فرهاد مهراد




  1. (به مناسبت 29 دی زادروز فرهاد )

    توی قاب خیس این پنجره‌ها
    عکسی از جمعه‌ی غم‌گین می‌بینم،
    چه سیاه ئه به تن‌اش رخت عزا!
    تو چشاش ابرای سنگین می‌بینم.

    داره از ابر سیا خون می‌چکه!
    جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه!
    نفس‌ام در نمی‌آد، جمعه‌ها سر نمی‌آد!
    کاش می‌بستم چشامو، این ازم بر نمی‌آد!

    داره از ابر سیا خون می‌چکه!
    جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه!
    عمر جمعه به هزار سال می‌رسه،
    جمعه‌ها غم دیگه بی‌داد می‌کنه،
    آدم از دست خودش خسته می‌شه،
    با لبای بسته فریاد می‌كنه:

    داره از ابر سیا خون می‌چکه!
    جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه!
    جمعه وقت رفتن ئه, موسم دل‌کندن ئه،
    خنجر از پشت می‌زنه, اون كه هم‌راه من ئه!

    داره از ابر سیا خون می‌چکه!
    جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه!

    فرهاد مهراد
    ترانه سرا : شهیار قنبری

تاریخچه ترانه "جمعه" از فرهاد

در مجموعۀ ترانه‌های خوانده و اجرا شده ـ از آغاز تا امروز ـ ترانه‌های ماندگاری نیز هست که به نوعی با بخشی از تاریخ سیاسی ـ اجتماعی دوران ما، یا با دوره‌ای از جوانی و خاطرات ما پیوند دارد و هنوزا هنوز همپای یاد و خاطره‌های ماست. 

از جملۀ این ترانه‌ها یکی هم ترانۀ معروف «جمعه» است که به دو واقعۀ اصلی و اثر گذار در تاریخ مبارزات مردمی ـ سیاسی معاصر ایران گره خورده. یکی واقعۀ «سیاهکل» در جمعۀ سرد 19 بهمن سال 1349، و دیگری داغ کشتار مردم در جمعۀ 17 شهریور ماه سال 1357.

در سابقه و تاریخچۀ ترانۀ «جمعه»، باید از فیلم «خداحافظ رفیق» ساختۀ «امیر نادری» گفت و این واقعیت که: کنجکاوی برای شنیدن آن موسیقی و ترانۀ متن و شعر و صدا، تنها عاملی بود که می‌توانست سینماروهای آن‌روزگار را به دیدن این فیلم جذب کند. فیلمی که از اولین فیلم‌های نامتعارف سینمای ایران بود با بازی هنرپیشه‌هایی ناشناخته و نه چندان معروف.

«امیر نادری» به عنوان عکاس فیلم که از زمان ساختن فیلم «قیصر» با «عباس شباویز» [تهیه‌کننده] و «اسفندیار منفردزاده» [سازندۀ موسیقی متن فیلم] آشنایی داشت، در تلاش خود برای ساختن اولین فیلمش [خداحافظ رفیق]، حمایت ضمنی و معینی بابت دوربین، فیلم خام و کارهای اداری را از شباویز، و قول ساختن موسیقی متن فیلم را از «منفردزاده» گرفته بود.

از نگاه «امیر نادری» و با شناختی که از اوضاع سینمای ایران داشت، «اسفندیار منفردزاده» که در آن سالها با ساختن موسیقی متن فیلم‌های «قیصر»، «رضا موتوری»، «داش آکل» [مسعود کیمیایی]، و «طوقی» [علی حاتمی]، نامی مشهور در سینمای ایران شده و ساخته‌هاش شناخته و به گوش آشنا بود، با اجازه دادن به درج نام او به عنوان سازندۀ موسیقی متن در تیتراژ و پوستر فیلم، می‌توانست معرف معتبری برای «خداحافظ رفیق» که به خون دل و تنگدستی به انجام رسانده بود باشد

این ایده و پیش‌بینی از طرف «عباس شباویز» [تهیه‌کننده] نیز مورد استقبال و قبول واقع می‌شود. پس با توفیقی که ترانۀ متن فیلم «رضا موتوری» حاصل کار «شهیار قنبری»، «اسفندیار منفردزاده» و «فرهاد مهراد» به‌دست آورده بود؛ پیشنهاد می‌کند آهنگ و ترانه‌ای توسط این مثلث هنری برای فیلم «خداحافظ رفیق» سروده و احرا شود.

