فرشتگان پشت صحنه


از مجموعه داستان "فرشتگان پشت صحنه"
بی‌تا ملکوتی


جیغ خواهرم در ماشین به دنیا آمد. ماشینی که با سرعت زیاد، از آسفالت خاکستری و تبدار زیر چرخ‌هایش می‌گذشته، از روی ته سیگارهای خاموش له شده. از روی جنازه‌های خون‌آلود گربه‌های زیر گرفته شده
.
از روی خط‌کشی‌های یک در میان کمرنگ شده و از بالای سرمان، چراغ‌های موازی روشن و خاموش به سرعت رد می‌شده‌اند. همراه با تکه ابرهای سبک و بازیگوش که دور و دور‌تر می‌شدند. اما مادرم ماه را دیده بوده که از پشت هر تکه ابر، هلالی و آویزان دنبال ماشین می‌آمده، بی‌هیچ نگرانی و تشویش. خونسرد و آرام مانند دختر تازه بالغی با پوست قهوه‌ای که نزدیک خط استوا آفتاب می‌گیرد؛ دختری با موهایی قهوه‌ای برّاق که می‌توانست خواهرم باشم. اگر موقع تولد نمرده بود
. 

ماشین قرمز بوده و یا آلبالویی. مادرم اصرار داشته که ماشین سیاه بوده اما من بار‌ها تأکید کردم که ماشین در آن شب داغ، آلبالویی بوده. آلبالویی خوش‌رنگ و صندلی‌هایش از چرم مشکی. مادرم جیغ می‌کشیده اما راننده را نمی‌شناخته. فقط هرچند دقیقه یک‌بار جیغ بلندی می‌کشیده؛ جیغی که در میان بوق‌های مکرر و عصبی مرد راننده که معلوم نبوده برای کی و برای چی می‌زند، گم می‌شده
.
همچون فریادهای خفه و ضعیف دختربچه‌ای کوچک با دو مو بافته‌ی طلایی وقتی که در ازدحام کوچه‌های پیچ در پیچ شهری متروک از مادرش گم شده؛ دختری با چشم‌های سبز روشن که می‌توانست خواهرم باشد. راننده مرد جوانی بوده و یا شاید زیاد هم جوان نبوده. میان‌سال بوده با موهایی قهوه‌ای و لخت و گردنی کشیده. به طوری که مادرم می‌توانسته در چند ثانیه عاشقش بشود. مادرم گردن کشیده‌اش را خوب به خاطر آورده بود چون از صندلی عقب گاه‌گاهی به طرف راننده، سرش را برمی‌گردانده تا بگوید، سریع‌تر، خواهش می‌کنم و یا تو رو خدا و یا کمکم کنید و یا چیزی شبیه این‌ها. اما تنها گردن کشیده و موهای مرد را می‌دیده. موهایی که می‌درخشیده. من هشت ساله بودم. فقط هشت سال و ترسیده بودم. آن‌قدر که یادش رفته بودشیشه‌ی ماشین را پایین بکشم تااز گرمای انبوه نفس‌گیر کمی کم شود و دانه‌های درشت عرق چنان زیاد و با سرعت از روی پیشانی مادرم نریزد روی چرم سیاه و صندلی‌های ماشین آلبالویی. مادرم روی صندلی عقب دراز کشیده بوده اما پا‌هایش را که جا نمی‌شده‌اند گذاشته بوده روی صندلی جلو، بالای سرم. پا‌هایش بلند بوده و باریک و کشیده و پیرهن نخی نازکِ نارنجیِ توی خانه‌اش از روی پاهای بلند و لاغرش کنار رفته بوده و یک لنگه دمپایی ابری روفرشی از پایش درآمده بوده اما لنگه‌ی دیگر به پایش بوده. پیرهن گشاد بوده، خیلی گشاد و چنان نازک که راننده می‌توانسته خطوط برآمده‌ی شکم و ناف بیرون‌زده‌اش را ببیند. البته اگر سرش را به طرف صندلی عقب می‌چرخانده. شاید از توی آیینه‌ی ماشین هم می‌توانسته آن برآمدگی بزرگ را ببیند
. 

خواهرم در حجمی به اجبار حجیم شده، داشت به اجبار بیرون می‌آمد. با دست‌هایی از آرنج خم و پا‌ها جمع در شکم. با پوستی چروکیده اما شناور نه. دیگر مایعی وجود نداشته برای شناور ماندن. خودم دیدم که از میان پاهای از هم باز مانده مادرم، چه آب کدر و یا شفافی بیرون می‌ریخته، با شتاب و با صدایی شبیه شره‌ی آبی که از سراشیبی جویی با سرعت و یک‌باره به پایین می‌ریزد. شاید راهی باقی نمانده بوده جز بیرون و به دنیا آمدن. آن هم خونی و مچاله و چروک. شاید داشته زیاد تقلاّ می‌کرده و فشار می‌آورده به دیواره‌های مرطوب و منحنی اطرافش چون جیغ‌های مادرم بلند‌تر شده بوده با فواصل کمتر. طوری که شروع کرده بودم به گریه کردن آن هم بی‌وقفه و با صدای بلند. گریه‌ای که می‌شده صدایی چون زوزه‌ی سگ تیر خورده را از میان آن تشخیص داد. دیگر مادرم جیغ‌هایش تبدیل به عربده‌هایی ترسناک و کشدار شده بوده، همراه با صدای بوق‌های ابدی مرد راننده. فریادهای بلند مادرم پوست شب را می‌خراشیده و یا می‌دریده همچون خواهرم که او را می‌خراشیده و یا می‌دریده. کسی چه می‌داند. چون هرگز بعد از آن شب، کسی از مادرم نپرسیده بود که میزان جراحت تا چه حد بوده. مادرم، احتمالاً من را صدا زده تا بیایم و بین دو پایش بنشینم. شاید فقط علامت داده بوده. از زمانی که گریه‌ام شروع شده بود، دیگر چیز زیادی به خاطرم نمانده. دیگر صدایی هم نمی‌شنیدم حتی صدای خودم را. و راننده پای راستش را محکمتر روی پدال گاز فشار می‌داده
. 

از زمانی که پابرهنه و با شلوارکی سفید و پر از لک، توی کوچه‌ی خلوت و خسته‌ی محله‌ای واقع در جاده‌ای منحرف از جاده‌ی اصلی شمال شهر، جلو ماشین آلبالویی‌رنگش را گرفته بودم تا آن زمان که دیگر فریادهای مادرم، گوش ستاره‌های محو و مست آن شب را کر کرده بودند، زمان زیادی را به یاد نمی‌آوردم و یا زمان زیادی نگذشته بوده مرد جوان و یا میانسال را به داخل خانه آورده بودم با زور و او را وادار کرده بودم تا مادرم را بلند کند. بی‌هیچ توجه به اینکه تمام خطوط منحنی بدن مادرم از پشت آن پیرهن نخی تابستانی پیداست و راننده‌ مادرم را بغل کرده بوده تا بیاورد بگذارد صندلی عقب ماشینش که شیک بوده بدون خراش و یا خوردگی و یا فرورفتگی. موهای مادرم آن شب بلند بوده و سیاه و وقتی روی صندلی عقب دراز کشیده بوده مو‌ها از روی صندلی چرمی سیاه ریخته بودند تا روی لاستیک کف. اما پا‌هایش جا نشده بودند. چون مادرم بلند بوده و کشیده و لاغر تنها با برآمدگی که خواهرم بوده. چروکیده با چاک‌هایی عمیق در میان بندهای بدنش. شاید مادرم زیبا بوده زیرا راننده چند ثانیه‌ای در بهت و حیرت به صورت مادرم زل زده. مادرم بهت مرد را خوب به خاطر می‌آورده. و من نیز که در صندلی جلو نشسته بودم
. 

