخورد به بال هواپیما مخزن شماره 4 سوخت نیز آسیب جدی دید و شروع به نشت سوخت (fuel shower) کرد. گفتنی است قطعاتی از بال به بدنه نیز برخورد کرده.
خلبان عبادی به همراه کمک خلبان جعفری سریعا درخواست Emergency Landing (فرود اضطراری) میکند و پس از ساختن Traffic Pattern سریعا Landing میکند.
روی باند بدلیل نشت بیش از حد سوخت و احتمال آتش سوزی تخلیه مسافرین به طریق عملیات Emergency Evaquate ، (خروج اصطراری از درب های اضطراری) با سرسره Slide صورت گرفته.
شایان ذکر است مهارت بی نظیر مهمانداران تحت نظارت و مهارت سرمهماندار پرواز جناب آقای هدایتی باعث ثبت رکورد جدبدی در Evaquation گردید. در زمان فقط 74 ثانیه تعداد 500 مسافر که اکثرا دارای میانگین سنی 55 الی 65 سال به بالا بودند تخلیه شدند . رکورد قبلی در اختیار هواپیمایی Lufthansa با تعداد مسافر 413 نفر درزمات 101 ثانیه بوده.
شایان ذکر است مهارت مثال زدنی کروی کاکپیت (خلبان، کمک خلبان و مهندس پرواز) و کروی کابین (سرمهماندارو کلیه مهمانداران) ، که در نهایت خونسردی سعی در انجام عملیاتی چنین سریع که خطر جان مسافرین را تهدید میکرد نشان از سطح بالای آموزش و استفاده از نیروهای جوان در کنار بهره گیری از تجربه وتمرین مستمر جهت آمادگی کرو در شرکت ماهان می باشد.
البته گفتنی است برابر اظهار نظر کارشناسان فنی ، ایراد بوجود آمده برای موتور این هواپیما و در پی آن اتفاقات بعدی در بندرت حادث میشود و علل اصلی در دست بررسی یک تیم مجرب است.
بر اساس این گزارش ، دو نفر از مسافران این پرواز در حال خروج از هواپیما دچار جراحت سطحی و در درمانگاه فرودگاه جده سرپایی درمان شدند.
عکس زیر نیز حدودا 4 ساعت پس از سانحه کمک خلبان پرواز را در کنار هواپیما نشان میدهد.


Flight Operations Officers , Flight Dispatchers

ریحان

وبلاگ شخصی مدیر وبلاگ ایلیا کیانی:


بوی ریحان در باغ پیچید ...

http://reihan.persianblog.ir/


وی برای وندتا - V for Vendetta




دیشب به اتفاق جمعی از دوستان فیلم وی برای وندتا (2006) رو تماشا کردیم. گرچه ذهن بسیار مشغولی داشتم ولی به 5 دقیقه نرسید که داستان فیلم سریع جای خودش رو در تلاطم افکارم باز کرد. قبلا مستندی از پشت صحنه فیلم دیده بودم ولی هیچوقت فرصتی دست نداده بود که خود فیلم رو ببینم و از این که بالاخره دیدمش خوشحالم. چند نکته ای راجع به فیلم دوست داشتم اینجا بنویسم ولی قبل از اون همونطور که در پست های مشابه هم گفتم اینها فقط نظرات شخصی منه و من کارشناس فیلم و سینما نیستم!! 