«شهیار قنبری» در مجموعه‌ای از ترانه‌سروده‌های او که با نام «دریا در من» منتشر شده، در پانویس این شعر می‌نویسد: 

«در یک عصر جمعه، ترانۀ جمعه را در خانۀ اسفندیار نوشتم. روبروی سازمان سینما پیام. بلوار الیزابت دوم. ترانه را به امیر نادری و فیلم خداحافظ رفیق‌اش، دوستانه پیشکش کردیم. روی جلد صفحۀ چهل و پنج دور، سه تصویر سپید و سیاه از جوانی‌ی ما. پشت جلد. دستانی چروکیده. پیر. سیاه. گرسنه. پای این تصویر نوشتم: ـ نازنین، هدیه‌‌یی به تو که هر روزت، جمعه است. ترانۀ آمنه، با صدای آغاسی، همزمان منتشر شد. می‌گفتند: جمعه بیش از آمنه گل کرده است! جمعه، پیروزی ترانۀ نوین بود.»

«منفردزاده» در همدلی‌ای که با جریان سینمای متفاوت و معترض داشت و از بابت قولی که داده بود ملودی و ریتم آهنگ و ترانه را می‌سازد اما از آنجا که خود درگیر تعهدات دیگری است که باید به موقع آماده کند از «محمد اوشال» از آهنگ‌سازان خوب و مطرح آن سالها می‌خواهد اجرای این‌کار را تقبل کند و «امیر نادری» را نزد او می‌فرستند.

«محمد اوشال»، در جواب به این درخواست همکار خود، قطعه‌ای می‌سازد که بیشتر با سازهای بادی اجرا می‌شود. روی همین ریتم و ملودی که فضا و ضرباهنگی نظامی دارد، «فرهاد» سرودۀ «شهیار قنبری» را می‌خواند. حاصل آن هر چه هست اما به دل «امیر نادری» خوش نمی‌نشیند. پس باز به خود «اسفندیار منفردزاده» باز می‌گردد و با این انتظار که خود او کار را تمام و قولی که داده را عمل کند.

این رفت و آمدها با به پایان رسیدن صدا گذاری و دوبلۀ فیلم بیشتر و فشرده‌تر می‌شود. تا آخر شبی از روزی که دیگر خلق همه از این به تاخیر و تعویق افتادن‌ها تنگ شده و کار دارد به رنجیدگی خاطر و آزردگی دل می‌کشد، «منفردزاده» سر راه به رستورانی که «فرهاد» شب‌ها در آنجا می‌خواند می‌رود. 

ساعتی به انتظار تمام شدن نوبت خواندن فرهاد می‌نشیند و ساعت سه بامداد او را به همراه «شهبال شب‌پره» یکی از اعضای گروه «بلک‌کتز» که «فرهاد» خوانندۀ آن است برمی‌دارد و از «رستوران کوچینی» در حوالی «بلوار الیزابت» راه به راه می‌رانند تا برسند به «استودیو طنین» در خیابان «ثریا» کوچۀ «رامسر».

آن‌موقع از شب، استودیو آزاد است. «محمد اوشال» برای کاری شخصی هنوز آنجاست؛ «ناصر غواص» از جوانان علاقه‌مندی که کاره‌ای نیستند ولی معمولا همان دور و برها هستند هم دم دست است. دیروقت است و چیزی به پگاه نمانده، قبل از اینکه «فرهاد» از پا در بیاید و به خواب بیفتد باید کار را تمام کرد.