گردی دور سر خواهرم فشار آورده بوده به میان پاهای مادرم که آن شب خیلی زیبا بوده. انبوهی از مو را که داشتند بیرون می‌آمدند را می‌دیدم اما یادم نمانده که مو‌ها چه رنگی بوده‌اند. زیتونی؟ سیاه، بلوطی و یا رنگ گندم‌زار‌ها. بعد چند خط افقی دیدم که انگارچشم‌های خواهرم بودند و ابرو‌هایش و لبش و یک دایره‌ی کوچک که حتماً بینی‌اش بوده اما رنگ چشم‌هایش را ندیده بودم و یا شاید چشم‌هایش را هنوز باز نکرده بوده. نه من و نه مادرم نمی‌دانستیم که چشم‌های خواهرم میشی‌رنگ بوده‌اند و یا آبی سیر و یا سبز لجنی و یا سیاه مثل تاریکی. و بعد شانه‌هایش را دیدم. مادرم فریاد زده بوده نگهش دار و راننده پایش را محکم کوبیده بوده روی پدال ترمز چنان محکم که بقیه‌ی خواهرم با سرعت ریخته بوده‌ روی دست‌هایم و از روی دست‌های کوچک هشت‌ساله‌ی‌ام لیز خورده بوده به طرف لاستیک کف ماشین همراه با صدایی مهیب؛ صدایی مانند کوبیده شدن دو فلز به هم و یا دو ماشین به هم. و خون همه جا را فرا گرفته بوده. روی مچ پاهای برهنه‌ام و خون از میان پاهای مادرم می‌ریخته روی چرم مشکی ماشین سیاه و از پهلو، شکم و کمرگاهش خون فواره می‌زده و بالا می‌آمده تا لب‌های مرد. طوری که مزه‌ی شور و گس آن را حس کرده بود چنان واضح که انگار یک خرمالوی درشت و درسته را گاز می‌زند و یا یک گیلاس خوش‌رنگ و گندیده را زیر دندان‌هایش له می‌کند. زیر لاستیک‌های ماشین متوقف شده هم خونی بوده اما کسی نپرسیده که از لای در خون می‌ریخته و کسی در تصادف ماشین مجروح شده بوده. صدایی از مادرم شنیده نمی‌شده
.

راننده خودش را به در فرورفته‌ی عقب ماشین رسانده و خواهرم را از روی کف ماشین برداشته بوده همراه با طنابی که از ناف به آن آویزان بوده‌ و گذاشته بوده روی سینه‌ی مادرم. مادرم که لابه‌لای آهن‌های درهم خمیده‌ی ماشین بیهوش شده بوده و من را بغل کرده بوده و نشانده بوده روی جدول کنار خیابان و ازم خواسته بوده جیغ نکشم. اما اصرار او فایده‌ای نداشته. با صدای زوزه مانند و بلندی جیغ می‌کشیدم. به طوری که مرد، با پشت دست محکم کوبیده توی دهنم و ساکت شده بودم، چنان ساکت که انگار زنی سی ساله در شبی تابستانی نوزادش را می‌خواباند؛ زنی که می‌توانست خواهرم باشد؛ اگر هنگام زایمان مادرم، مرد راننده با شدت تصادف نکرده بود. اما هیچ‌کدامشان یادشان نمانده که خواهرم بعد از سقوط به کف ماشین، گریه‌ای هم کرده بوده یا نه. فقط یادشان بوده که آن شب دوشنبه بوده، دوشنبه نیمه‌شب و یا بامداد سه‌شنبه در نیمه‌ی تابستان؛ تابستانی که خیلی گرم بوده، به طوری که تنها عرق کرده بودند
. 

جهان هولوگرافیک


جهان هولوگرافیک
نوشته :مایکل تالبوت
ترجمه : داریوش مهرجویی
نشر کتاب هرمس
۴۴۶ صفحه
۴۹۰۰ تومان

مهرجویی در مقدمه کتاب می‌نویسد:
«کتاب جهان هـولوگرافیک را نخست چـند سـال پـیش دوست عـزیزم داریوش شایگان در سفر آمریکا کشف کرد و گویا چنان به هیجان آمده بود که چند روز بعد را فقط صرف صحبت در باب این کتاب کرده بود.
شایگان به خصو‌ص تئوری‌های دیوید بوهم‌، فیزیکدان برجسته کوانـتوم‌، و نیز کارل پریبرام‌، متخصص فیزیولوژی اعصاب‌، و مفهوم نـظم مسـتتر implicate order و نظم نامستتر explicateorder و کل جهان هولوگرافیک را جالب و هیجان‌انگیز یافته بود. آوازه ‌کتاب به زودی به خانم ‌گلی ترقی و به من هم رسید. خانم ترقی هم‌ که آن را خوانده بود مثل داریوش شایگان به سخن‌پراکنی و ابراز هـیجان پرداخت و خلاصه حسابی مرا شیفته‌ کرد.
او البته علاوه بر ایده دو نظم مستتر و نامستترکه بیشتر زنگ صدای جهان مثل‌وار افلاطون را می‌داد، از این که جهان هولوگرافیک در حالی ‌که آنجاست و دیده می‌شود، مثل تصویر سه بعدی پرنس‌ لیا در فیلم جنگ ستارگان، آنجا نیست و وقتی دستتان را از میانش رد می‌کنید هیچ ‌چـیز نـیست‌، و نـیز از بـی‌نـهایت حـوادث و موقعیت‌های شگفت‌انگیز کتاب می‌گفت و مدام به دنـبال گوش شنوا می‌گشت تا آنها را دقیق و مفصل صورت‌بندی‌ کند.
و من وقتی آن را خواندم‌، عین یک داستان شیرین هیجان‌انگیز بود که در عین حال داشت به سؤال‌های بزرگ هستی‌شناختی‌، یزدان‌شناختی و فلسفی مـن نیز جورخاصی جواب روشن امروزی می‌داد ( فارغ از رمز و راز و ابهام) که تا حدی باوریذیر می‌نمود.

البته شاید برای قوم متافیز‌یک‌زده ما که خاطره قو‌می‌مان آکنده از صورتـهای ازلی و مثالی است و چه بخواهیم چه نخواهیم دربند شهرهای خیالی جـابلقا و جابلسا و صور معلقیم و عالم مثالی را که به جد می‌گیریم نه از جنس ماده است و نه از جنس روح‌، بلکه معلق میان این دوست‌، برای ذهنیت‌هایی از این‌دست‌، این کتاب بیش‌ وکم همان مفاهیم را به زبان مدرن علمی امروزی بیان می‌کند (‌و نویسنده معتقد است برای عموم مر‌دم نوشته‌شده نه متخصصان فیزیک و فلسفه‌، و اگر خواننده بتواند سی چهل صفحة اول را تحمل کند،‌کتاب او را برده است‌) و نشان می‌دهد که معجز‌ه تولید نان در صحرای جلیله به دست عیسی مسیح‌، یـا شی‌ء‌سازی سای بابا از هیچ در فضا، با هر یک از معجزاتی که خود کتاب ‌‌به دقت و یک به ‌یک با جزئیات برمی‌شمرد. همه اینها در آن مفهوم اساسی تئوری بوهم مبنی بر ایده «‌همبستـگی ماهوی همه چیزها»‌، به خوبی می‌گنجد.