- داستان فیلم: در ابتدای داستان تا زمانی که هنوز معلوم نیست که در چه زمانی هستیم هنوز علامت سوال های زیادی در ذهن می گنجد ولی وقتی فیلم جلو میره و به صحنه ای می رسه که رهبران بالای حکومت در سالن کنفرانس با رهبر ارشد مشغول بررسی انفجار شب قبل هستند، من رو تا حد زیادی به یاد فیلم تعادل (2002) می اندازه. در هر دو فیلم هر دو حکومت دارای سیستم های بسته مشابه با نماد های مشخص هستند. گرچه در "تعادل" ماموران حکومتی مطلقا فرمانبردار به نظر می رسند و هرگز در وظایفشون اغماضی نشون نمی دن ولی در"وی برای وندتا" از همون ابتدا فساد در ماموران سیستم نشون داده می شه. تفاوت اصلی قهرمان های این دو داستان این هست که "وی" شخصیتیست که از ابتدا در مقابل سیستم قرار داره در حالی که در فیلم "تعادل" شخصیت اصلی (جان) در ابتدا در درون سیستم هست و به مرور و با به خاطر آوردن گذشته اش (در اثر فرار از مصرف داروهاش) در مقابل سیستم قرار می گیره. هر دو شخصیت در پایان موفق می شند که سیستم رو ور اندازند و هر دو هم سعی می کنند که با مردم عادی کاری نداشته باشند. البته مطمئن نیستم که داستان فیلم تعادل از مجموعه داستان های مصور وی اقتباس شده یا نه.

- تلخ و شیرین*: وقتی بعد از دیدن فیلم به خونه برگشتم سعی کردم که موسیقی انتهایی فیلم رو در بوتیوب پیدا کنم. اسم این موسیقی "تلخ و شیرین" بود و برحسب اتفاق صبح همون روز من به یک موسیقی دیگه با همین مضمون تلخ و شیرین هم گوش میدادم. این موسیقی فیلم بسیار به دلم نشست و تا یکی دو ساعت و چندین بار گوش دادم و می تونم بگم اگه اسم فیلم رو "تلخ و شیرین" هم می گذاشتند پر بیراه نبود. هم از دید "وی" و هم از دید شخصیت "اوی" زندگی، داستان و عشقی که درش قرار گرفته اند حاوی لحظاتی شیرینه ولی هر دو هم می دونن که پایان تلخ این عشق در 5 نوامبر در انتظار اونهاست، پایان تلخ این عشق مساویست با آغازی شیرین برای بقیه مردم! "وی" از ابتدای فیلم نسبت به "اوی" احساساتی شیرین داره و احساست "اوی" هم به مرور و در طول داستان نسبت به "وی" رشد می کنه و بارور می شه. تلخ اینجاست که "وی" می دونه هیچ وقت نخواهد تونست که اونها رو ابراز کنه( به خاطر وضعیت جسمانی که داره)، حتی وقتی که "اوی" نمیتونه احساستشو رو ابراز نکنه. 

- آخرین قطعه دامینو: "وی" آخرین قطعه دامینوی V (یا پیروزی!) رو یعد از تکمیل بر می داره و در صحنه ای که "اوی" می خواد قطار حامل جسد "وی" و مواد منفجره رو راه بندازه، اون قطعه در قطار و با جسد "وی" به سمت مقصد (انفجار نهایی) میره. به عبارتی شاید این انفجار آخرین قدمی باشه که باید برداشته می شد تا به پیروزی رسید. 

- همه هستند!: در صحنه انتهایی که همه مردم ماسک های وی رو از چهرههاشون بر می دارند، چهره هایی مشاهده می شن که ظاهرا در طول داستان باید مرده باشند مثل دخترکی با عینک ته استکانی و یا "گوردن". به این ترتیب همه این افراد (بگو همه قطعه های دامینو) که در پیروزی (همون V در دامینو) نقش داشتند به این صورت در پیروزی سهیمند!

فیلم زیبایی بود!

منبع :

داریوش ارجمند


اولین سوال مجری: 

چرا هر چی اسمه خوبه مال خانوماست ؟ 

خورشید خانوم،مهتاب خانوم ... 

هرچی اسم بده مال آقایونه ؟ 

آقا خرسه،آقا گرگه ... 


مهمان(داریوش ارجمند): 

چون هیچ وقت در طول تاریخ،ده تا زن با قمه از روی دیوار باغی نپریدند 

و به پنج تا مرد تجاوز نکردند ... !