پس «شهبال شب‌پره» پشت درام می‌نشیند و «محمد اوشال» روی کلیدهای پیانو خم می‌شود و گیتار هم که دست خود «فرهاد» است. «اسفندیار منفردزاده» یک‌بار ملودی را با سوت می‌زند و زمزمه می‌کند. «شهرام غواص» را صدا می‌زنند که بیاید «سوت» را بزند. می‌آید. می‌زند و پشت‌بندش «فرهاد» می‌خواند. کل کار و اجرا در یک برداشت ـ بدون تکرار دوباره ـ ضبط و تمام می‌شود. ساعتی بعد که پگاه سر می‌زند، ترانۀ «جمعه» متولد شده است.

«جمعه» با صدای «فرهاد»، بی‌هیچ چشم‌داشت مادی، و صرفا در جهت حمایت از «امیر نادری»، و فیلم «خداحافظ رفیق»، به او هدیه می‌شود. این ترانه کمی بعدتر با صدای «گوگوش» هم اجرا شد و به بازار آمد. ولی اجرای «جمعه» با صدای فرهاد که تلخ می‌خواند بیشتر مورد قبول افتاد و ماندگار شد. او با صدای خود، این ترانه را به یاد و خاطرۀ نسل و زمانۀ ما پیوند زد.
ترانۀ «جمعه»، یک ‌سال پس از واقعۀ «سیاهکل» که در جمعه نوزدهم بهمن ماه سال 1349 اتفاق افتاد سروده شده است. «اسفندیار منفردزاده» که از زمان دانشجویی و تحصیل خود در شهرهای «برلین» و «وین»، سری پرشور و دلی با جریانات سیاسی ـ اجتماعی روز داشت در مصاحبه‌ای از تعلق خاطرش با واقعۀ سیاهکل می‌گوید. اینکه مترصد و در پی این بوده تا این رویداد را با ترانه و آهنگی پیوند بزند و به سهم خود ادای دینی بکند.

آن‌طور که خود می‌گوید، اول سراغ هم‌محله‌ای قدیمی و دوست دوران نوجوانی خود «احمدرضا احمدی» می‌رود و با شرح احساسی که از حال و هوای عصرهای جمعه دارد از او می‌خواهد که آن را در سروده‌ای به کلام بکشد. «احمدرضا احمدی» اما به هر دلیل از این‌کار سر باز می‌زند و در عوض «شهیار قنبری» را که حالا در ترانه‌سرایی نامی آشناست به او پیشنهاد می‌کند.

و این حکایت دغدغه و بغض پنهان در غروب جمعه بوده تا عصر جمعه‌ای که آن دو را در خانۀ «اسفند»، روبروی سازمان سینما پیام، در کنار هم می‌نشاند تا ترانه ـ آهنگی برای «خداحافظ رفیق» «امیر نادری» فراهم بیاورند.

آنجا یک‌بار دیگر «اسفندیار منفردزاده» ـ بی‌آنکه اشاره‌ای به واقعۀ سیاهکل که سال قبلش رخ داده داشته باشد ـ برای ترانه‌سرای جوان، از حس خود و حال و هوای عصرهای جمعه می‌گوید. 

«شیهار قنبری» با درک این احساس و حالتی که از کلافگی به آدمی دست می‌دهد، سرودن ترانه ‌را دست می‌گیرد و از چشم و نگاه «منفردزاده»، ملالتی که در عصر جمعه است را می‌بیند: توی قاب خیس این پنجره‌ها، عکسی از جمعۀ غمگین می‌بینم. . . .؛ و استمرار خفقانی که هست را در: نفسم در نمیاد، جمعه‌ها سر نمیاد. کاش می‌بستم چشمامو، این ازم برنمیاد.

هفت سال بعد از انتشار این ترانه، ‌بار دیگر جمعه‌ای دیگر در تاریخ مبارزات مردمی ایران، رخت عزا تن می‌کند و سیاه‌پوش می‌شود. جمعه‌ای که هفدهم شهریور ماه سال پنجاه و هفت است. هنوز روزی از وقوع این کشتار نگذشته که نسخۀ دوم ترانۀ «جمعه» در تنظیم و اجرایی تازه، با ریتمی نظامی و تمی کوبنده به بازار می‌آید.