از آنجا که وجه عمیق واقعیت موجود جهان ما امواج و ذرات متحرک لامکان و ‌فرکانسهای بی‌شماری است که در هر لحظه هرجا هستند، که هم موج‌اند و هم ذره‌، و تمام جهان ما، کهکشانهای ما و حتی فضاهای خالی ما را احاطه کرده‌اند،‌ این جهانی است که در آن سنگ وکوه و خاک و آب دارای شعورند و می‌توانند آگاهانه به امواج یا ذرات ساطع‌شده از ذهن ما پاسخ دهند‌. و از طرفی آگاهی انسانی نیز علاوه بر موج می‌تواند خاصیت ذره داشته باشد و طبق قانون لامکان ذرات زیراتمی‌، می‌تواند هر لحظه هرجا باشد. جنبش فراروانـی (‌کـه برگردان خو‌بی برای واژه psychokinesis نیست‌) ، یا متحرک ساختن اشیا از راه دور، که بخوبی در ایدة همبستگی ماهوی جا می‌گرد، همر‌اه با طوماری از اعمال و کردار فراطبیعی را در این کتاب‌، نویسنده پشت‌سر هم قطار کرده است تا یکی از یکی دیگر حیرت‌آور و شگفت‌انگیزتر باشد.
جهان هولوگرافیک آن جـهانی است که هر قطعه کو‌چک و هر ذره آن قطعه‌، تمام ویژگی‌ها و اطلاعات کل را در بر دارد، یعنی تمامی محتوای کل در هر جزء نیز مستتر است‌. و این به‌واقع خصلت مغز ماست که ساختاری هولوگرافیک دارد، و خاطره و درد و تجربه و برخی چیزهای دیگر را نه‌تنها در مغز که در هر ذرة کوچک آن نیز نگهداری می‌کند و نیز همین خصلت کلـی این جـان ماست کـه جهانی هولوگرافیک است‌.

در این کتاب‌، اتفاقاً بخشی هم هست که از علما و عرفای مکـاتب عرفانی ایران و از شـهرهای خیالی‌-‌مثالی جابلقا، جابلسا و غیره سخن می‌گوید و اینکه چگونه این حکیمان بزرگ به راز آن جهان‌، یا واقعیت دیگر یعنی نظم مستتر پی برده و گاه در صور خیال و بینش اساطیری خود، یا در خوابها ر خیالهایشان آنها را به وضوح می‌دیده‌اند. بوهم معتقد است که علاره بر راقعیت آروینی (آمپربیک) موجود ‌که همان نظلم پیدا و نامستور است‌، نظم دیگری هم هست که ناپیدا و در خود پوشیده است و این همان جهان امواج و فرکانسهای تداخل‌یافته بی‌شـکل است که ما از عهدة دیدن شکل واقعـی آنها، جز از طریق ابزار ر ادوات خاص ( مغز ما ) ، برنمی‌آییم‌. ابن جهان فرکـانسها وقتی با گیرنده‌های حواس و مغز ما ارتباط برقر‌ار مـی‌کند، از میان ساختار خاص مغز ما همچون صافی گذر می‌کند و به سنگ و کوه و شن تبدیل می‌شو‌د. حال کدام ‌یک از این واقعیت‌ها واقعی‌تر است‌؟ خاصیت دیگرکتاب آن است که شاید تلنگر ناچیزی باشد به کـسانی که موج مدرنیته دل و ایمانشان را شبهه‌دار کرده و غبار شک بر آن نشانده است‌، و نـیز آنـهایی ‌که از سخنان متافیزیکـی بی‌محتوا‌ خسته شده‌اند و هنوز بر‌ای عقل و منطق انسانی احترام قائل‌اند؛ تلنگری ناچیز برای رسیدن به آگاهی‌ای هر چند محدود

 

 

«فرشته‌ها» و «احمق! ما مرده‌ایم» - رسول یونان

دو کتابِ کوچکِ جیبی دارد یونان که نشر مشکی منتشر کرده است؛ «فرشته‌ها» و «احمق! ما مرده‌ایم». 
 هر دو کتاب ۳۱ صفحه دارند و روی‌هم شامل شصت و دو داستانک می‌شوند با موضوع‌های مختلف و البته بیش‌تر درباره‌ی «مرگ» هستند .
برای نمونه دو داستانک از این کتاب‌ها را، که هم پشت جلد آمده و هم عنوان کتاب از آن‌ها گرفته شده است، بخوانید؛

گفت: من فرشته‌ام! 
قاضی پرسید: بال‌هایت کو؟ 
گفت: بال‌هایم را بریده‌اند! 
قاضی باور نکرد. نیش‌خند زد و او را به جرم نداشتن کارت شناسایی به حبس محکوم کرد. وقتی می‌خواستند به دست‌هایش دست‌بند بزنند، ناگهان چند فرشته از پنجره آمدند و او را با خود بردند. 
ساعتی بعد قاضی در کتاب‌های قانون دنبال ماده‌ای می‌گشت که مربوط به تعقیب مجرم در آسمان باشد.

* 
من نمی‌توانم باور کنم. فکر می‌کنم همه‌اش خواب می‌بینم. 
آخر چه‌طور ممکن است؟ مگر می‌شود از دیوارها عبور کرد، یا از آب گذشت و خیس نشد؟! ما تمام این کارها را کردیم، حتّی از کوه پرت شدیم و خراشی برنداشتیم. 
- احمق! ما مرده‌ایم.

منبع :

http://fourstar.ws/1389/03/02/rasul-yunan/

مرگ در نمی زند


مرگ در نمی زند
کلید می اندازد
مرگ اگر در بزند
که مرگ نیست
حتما مامور مالیات است
و یا پستچی و یا مهمان...
او چهره ای محو دارد
و در گلویش...
 مردگان سرفه می کنند

رسول یونان

يك عاشقانه ي آرام - نادر ابراهيمي

يك عاشقانه ي آرام / نادر ابراهيمي / انتشارات روزبهان

در ميان همه جانوران جهان ، فقط انسان ها اعدام مي شوند – به وسيله انسان ها . ديگر هيچ جانوري اعدام نمي شود و نمي كند .

 

تاب آوردم ، چرا كه جرمم فقط خواستن بود و به اين جرم بد مي كشند اما آنكه كشته مي شود ، سرافكنده نمي شود .

 

عشق يك قطار مسافربري نيست تا اگر كمي دير رسيدي ، قطار رفته باشد و تو مانده باشي – با چمدان هاي سنگين ، با تاسف ، با قطره هاي اشكي در چشمان حسرت .

 

نفرت انگيزترين چيزي كه خداوند خدا رخصت داد تا ابليس به انسان هديه كند ، حكومتي ست كه عشق را نمي فهمد .

 

در گذشته ها به دنبال لحظه هاي ناب گشتن ، آشكارا به معناي آن است كه آن لحظه ها ، اينك وجود ندارند .

 

اگر عشق را از جريان عادي زندگي جدا كنيم – از نان برشته ي داغ ، چاي بهاره ي خوش عطر ، قوطي كبريت ، دستگيره هاي گلدار و ماهي تازه – عشق همان تخيلات باطل گذرا خواهد بود .

 

بهترين دوست انسان ، انسان است نه كتاب .

 

تنها اعتقاد به اينكه سعادت ، دور از دسترس ماست ، سعادت را دور از دسترس ما نگه مي دارد .
هيچ چيز همچون اراده به پرواز ، پريدن را آسان نمي كند .

 

هيچ قله اي ، آخرين قله نيست . رسيدن غم انگيز است . راه بهتر از منزلگاه است . برويم بي آنكه به رسيدن بينديشيم ، اما واقعا برويم .

 

حافظه براي عتيقه كردن عشق نيست براي زنده نگه داشتن عشق است .

 

يك بار ، يك بار ، و فقط يك بار مي توان عاشق شد . عاشق زن ، عاشق مرد ، عاشق انديشه ، عاشق وطن ، عاشق خدا ، عاشق عشق .... يك بار ،فقط يك بار . بار دوم ديگر خبري از جنس اصل نيست .

 

نگذاريم كه عشق در حد خاطره حقير  و مصرفي شود .

 

مگذار كه عشق به عادت دوست داشتن تبديل شود .
مگذار كه حتي آب دادن گلهاي باغچه به عادت آب دادن گل هاي باغچه تبديل شود !
عشق به دوست داشتن و سخت دوست داشتن ديگري نيست . پيوسته نو كردن خواستني ست كه خود پيوسته خواهان نو شدن است و ديگرگون شدن .