«اسفندیار منفردزاده»، در اجرای صدای چکش‌واری که در شروع نمونۀ بازخوانی شدۀ این ترانه می‌شنویم؛ از کوبش ضربه‌های بر هم دو پاره سنگ، و در ادامه از صدای «اسفندیار قره‌باغی»، خوانندۀ سرود مشهور «ای ایران»، برای بخش کورال و همسرایی بهره گرفته بود و «فرهاد» که این‌بار آن‌را با حس و حالی متفاوت از اجرای اول می‌خواند. 

این اجرای تازه با نام «جمعه برای جمعه»، در همدلی با واقعۀ جمعۀ سیاه 17 شهریور منتشر شد و بعد از واقعۀ «سیاهکل» پیوندی همیشه با آن رویداد تاریخی نیز دارد. 

رضا حیرانی






  1. کفن که ندارم
    کنار خاکِ معطل ابوالعلای تاریکی‌ام
    که روز هفتم ارتکاب اندام من بود در دقایق تدفین
    سنگ پشتی که عمیقِ مرا به پشت داشت
    و روی خط ممتدِ تنهایی جهان را به سماع می‌چرخید
    برامس بود با کنسرتوی رـ ماژور در سرم
    تلفیق عبدالباسط و قمر در سه و بیست و چهار دقیقه‌ی مصائب ایوب
    ویولای آلتونیان در وقتِ ورد خوانی جامعه در عهد عتیق
    که زیست جز به زهدان تنهایی
    شمایل بیهودگی‌ست

    رضا حیرانی
    از مجموعه شعر چند رضایی-انتشارات نگاه-1391

    رضا حیرانی جزء شاعران ناب سرای سالهای اخیر است. او بیش از دو دهه در فضای شعر ایران سابقه دارد، و تا امروز اکثر کتابهایش به صورت زیر زمینی منتشر شده اند، حیرانی در شعرهایش تخیلی وسیع و تاثیر گذار دارد، مخاطب شعرها او به دروازه های ناشناخته ذهن راه پیدا می کند. کتاب چند رضایی از او اخیراً توسط انتشارات نگاه نشر پیدا کرده است.

شازده کوچولو - آنتوان دوسنت اگزوپری




  1. بدان که جز با چشم دل نمی‌توان خوب ديد. آنچه اصل است، از ديده پنهان است. 

    شازده کوچولو برای اينکه به خاطر بسپارد، تکرار کرد: 
    "آنچه اصل است،‌ از ديده پنهان است. "

    شازده کوچولو - آنتوان دوسنت اگزوپری 

خورخه لوئیس بورخس




  1. اگر بتوانم یک‌بار دیگر زندگی کنم
    می‌کوشم بیشتر اشتباه کنم
    نمی‌کوشم بی‌نقص باشم.
    راحت‌تر خواهم بود
    سرشارتر خواهم بود از آن‌چه حالا هستم
    در واقع، چیزهای کوچک را جدی‌تر می‌گیرم
    کمتر بهداشتی خواهم زیست
    بیشتر ریسک‌ می‌کنم
    بیشتر به سفر می‌روم
    غروب‌های بیشتری را تماشا می‌کنم
    از کوه‌های بیشتری صعود خواهم کرد
    در رودخانه‌های بیشتری شنا خواهم کرد
    جاهایی را خواهم دید که هرگز در آن‌ها نبوده‌ام
    بیشتر بستنی خواهم خورد، کمتر لوبیا
    مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواری‌های تخیلی کمتری
    من از کسانی بودم
    که در هر دقیقه‌ی عمرشان
    زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
    بی‌شک لحظات خوشی بود اما
    اگر می‌توانستم برگردم
    می‌کوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم

    اگر نمی‌دانی که زندگی را چه می‌سازد
    این دم را از دست مده!

    از کسانی بودم که هرگز به جایی نمی‌روند
    بدون دماسنج
    بدون بطری آب گرم
    بدون چتر و چتر نجات

    اگر بتوانم دوباره زندگی کنم- سبک سفر خواهم کرد
    اگر بتوانم دوباره زندگی کنم - می‌کوشم پابرهنه کار کنم
    از آغاز بهار تا پایان پاییز
    بیشتر دوچرخه‌سواری می‌کنم
    طلوع‌های بیشتری را خواهم دید و با بچه‌های بیشتری بازی خواهم کرد
    اگر آنقدر عمر داشته باشم
    - اما حالا هشتادو پنج ساله‌ام
    و می‌دانم رو به موتم.

    خورخه لوئیس بورخس

حضرت حافـــــظ






  1. به تیــــغم گر کشد دســـتش نگیرم
    وگر تیــــرم زند مـــــــــنت پذیرم

    کمان ابرویـــــت را گو بزن تــــیر
    که پیش دســــت و بازویت بمـیرم

    حضرت حافـــــظ

بار دیگر شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهیمی






  1. تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسان تر است. 
    تحمل اندوه از گدایی همه شادی ها آسان تر است. 
    سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات برخیزد.

    بار دیگر شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهیمی

مرد هزار چهره - مهران مدیری





  1. نمی دونم چرا تو زندگیم، هِی نمیشه ...

    مرد هزار چهره - مهران مدیری

احمد شاملو




  1. کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
    و انسان با نخستین درد
    در من زندانی ، ستمگری بود
    که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
    من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ... 

    احمد شاملو

منیره حسینی




  1. يكي بگويد
    براي اين زن
    هر زردي كه خورشيد نمي شود
    تو نيستي و
    جاي خالي ات حفره ي بزرگي ست
    كه با هیچ ابری پرنمی شود

    منیره حسینی

    monirehosseini

بهرنگ قاسمی



  1. با اينكه بعضى كار ها را نبايد انجام داد
    اما به لذت اش مى ارزد
    مثل سر كشيدنِ پارچِ آب
    آن هم در چله ى تابستان و يا
    فكر كردن به تو
    وقتى مى دانم معشوقه ى من نيستى!
    خدا شفا "ندهد"
    وقتى اين روزها
    دوست داشتن ات نوعى مرض شده است!

    بهرنگ قاسمى
    از مجموعه نهنگ ها بی گذرنامه عبور می کنند.

    بهرنگ قاسمی

حسین فاضلی




  1. شب با یک لیوان فمینیسم به اتاق خواب می روم
    و صبح
    در آشپزخانه‌ای مدرن، عقل افسرده می‌خورم

    حسین فاضلی
    از مجموعه زندگی خصوصی- بوتیمار-1391

    این کتاب حاوی شعرهایی متفاوت از حسین فاضلی است، که در آن دقت بسیاری بر استفاده ظرایف زبانی کرده است. این مجموعه بیانی موثر دارد.

ای لیا




  1. رفاقت یعنی 
    وقتی دوستت داره می اوفته دستش رو بگیری، 
    هرچند بدونی خودت هم باهاش می اوفتی!

    اما دوست داشتن یعنی 
    وقتی می دونی داری می اوفتی 
    دست دوستت رو نگیری که اونم با خودت نکشی پائین.

    ای لیا
    http://reihan.persianblog.ir/post/195

مجموعه شعر خواهر خونه - داریوش معمار





  1. پوست شیری را کندی در من
    با لبخندت هر صبح
    از اقیانوسی دور به وطنم رسیدم

    معجزه کردی
    وگرنه زندگی این همه نیست.