 

ديگر سخن گفتن عاشقانه  دليل عشق نيست ، آواز عاشقانه خواندن دليل عاشق بودن .

 

نمي شود كه تو باشي 
درست همين طور كه هستي
و من هزار بار خوبتر از اين باشم
و باز هزار بار عاشق تو نباشم

 

مشكل اين است كه از همه روياهاي خوش آغاز دور مي شويم و اين دور شدن به معناي قبول سلطه ي بي رحمانه زمان است . بر سر قول و قرارهاي نخستين نماندن ، باور پيرشدگي روح است و خواجگي عاطفه .

 

بعضي ها را ديده ام كه از وقت كم شكايت مي كنند . آنها مي گويند : حيف كه نمي رسيم . گرفتاريم . وقت نداريم . عقبيم .... . اينها واقعا بيمار خيالبافي هاي كاهلانه خود هستند . وقت علي الاصول بسيار بيش از نياز انسان است . ما وقت بي مصرف مانده و بوي نا گرفته بسياري در كيسه هايمان داريم : وقتي كه فنا مي كنيم ، مي سوزانيم ، به بطالت مي گذرانيم .

 

نگفتن همان دروغ گفتن است – قدري كثيف تر .

 

مي توان به سادگي عاشق شد اما عشق ساده نيست .

 

مي داني كه " اشتباه شنيدن " چه قدر غم انگيز است ؟ هيچ مي داني اگر يك روز حرفي را از من نقل كني كه من گفتن آن را انكار كنم و تو شنيدن آن را اصرار ، چه پيش خواهد آمد ؟ تاسف ... تاسف .... نفسم گرفت.

 

عشق به اعتبار مقدار دوام عشق است نه شدت ظهورش .

 

عشق به ديگري ابزاري است براي زيباتر و زيباتر ساختن زندگي .

 

نمي شود كه با چيزي كه به آن اعتقادي نداري كنار بيايي و باز هم كسي باشي . آبرومند باشي . شريف باشي . چيزي باشي .

 

حكومت خوبان ، خوبان را مردود نمي كند . خانه نشين شدن خوبان ، حمله ي قلبي حكومت است .

نظر در تو می کنم ای بامداد - شاملو


نظر در تو می کنم ای بامداد

که با همه ی جمع چه تنها نشسته ای !

 ــ تنها نشسته ام ؟

نه

که تنها فارغ از من و از ما نشسته ام .

 ــ نظر در تو می کنم ای بامداد

که چه ویران نشسته ای !

 ــ ویران ؟

ویران نشسته ام ؟

آری ،

و به چشم انداز ِ امیدآباد ِ خویش می نگرم .

 ــ نظر در تو می کنم ای بامداد ، که تنها نشسته ای

کنار ِ دریچه ی خـُردت .

 ــ آسمان ِ من

 آری

سخت تنگ چشمانه به قالب آمد .

 ــ نظر در تو می کنم ای بامداد ، که اندُه گنانه نشسته ای

کنار ِ دریچه ی خُردی که بر آفاق ِ مغربی می گشاید .

 ــ من و خورشید را هنوز

امید ِ دیداری هست ،

هر چند روز ِ من

 آری

به پایان ِ خویش نزدیک می شود .

 ــ نظر در تو می کنم ای بامداد ...

 

 احمد شاملو

رمان خواهر پاپ - عباس معروفی

تصمیم های معمولی را دیگران گرفته اند. تنها شانس تو این است که با قلبت یک تصمیم بزرگ و احمقانه بگیری، تصمیمی که عقلت را شگفت زده کند. 

رمان خواهر پاپ - عباس معروفی

سرزمینی که وجود ندارد - ادیت سودرگران

 

اعتماد به نفس من از آنجا ناشی می شود که من ابعاد امکانات خود را دریافته ام.....

سرزمینی که وجود ندارد - ادیت سودرگران

چهل نامه کوتاه به همسرم - نادر ابراهیمی

نامه بیست و یکم


عزیز من!
خوشبختی، نامه ای نیست که یکروز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دستهای منتظر تو بسپارد. خوشبختی، ساختن عروسک کوچکی است از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر... به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر...
خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم...
خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است...

چهل نامه کوتاه به همسرم - نادر ابراهیمی

گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟


گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟ 

و آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود

از چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی

فریدون مشیری


دستان من نمی توانند

نه، نمی توانند

هرگز این سیب را

عادلانه قسمت کنند.

تو ،به سهم خود فکر می کنی

من ،به سهم تو.


گروس عبدالملکیان

گزارش یک آدم ربایی- گابریل گارسیا مارکز

 

شادی عشق برای این ساخته نشده است که با لالایی اش به خواب روی، بلکه

 برای این است که باز هم به مبارزه ادامه دهی...


گزارش یک آدم ربایی- گابریل گارسیا مارکز

پرسه در حوالی زندگی - روایت مصطفی مستور


آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود. اول گفتند زني از اهالي جورجيا همسرم 

باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه اي در سواحل فلوريدا داشته باشيم. با يك

 كوروت كروكي جگري. تنها اشكال اش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگي

 سرطان سينه ميگرفت. قبول نكردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. 

بعد موقعيت ديگري پيشنهاد كردند : پاريس خودم هنرپيشه مي شدم و زنم مدل

لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشيم. اما وقتي گفتند يكي از آنها نه

 سالگي در تصادفي كشته ميشود. گفتم حرف اش را هم نزنيد. 

بعد قرار شد كلوديا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توي محله هاي پايين شهر ناپل

 زندگي كنيم. توي دخمه اي عينهو قبر. اما كسي تصادف نكند. كسي سرطان

 نگيرد. قبول كردم. حالا كلوديا- همين كه كنارم ايستاده است - مدام مي گويد

 خانه نور كافي ندارد، بچه ها كفش و لباس ندارند، يخچال خالي است. اما من

 اهميتي نميدهم. مي دانم اوضاع مي توانست بدتر از اين هم باشد. با سرطان و

 تصادف. كلوديا اما اين چيزها را نمي داند. بچه ها هم نميدانند.



پرسه در حوالی زندگی - روایت مصطفی مستور

دوست کیست؟!

دوست کیست؟!


دوست، تقدیر گریزناپذیر ما نیست برادر، خواهر، پسر خاله و دختر عمو نیست که آش کشک خاله باشد دوستی انتخاب است...
انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود..
با دوستانمان میتوانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم وسکوت کنیم با دوستانمان میتوانیم درد دل کنیم و مهم تر آنکه می شود درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند از دوستانمان می توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم و اگر مدتی بعدتر دوباره پول احتیاج داشتیم و او داشت دوباره قرض بگیریم......
با دوستانمان میتوانیم بگوییم: امشب بیا خونه ی ما دلم گرفته و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم: امشب نیا حوصله ندارم با دوستانمان می توانیم بخندیم می توانیم گریه کنیم می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم می توانیم بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم.....
می توانیم شادی کنیم می توانیم غمگین شویم می توانیم دعوا کنیم می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است.......
اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم با دوستانمان میتوانیم قدم بزنیم می توانیم نصف شب زنگ بزنیم و بگوییم: پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟ بگوییم: حرف نزن فقط بیا و وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم ......
با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم.

سروش صحت

سجاد گودرزی


جایم را با کسی پر خواهی کرد

او هم تو را خواهد بوسید
و به تو خواهد گفت که زیبایی
اما به مرور از تک و تاخواهی افتاد
چون نه بوسه‌هایش مغناطیس بوسه‌های مرا
خواهد داشت
نه شعر می‌داند چیست
که زیبایی مفردت را مضاعف کند در جمع

سجاد گودرزی

بار دیگر شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهیمی

شاید ، شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم. ما هرگز از آن چه

 نمی دانستیم و از کسانی که نمی شناختیم ترسی نداشتیم . ترس، سوغات

 آشنایی هاست . هیچ پایانی به راستی پایان نیست . در هر سرانجام ، مفهوم

 یک  آغاز نهفته است .