    مجموعه شعر خواهر خونه - داریوش معمار





  1. تلاش مي كنم هيچ كاري نكنم - هيچ كاري -
    نه تخم مرغي را بشكنم براي درست كردن 
    نه دلي را براي روزهاي بعد 
    فقط ملال را گزارش كنم 
    و رديفي از فلفل هاي سرخ روي ديوار اتاق ام

    علی قنبری
    از مجموعه شعر یک ساعت سعد با مارک وستند واچ
    نشر بوتیمار-1391

    این مجموعه شامل شعرهایی متفاوت از شاعری است که با عنوان متفاوت نویس در دو دهه اخیر شهرت یافته، او در شعرهایش توجه ویژه ای به امکانات زبانی دارد. مجموعه قبلی علی قنبری در ابتدای دهه هشتاد انتشار یافته است.

بهار محمدی



  1. نام دیگر رفتن است
    چای
    از دهان که می‌افتد.

    بهار محمدی

یاور مهدی پور



  1. بادکنک ِ من
    تابِ نفسی را که به آن داده ام ندارد
    ببین چگونه سر به هر کجا میزند
    که تهی شود از 
    اندوه

    یاور مهدی پور
    از مجموعه؛ برگی می افتد اندکی از سایه کم می شود 

    Yavar Mehdipour ( یاور مهدی پور )
    Yavar Mehdipour

ای لیا



  1. مادر من
    به رنگ شالی های شمال است
    دستانش بوی زندگی می دهد
    و نگاهش طعم دریا دارد.

    باد که می خورد روی شالی ها
    خدا هم می نشیند کنار سفره ی نان و پنیر
    مادر چای می ریزد و خدا هم می خندد.

    مادرم
    یک نفس تازه ی دم صبح است
    که می ریزد در ریه های زمین 
    سینه ی خلقت را تازه می کند.
    نگاه کوچه ها شسته می شود.
    شهر رنگ می گیرد
    و یک بودن بی منت 
    جاری می شود در رگ های احساس.

    مادرم
    به رنگ تمشک های کنار جاده ایست
    که به تنهایی دریا می رفت.
    و طعم خدا که می ریخت
    در دهان گس خاطره ها.
    و من که نمی دانم
    دایره ی احساس همیشه تنگ است
    و یادم نرود 
    که باران هم دستان مادر را می بوئید،
    و تازه می شد خیال همه ی تنهایی
    همه ی بودن ها
    همه ی یک عادت شیرین
    و تکرار می شد در زندگی 
    بوی شالیزارهای یک خاطره ی تنها.

    مادرم به رنگ سبزی 
    احساس زمین است.

    ای لیا
    رودسر - تابستان80

    http://reihan.persianblog.ir/

17 دی ماه، سالروز درگذشت جهان پهلوان «غلامرضا تختی»



الکساندر مدوید، کشتی گیر بزرگ روسی و رقیب تختی پس از مرگ وی گفته است: «من نمی دانم به چه شکلی عظمت او را بیان کنم، چرا که او چیزهای بسیاری به ما آموخت و من هنوز هم به ورزشکاران مملکتم می گویم که وقتی روی تشک کشتی می روید، اول اخلاق را رعایت کنید و اگر توانستید از این ورزش در راستای اخلاق و صداقت و درستی بهره ببرید. چنین ورزشی است که به درد انسان می خورد، نه چیز دیگر.»

الکساندر مدوید، بر مزار تختی در حال گریه گفته است: “در طول مدتی که کشتی گرفته‏ام، شجاع‏تر، خوش خُلق‏تر و مهربان‏تر از تختی ندیده‏ام.” مدوید خاطره جالبی از تختی دارد : «در سال ۱۹۶۲ در تولیدوی آمریکا من و تختی دیدار نهائی را برگذار کردیم. در جریان مسابقه ها، پای راست من به شدت ضرب دیده بود و روحیه ام را خراب کرده بود. من فکرم متوجه تختی بود که باید با این پای ناجور با او مبارزه می کردم، به راستی من تا آن موقع از خصوصیات اخلاقی، رفتار و کردار انسانی و والای تختی خبرنداشتم. اما در آنجا به عظمت، انسانیت و جوانمردی تختی پی بردم و تحت تاثیرآن قرار گرفتم. او که شنیده بود پای راست من ضرب دیده با این پا به خوبی رفتار کرد و هر گز نخواست با گرفتن این پا مرا زجر دهد. او تا پایان بازی، مرد و مردانه تمیز کشتی گرفت و از پای آسیب دیده من استفاده نکرد و مرا غرق اعجاب و تحسین کرد. تختی با این کار فوق العاده اش نشان داد که یک پهلوان واقعی است. بعد از این واقعه، ما به صورت دو دوست درآمدیم. او همیشه مرا دوست می داشت. او ملت خودش را هم دوست می داشت و فکر می کنم تختی اصلا برای ملتش زندگی می کرد.»