چه کسی می تواند بگوید "تمام شد" و دروغ نگفته باشد .


بار دیگر شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهیمی

صائب تبریزی

گر وا نمی کنی گره ای خود گره مشو

ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست


صائب تبریزی

ريخته سرخ غروب  جابه‌جا بر سر سنگ

ريخته سرخ غروب

جابه‌جا بر سر سنگ

كوه خاموش است

مي‌خروشد رود

مانده در دامن دشت

خرمني رنگ كبود

سايه آميخته با سايه

سنگ با سنگ گرفته پيوند

روز فرسوده به ره مي‌گذرد

جلوه‌گر آمده در چشمانش

نقش اندوه پي يك لبخند

جغد بر كنگره‌ها مي‌خواند

لاشخورها سنگين

از هوا تك‌تك آيند فرود

لاشه‌اي مانده به دشت

كنده منقار ز جا چشمانش

زير پيشاني او

مانده دو گود كبود

تيرگي مي‌آيد

دشت مي‌گيرد آرام

قصه‌ي رنگي روز

مي‌رود رو به تمام.

شاخه‌ها پژمرده است

سنگ‌ها افسرده است

رود مي‌نالد

جغد مي‌خواند.

غم بياميخته با رنگ غروب

مي‌تراود ز لبم قصه‌ي سرد

دلم افسرده در اين تنگ غروب.


سهراب سپهری

پیکر فرهاد- عباس معروفی


شما اسم این را می گذارید زندگی؟ که هرکدام از ما جنازه یک نفر را بر دوش داریم، سوار بر قطاری به جای نامعلومی می رویم که نه مبدا آن را می دانیم و نه مقصدش را؟ دلمان به این خوش است که زنده ایم. 
چقدر به پریانی که در برابر چشممان آزادانه می رقصند بی توجهیم و خیال می کنیم آنها را ندیده ایم، چقدر از کنار چیزهای مهم می گذریم و آنها را به حساب نمی آوریم، چقدر به پولک های طلایی آفتاب نگاه می کنیم و فکر می کنیم هرگز از آفتاب پولک طلایی نریخته است، و چقدر به هستی بی اعتناییم. ما قدرت تشخیص نداریم، بلد نیستیم انتخاب کنیم. 
نه. ما انتخاب نمی کنیم، انتخاب می شویم.انتخاب می شویم که جنازه عزیزی را بر دوش بکشیم و در سوگش اشک و عرق بریزیم .

پیکر فرهاد- عباس معروفی

هزاردستان - علی حاتمی

ابوالفتح (علی نصیریان): پیروزی رؤیت می‌شود، حتی اگر در کاسه چشمان من و تو گیاه روییده باشد.


هزاردستان - علی حاتمی 

فردریش نیچه

از فلاسفه می خواهم که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد.


فردریش نیچه

مارتین لوتر کینگ


سرانجام، حکم شرعی «چشم در برابر چشم» همه را کور خواهد کرد.


مارتین لوتر کینگ

گفت‌وگوی اختصاصی با «پل ‌آستر»؛ نویسنده‌ی آمریکایی

گفت‌وگوی اختصاصی با «پل ‌آستر»؛ نویسنده‌ی آمریکایی

بدون کلمه ما انسان نبودیم



سعید کمالی‌دهقان؛ هفته‌نامه‌ی شهروند امروز، ۱ مهر ۱۳۸۶

روزهای اول تیر بود که با «پل آستر» برای دو‌ هفته‌ی بعد هشتم ژوئیه، سر ساعت سه عصر به وقت نیویورک قرار گذاشتم برای گفت‌وگو. در طول دو هفته‌ای که زمان داشتم، از بس کتاب‌ها را دوره کردم و درباره‌اشان خواندم، هر بار که به چشمان گیرای تصویر نویسنده‌ی جذاب آمریکایی نگاه می‌کردم، اشتیاقم برای شنیدن صدایش بیشتر می‌شد. با این همه یکشنبه، هفدهم تیر، با آن که یکی دو ساعتی بیشتر از زمانم باقی نمانده بود، هنوز سئوال‌ها را ننوشته بودم و درست به همین خاطر، کمی دست و پایم را گم کردم. ساعت ده و نیم شب به وقت تهران بود که تلفن کردم. گوشی را خودش برداشت، هنوز یک دقیقه از مکالمه‌امان نگذشته بود که دیگر خبری از دستپاچگی در من نبود. لحن آرام و گرم «پل آستر» همچون چشمان گیرایش کار خودش را کرده بود و به این فکر می‌کردم که پل آستر با آن تیپ و صدای خوبش چرا بازیگر نشده.

عجله‌ای برای شروع گفت‌وگو نداشت. چند دقیقه‌ای از موضوعات مختلف گپ زدیم و بعد شروع کردم به پرسیدن سئوالات جدی. خوب یادش بود که سه سال پیش با «پیمان اسماعیلی» از روزنامه‌ی «شرق» گفت‌وگو کرده و حتی یادش بود که همان موقع چند وقتی «شرق» توقیف شد. درباره‌ی کتاب‌هایش حرف زدیم، این که به نسبت سه سال پیش که تنها سه تا از کتاب‌ها ترجمه شده بود، حالا اغلبشان به فارسی درآمده. از این بابت ابراز شگفتی و خوشحالی کرد. گفت‌وگو تقریبا یک ساعت و نیم طول کشید. دو باری که از او خواستم لحظه‌ای صبر کند تا ببینم صدا خوب ضبط می‌شود یا نه به آرامی منتظر ماند و چند باری هم شوخی کرد. در طول گفت‌وگو با حوصله تمام به همه‌ی سئوال‌ها جواب داد و گه گاه صدای فندکش می‌آمد که آرام و نامحسوس سیگارش را روشن می‌کرد. گفت‌وگو با پل آستر همچون خواندن کتاب‌های لذت‌بخش‌اش از آن تجربیات به‌یادماندنی و فراموش‌نشدنی روزگار است.

شاید کمی تکراری باشد، اما «رویدادهای تصادفی۱» آن قدر در داستان‌هایتان مهم‌اند که نمی‌شود برای چندمین بار درباره‌اش سئوال نکرد، چون هربار پاسخ متفاوتی به آن می‌دهید، چرا این قدر رویدادهایتان تصادفی‌اند؟

خب، فکر نمی‌کنم که تصادف مهم‌ترین چیز دنیا باشد، اما به هر حال بخشی از هستی است. منظورم این است که می‌دانیم رویدادها شانسی اتفاق می‌افتند و بخشی از آن چیزی هستند که من اسمش را گذاشته‌ام ساز و کار هستی. ما برای تصمیم گرفتن اراده، آرزو و توانایی انتخاب داریم، اما هر از چندگاهی و البته به اعتقاد من اغلب اوقات، همین‌ها هستند که  برنامه‌هایمان را می‌ریزند به هم، این همانی است که من شانس می‌نامم. کف دستمان را که بو نکرده‌ایم، خیلی از مواقع هم شانس برایمان سودمند است و البته گاهی هم منفی عمل می‌کند و صدمه می‌زند.

بین شانس و تصادف تفاوت قائلید؟

بله، شانس یک رویداد است در حالیکه تصادف دو رویدادی‌ است که یک دفعه با هم اتفاق می‌افتد. فکر کنم این همان معنایی است که «تصادف» دقیقا در زبان انگلیسی می‌دهد، دو چیزی که اصلا انتظار ندارید در یک جا با هم ببینید، همزمان با هم ظاهر می‌شوند.

«رویدادهای تصادفی» در داستان‌هایتان به وفور دیده‌ می‌شوند، از این نمی‌ترسید که خواننده از این تکرار دلزده شود یا داستان برایش باورنکردنی جلوه کند؟

ادامه نوشته


در بیشتر مواقع بهتر است آنچه موجبِ خیال‌پردازی می‌شود، در عالمِ خیال باقی بماند. 


ناپیدا - پل استر
مُترجم: خجسته کیهان/نشر افق

چند قطعه از نزار قبانی


آی ای زنی که دل به تو سپرده‌ام

پا بر هر سنگی که بگذاری شعر مُنفجر می‌شود
آی ای زنی که در رنگ‌پریدگی‌ات
همه‌ی غمِ درخت‌ها را داری
آی ای زنی که خلاصه می‌کنی تاریخَم را
و تاریخِ باران را
باهم که باشیم تبعیدگاه هم زیباست.


عاشق ترم کن عاشق تر
زیباترین بهار جنون ! بخاطر تو از همه زنان دست کشیدم
دورشان ریختم
و تاریخ تولدم را خط زدم
و رگهایم را قطع کردم…


صبح به خیر، زیبایم
قدیس من، مادر!...
سلام دارم
برای خانه‌ای كه عشق و مهرمان نوشاند
برای گل‌های سپید و شاد میدان نجمه...
و شب
و رازقی و شب‌بو
و خانه‌های دمشق
مقیم خاطر ماست.
گل‌دسته‌هایش
زورق‌های ما را، روشن می‌كند...
مادر!
مهر آمده است.
و اندوه
با ارمغان‌هایش
به پای پنجره‌ام
اشك‌ها و نامه‌هایش را
رها می‌كند...
دمشق!
ای شعری كه بر چشمان خود نقش زدیم
ای كودك زیبایی كه از گیسوانش آویختیم
به پایش نشستیم
و در مهرش غرق شدیم...


نزار قبانی

زنده به گور - صادق هدايت


همه از مرگ ميترسند،من از زندگي سمج خودم!


زنده به گور - صادق هدايت

(19 فروردین سالمرگ صادق هدایت)

مارگارت تاچر


اگر می خواهی فقط حرف کاری زده شود از مرد بخواه و اگر می خواهی آن کار

 انجام  شود از زن بخواه.


مارگارت تاچر

اگر عشق نیست


« اگر عشق نیست

هرگز هیچ آدمی زاده را
تاب ِ سفری این چنین
نیست ! »

چنین گفتی
با لبانی که مدام
پنداری
نام ِ گلی را
تکرار می کنند.

احمد شاملو

کوک کن ساعتِ خویش !


کوک کن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعتِ خویش !
که مـؤذّن ، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب …
کوک کن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
کوک کن ساعتِ خویش !
که سحر گاه کسی
بقچه در زیر بغل ، راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
کوک کن ساعتِ خویش !
ماکیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
کوک کن ساعتِ خویش !
که در این شهر ، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر ، آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سـحر نـزدیک است …..

کیوان هاشمی

استخوان خوک و دستهای جذامی - مصطفی مستور

استخوان خوک و دستهای جذامی

مصطفی مستور
82 صفحه
قیمت 1500تومان
چاپ اول، زمستان 1383 - چاپ چهاردهم، پاییز 1387
نشر چشمه

"استخوان خوک و دستهای جذامی" کتابی در 82 صفحه است. داستان کتاب در مورد یک ساختمان است. داخل این ساختمان آدمهای مختلف با مشکلات متفاوت وجود دارند. آدمهای این ساختمان از استاد دانشگاه و روزنامه نگار و زن فاحشه و عاشق و... وجود دارد. این آدمها هر کدام داستانی دارند که آقای مستور داستان هر کدام را با ظرافت زیبا بیان کرده است. 

بخشی از کتاب:
«با شما هستم! با شما عوضی‌ها که عینهو کرم دارید توهم می‌لولید. چی خیال کردید؟ همه تون، از وزیر و وکیل گرفته تا سپور و آشپز و پروفسور، آخرش می‌شید دو عدد. خیلی که هنر کنید، خیلی که خبر مرگتون به خودتون برسید فاصلهء دو عددتون می‌شه صد. می‌شید یه پیرمرد آب زیپوی بوگند و... از یه طرف تا چشاتون به هم افتاد اولین کاری که می‌کنید، یعنی آسون‌ترین کاری که می‌کنید، اینه که عاشق هم می‌شید... عاشق می‌شید و بعد عروسی می‌کنید و بعد هم بچه‌دار می‌شید و بعد حال‌تون از هم به هم می‌خوره و طلاق می‌گیرید. گاهی هم طلاق نگرفته باز عاشق یکی دیگه می‌شید. لعنت به همه تون. لعنت به همه تون که مثِ مرغابی‌ها هم نمی‌تونین فقط با یکی باشید... دنبال چی می‌گردید؟ آهای عوضی‌ها! آهای با شما هستم! صِدام رو می‌شنفید؟»

این کتاب با این جملات آغاز می‌شود... مردی به نام دانیال از پنجرهء طبقهء چهاردهم یک برج مسکونی به نام برج خاوران این جملات را فریاد می‌کشد... در واقع برج خاوران در این کتاب نماد زمین است، زمینی که انسانهای مختلف با عقاید مختلف، درگیری‌های گوناگون و سرنوشتهای متفاوت را درون خود جا داده ست. در طبقات مختلف این برج انسانهایی زندگی می‌کنند که نویسنده به طور موازی ما را با بُرشهایی از زندگی‌شان آشنا می‌کند... نخست مردی به نام دانیال که با مادرش زندگی می‌کند و دچار نوعی بدبینی شدید است نسبت به انسانها و عصر مدرنیته و در حال زیر سوال بردن قدرت مطلق خداوند. مدام برای مخاطبان فرضی خود سخنرانی می‌کند و به زعم خودش، قصد روشنگری دارد. اما خواننده خیلی زود درمیابد که با یک بیمار روانی روبروست... در طبقهء دیگری از این برج مردی به نام محسن، با دختر کوچک و مادرش زندگی می‌کند. محسن به تازگی از همسرش جدا شده و به شدت به دخترش وابسته است، در حالیکه همسرش قصد دارد با اثبات عدم کفایت او مبنی بر بزرگ کردن بچه، دخترک را از او بگیرد. اما زن در همین گیر و دار متوجه می‌شود که باردار است....

عشق لرزه - اریک امانوئل اشمیت

            

عشق لرزه - اریک امانوئل اشمیت -  شهلا حائری - انتشارات قطره


زن ها فقط اون چه را که در مردها زنونه ست می فهمن ، و مردها فقط جنبه های مردونه ی زن ها را درک می کنن . یعنی باید گفت هیچ کدوم اون یکی را نمی فهمه . اگر بخوای رفتارش را تعبیر کنی حتما به اشتباه می افتی .

 

تب و تاب از بین می ره اما احساسات باقی می مونه .

 

پدر و مادرتون از شما خاطرات خیلی قدیمی به یاد دارن ، کسانی هستن که در زندگی بدوی تون با شما بودن اما نمی تونین مطمئن باشین که زیر و بمتون را می شناسن .

 

دوست داشتن یعنی اولویت دادن یک نفر ، ترجیح دادن . درست برعکس علم و آگاهیه ، آدم کور می شه .

 

درست برعکس عشق ، در نفرت آدم شک و تردید به دلش راه نمی ده . هرگز . من هیچ احساسی به وفاداری نفرت ندیدم . تنها احساسیه که به آدم خیانت نمی کنه .

 

طبیعت آدمیزاد طوریه که همیشه تقصیر رو به گردن دیگران میندازه ، یا اینکه برای خودش عذری می تراشه .

 

بین دو آدم نمی شه دگمه ای را فشار داد و همه چیز رو از سر گرفت .



بينايي - ژوزه ساراماگو

بينايي

 ژوزه ساراماگو

عبدالرضا روزخوش

 انتشارات روزگار


داستان از یک روز بارانی در یک حوزه‌ی اخذ رأی شروع می‌شود. بعدازظهر است و هنوز هیچ‌کس برای دادن رأی به حوزه نیامده است. مسئولین حوزه با نگرانی افراد خانواده خود را به حوزه فرا می‌خوانند، اما گویا کسی قصد رأی دادن ندارد، اما به ناگاه حوزه شلوغ می‌شود. مردم مصمم و شتابان به حوزه‌ی رأی‌گیری می‌آیند و رأی خود را به صندوق می‌ریزند. فردای آن روز شمارش آرا آغاز می‌گردد. نتیجه باورنکردنی است. بیشتر مردم رأی سفید به داخل صندوق ریخته‌اند و احزاب تنها مقدار کمی از آرا را از آن خود کرده‌اند. رئیس جمهور و دولت انتخابات را باطل اعلام می‌کنند و دوباره فراخوان برای انتخابات مجدد می‌دهند. رئیس جمهور در تلویزیون ظاهر می‌شود و از مردم می‌خواهد سرنوشت خود را با رأی دادن رقم بزنند. انتخابات مجدد برگزار می‌شود، ولی این بار نتیجه بدتر است. تعداد رأی‌های باطله‌ی سفید افزایش می‌یابد. دولت کمیته بررسی تشکیل می‌دهد. گروه‌های تفتیش عقاید به کار می‌افتند. در خیابان‌ها، جلوی افراد را می‌گیرند و می‌پرسند: به چه کسی رأی دادی؟ مردم مقاومت می‌کنند. دولت حرکت‌های تفتیشی را افزایش می‌دهد، ولی به نتیجه نمی‌رسد. دولت شهر را رها می‌کند و با تمامی افراد وابسته به دولت شبانه از ظهر می‌گریزند و راه‌های خروج از شهر را می‌بیندند و از طریق رادیو سعی در برهم زدن امنیت و آرامش شهر می‌نمایند، اما اهالی آرامش شهر را کنترل می‌کنند. وزیر کشور که خود سودای ریاست جمهوری را در سر دارد، شروع به خرابکاری در شهر می‌نماید. در شهر بمب منفجر می‌کنند و تقصیرات را به گردن آشوب‌طلبان می‌اندازند. شهردار شهر در کنار مردم می‌ماند و به حفظ آرامش شهر کمک می‌کند. افراد دولت به مرور از بدنه‌ی آن جدا می‌شوند و به صف ناراضیان می‌پیوندند.
دروازه‌های شهر کاملاً بسته شده و اهالی در واقع در شهر زندانی‌اند. کمیته‌های اطلاعاتی به بررسی اتفاقات شهر می‌پردازند و با کمک جاسوسان و فردی که در داستان کوری اول از همه نابینا شده بود، منشأ ناآرامی‌ها را زنی می‌یابند. زن یک چشم‌پزشک که در دوره‌ی کوری، ناقل نابینایی در آسایشگاه بوده است. دولت شروع به تشویش اذهان می‌نماید. زن دکتر که در واقع در دوره‌ی کوری، مخبر شهر بوده را عامل ناآرامی و آشوب قلمداد می‌کند. در پایان، نیروهای امنیتی برای دستگیری دکتر به منزل آنها می‌روند. آنها دکتر را دستگیر می‌نمایند. همسرش به اتاق می‌رود و شروع به گریستن می‌کند. همسر پزشک برای دیدن منظره به کنار پنجره می‌رود و در این حین، ‌گلوله‌‌ای سینه‌ی او را می‌درد و شلیک دیگر زن دکتر را به زمین می‌اندازد.
نویسنده انتهای داستان را چنین می‌نویسد:زن به زمین افتاد و خون از بدنش جاری شد و به طبقه‌ی پایین چکید. سگ (همان سگ رمان کوری) با شتاب از اتاق بیرون آمد. صورت صاحب خود را بوئید و لیسید و بعد سرش را به طرف آسمان برد و زوزه‌ای ممتد کشید. گلوله‌ی سوم، صدای او را هم برید
یکی از نابینایان از آن یکی پرسید شما صدایی نشنیدید؟
دیگری جواب داد: صدای شلیک سه تیر شنیدم. صدای زوزه‌ی سگی را هم شنیدم که با تیر سوم بریده شد، اما خوشبختانه قادر به شنیدن زوزه‌ی سگ‌های دیگری هستم! .


منبع و لینک دانلود :

http://rosaanarchi.blogspot.com/2011/06/download.html

گاه آدمی تنهاتر از آن است که سکوتش می گوید

گاه
آدمی تنهاتر از آن است که سکوتش می گوید
دیشب
تنهایی ام
تا نوکِ مدادت آمده بود
اگر می نوشتی ام!
اگر می نوشتی ام!
گاه
تنهایی تنهاتر از آن است که دیده شود.

محمد علی بهمنی

افسوس می خورم - حمید مصدق

افسوس می خورم

وقتی که خواهرم

در این دروغزار ِ پر از کرکس ،

فکر پرنده ای است ؛

فکر پرنده ای که ز پرواز مانده است .


حمید مصدق

رویای تبت - فریبا وفی

رمان  رؤیای تبت  اثر فریبا وفی / تهران: نشر مرکز/1384/ 175 صفحه

بخشی از کتاب

بشقاب غذا را کنار کشید و هر دو دستش را روی میز به طرف من آورد . دست هایم را زیر میز بردم تا نتواند آنها را بگیرد .

لازم نیست به حافظه ام فشار بیاورم . همه چیز خود به خود به مغزم سرازیر می شود . همه ی آن حرکات اتفاقی و بی معنی در ذهنم جمع شده اند تا معنای واقعی شان را نشانم بدهند .

صادق از آدم هایی است که بار اول دیده نمی شوند . ذره ذره کشف می شوند . روز اولی که دیدمش آن قدر ساده و مختصر حرف زد که فکر کردم چیزی بارش نیست . بر عکس جاوید که می توانست توجه همه را فوری به خودش جلب کند ، او حتی دیده نمی شد .

سلام دادن به دیگران کاری شاق بود و شاق تر از آن فکر کردن به عصر بود ، به فردا به پس فردا بود . از عصر وحشت داشتم . از فردای بدون او وحشت داشتم .

گفتم :"الو ؟"
مکث کرد . صدای زیادی می آمد . 
گفت : " اشتباه است . "
گوشی را گذاشت . حالا دیگر می توانستم در خیابان راه بروم و از بوق هیچ ماشینی برنگردم . حرکت درد را در جای نامشخصی از بدنم احساس کردم . راه گلویم گرفت و به گوش هایم فشار آمد . 
ماشینی چند متر جلوتر نگه داشت . از کنارش گذشتم و به مژه هایم گفتم اشک هایم را همان جا توی چشم هایم نگه دارند ، مبادا که بریزند آن هم میان این همه آدم . مژه ها نتوانستند و اشک ها همه ریختند روی صورتم .

اعتراف کردم که می دیدم . از مدت ها پیش می دانستم . ولی آن قدر اراده نداشتم که به موقع کنار بکشم .

ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد . لااقل بعد از این ممکن نیست . خلایی که احساس می کنم بعضی وقت ها با هیچ چیزی پر نمی شود .

حرف زدم . از مهرداد گفتم . حرف زدن از او تنها چیزی بود که من و مرد آرام را به هم مربوط می کرد . گفتم که دیگر نمی خواهم ماشین مهرداد را آتش بزنم . در خیالم او را مثل آدمکی می چرخاندم و از هر طرف نگاهش می کردم . چشمانم مثل دستگاه عیب یاب دقیقی کار می کرد . با پیدا کردن هر عیب که قبلا ندیده بودم نفس آسوده ای می کشیدم و در نهایت این من بودم که او را ترک می کردم . او مردی نبود که می خواستم .

هیچ چیز تضمین ندارد و رابطه ی آدم ها یخچال و لباسشویی نیست که گارانتی داشته باشد . یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است .

گفت : " چرا همه اش دنبال معنای دیگری هستی . این یک دوستی ساده است . "
آب دهانم را قورت دادم . 
" دوستی یک زن و مرد هیچ وقت ساده نیست . "

تجربیات آدم خیلی مهم است . وقتی چشمت به روی زندگی باز می شود و آن را برای اولین بار می فهمی ، دیگر نمی توانی جور دیگری فکر کنی . اگر آن یک بار آسیب ببینی زندگی برای همیشه طعم واقعی اش را از دست می دهد . دیگر نمی توانی به دنیا مثل چیز باارزشی نگاه کنی .

او دیگر سنگ نبود . سنگ صبورم نبود . مرد بود . می خواستم بشناسمش .

دیگر نخواستم بدانم . تحملش را نداشتم . در لحنش ستایش بود . ستایشی که جایی برای هیچ رقیبی نمی گذاشت .

مردهای من عاشق نمی شدند . دم دست بودند ولی مال من نبودند . با آمدنشان این حس گزنده به سراغت می آمد که یک روز می روند و وقت رفتنشان می دانستی مرده هایی هستند که توانایی فکر کردن به بازمانده ها را ندارند .

 بس که عقل کلی و اشتباه نمی کنی وقتی هم اشتباه می کنی و زیرش نمی زنی ، خوشم می آید

 کی گفته عقل کلم ؟ "
 شیر آب را بستی که صدایم را بشنوی . 
 همه . جاوید همیشه ورد زبانش است که شیوا اشتباه نمی کند . "
شیر را باز کردی . 
 این جوری فرصت اشتباه کردن را از آدم می گیرد . "

 بعضی وقت ها ، نقص ها آدم ها را قشنگ تر می کند .

 حرف که نمی زنم از خودش نمی پرسد این بنده خدا که لال نبود چرا یک دفعه این طور شد ؟ راحت تر است فکر کند زن ها بعضی وقت ها کم حرف می شوند . به خودش زحمت نمی دهد ببیند توی دل من چه خبر است ؟

از تولد بچه ی محمدعلی که باخبر شدم پایم را توی یک کفش کردم که برویم مشهد . پدر جاوید مغازه را سپرد دست شاگردش و رفتیم مشهد . می ترسیدم اگر نرویم توبه را بشکنم و بروم در خانه شان . رفتم توی حرم . گوشه ای نشستم . چادرم را روی سرم کشیدم و گریه کردم . گفتم خدایا محبتش را از دلم بیرون کن .

ای لعنت بر من ، خودم را نمی خواستم . او را می خواستم .

وقتی آدم به چیزی که می خواهد نمی رسد ، زیاد دور نمی رود . همان حوالی پرسه می زند و به آشناترین چیز نزدیک به او ، شبیه او چنگ می زند .

گفت : " تو دختر قشنگی هست . با شعوری . "
این جور مقدمه را خوب می شناختم . خوبی ها را به تو می گفتند تا خوبتر ها را از تو دریغ کنند . 


رویای تبت - فریبا وفی

دنگ... دنگ...سهراب سپهری


دنگ... دنگ...

لحظه ها می گذرد.

آنچه بگذشت، نمی آید باز.

قصه ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز...


سهراب سپهری

شازده کوچولو -  آنتوان دوسنت اگزوپری

زده کوچولو -  آنتوان دوسنت اگزوپری 

ترجمه احمد شاملو



یک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصه‌های واقعی -که درباره‌ی جنگل بِکر نوشته شده بود- تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانی را می‌بلعید. آن تصویر یک چنین چیزی بود:

تو کتاب آمده بود که: «مارهای بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت می‌دهند. بی این که بجوندش. بعد دیگر نمی‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول می‌کشد می‌گیرند می‌خوابند».

این را که خواندم، راجع به چیزهایی که تو جنگل اتفاق می‌افتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگی اولین نقاشیم را از کار درآرم. یعنی نقاشی شماره‌ی یکم را که این جوری بود:


شاهکارم را نشان بزرگ‌تر ها دادم و پرسیدم از دیدنش ترس‌تان بر می‌دارد؟
جوابم دادند: -چرا کلاه باید آدم را بترساند؟

نقاشی من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم می‌کرد. آن وقت برای فهم بزرگ‌ترها برداشتم توی شکم بوآ را کشیدم. آخر همیشه باید به آن‌ها توضیحات داد. نقاشی دومم این جوری بود:

بزرگ‌ترها بم گفتند کشیدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بیش‌تر جمع جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم. از این که نقاشی شماره‌ی یک و نقاشی شماره‌ی دو ام یخ‌شان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگ‌ترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمی‌توانند از چیزی سر درآرند. برای بچه‌ها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزی را به آن‌ها توضیح بدهند.

ناچار شدم برای خودم کار دیگری پیدا کنم و این بود که رفتم خلبانی یاد گرفتم. بگویی نگویی تا حالا به همه جای دنیا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرافی خیلی بم خدمت کرده. می‌توانم به یک نظر چین و آریزونا را از هم تمیز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خیلی به دادش می‌رسد.

از این راه است که من تو زندگیم با گروه گروه آدم‌های حسابی برخورد داشته‌ام. پیش خیلی از بزرگ‌ترها زندگی کرده‌ام و آن‌ها را از خیلی نزدیک دیده‌ام گیرم این موضوع باعث نشده در باره‌ی آن‌ها عقیده‌ی بهتری پیدا کنم.

هر وقت یکی‌شان را گیر آورده‌ام که یک خرده روشن بین به نظرم آمده با نقاشی شماره‌ی یکم که هنوز هم دارمش محکش زده‌ام ببینم راستی راستی چیزی بارش هست یا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «این یک کلاه است». آن وقت دیگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کرده‌ام نه از جنگل‌های بکر دست نخورده نه از ستاره‌ها. خودم را تا حد او آورده‌ام پایین و باش از بریج و گلف و سیاست و انواع کرات حرف زده‌ام. او هم از این که با یک چنین شخص معقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوش‌وقت شده.


ادامه نوشته

کلیدر - محمود دولت آبادی


هر بوی و بوسه، هر آمیزش دم با دم، هر غلت و هر تماس، بندیست تا بر

 کلاف زندگانی دو تن پیچانده می شود.


کلیدر - محمود دولت آبادی

چهل نامه کوتاه به همسرم - نادر ابراهيمي

همسفر!

 در این راه طولانی که ما بی‌خبریم و چون باد می‌گذرد

 بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند

 خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا

 مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

 و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد

 مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم

 یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را

 و یک شیوه نگاه کردن را

 مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویاهامان یکی.

 هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.

 و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است

 

عزیز من!

 دو نفر که عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.

 اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است.

 عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .

 من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

 

 عزیز من!

 اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد .

 بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.

 بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم..

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید .

بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.

 بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل .

 اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .

 سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است..

 بیا بحث کنیم.

 بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.

 بیا کلنجار برویم .

 اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.

 بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم.

 من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم.

 بی‌آن‌که قصد تحقیر هم را داشته باشیم .

عزیز من! بیا متفاوت باشیم 


چهل نامه کوتاه به همسرم - نادر ابراهيمي 

سرزمین گوجه های سبز - هرتا مولر  


آیا کسی تا به حال پدر خود را انتخاب کرده است؟! 

هیچ کس از من نپرسید که در کدام خانه، درکجا، پشت کدام میز، در کدام تخت خواب و در کدام مملکت دوست دارم راه بروم، بخورم، بخوابم یا چه کسی را از سرِ ترس دوست داشته باشم...


سرزمین گوجه های سبز - هرتا مولر