تختی می گوید: “به نظر من تاریخ تولد و مرگ یک انسان، همه ی زندگی او را تشکیل نمی دهد، آنچه که زندگی او را از لحظه ی آغاز، از روز تولد تا لحظه ی مرگ می سازد، شخصیت، جوانمردی، صفا، انسانیت و اخلاقیات اوست”

...

دوستان عزیز

سلام 

می خوام یک عذرخواهی داشته باشم به خاطر اینکه نمی رسم وبلاگ رو زود به زود آپدیت کنم. ایام امتحانات هم هست و من هم مجبورم به درس بیشتر بها بدم. از پست های صفحه فیسبوکمون عقب افتادیم. دوستانی که می خوان پست هارو زودتر ببینن به صفحه فیسبوک کافی کتاب مراجعه کنند.

امیدوارم باز هم بتونم مثل سابق اینجا رو آپدیت کنم.


با آرزوی سلامتی

مریم

ملک‌الشعرای بهار




  1. من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
    قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

    ملک‌الشعرای بهار

شهر قصه - بیژن مفید




  1. خر: راستي گوش کن چي ميگم. اگه عشقت ‌کشيد يه سري به ما بزن. مي‌دوني آدرس چاکرت کجاست؟

    فيل: بله قربون مي‌دونم.

    شتر: يادتم رفت داداش عیب نداره. اينجا از هرکي بپرسي کي خره ميگه خر خودتي.

    شهر قصه - بیژن مفید

آنا گاوالدا



موفقیت مغرورش نمی کند و با وجود پیشنهادهای اغوا کننده،به ناشر کوچکش"لو دیل تانت"وفادار می ماند.

"شهرت و ثروت مرا اغوا نمی کند.آدمی هر چه کمتر داشته باشد ،کمتر از دست می دهد.ثروت و شهرت دامی برای کودن هاست.باید در استقلال کامل نوشت و دل مشغول میزان فروش خود نبود.

خاطره‌ای از استاد شفیعی کدکنی




 چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه‌ها غایب بودند،

یا اکثرا رفته بودند به شهرستان‌های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند،

اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و سریع شروع کرد به درس دادن.

در آن زمان ، استاد خشک و مقرراتی ما ، خود مزیدی شده بر دشواری درس‌ها...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه‌ها خیلی آرام گفت:"استاد آخر سالی دیگه بسه" استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و  برای اولین بار! روی صندلی جا گرفت.

استاد با آن كت قهوه‌ای سوخته‌ای كه به تن داشت، گفت:{حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید ، بذارید خاطره‌ای رو براتون تعریف کنم. من حدودا ۲۱ یا ۲۲ ساله بودم، مشهد زندگی می‌کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست‌های چروک خورده و آفتاب سوخته! دست‌هایی که هر وقت می‌دیدم دلم می‌خواست ببوسمشان. کاری که هیچوقت نتوانستم با پدرم بکنم ، اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام، مثل"ماش پلو"- که شب عید به شب عید می‌خوردیم-بو می‌کردم و بر لبانم می‌گذاشتم!}

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می‌کند: {نمی‌دونم بچه‌ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می‌شدم از چادر کهنه سفیدی که گل‌های قرمز ریز روی آن‌ها نقش بسته بود حس می‌کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می‌گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می‌کشیدم... اما نسبت به پدرم، مثل تمام پدرها! هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم !  و اما ادامه خاطره ،  نزدیکی‌های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب‌انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم. از پله‌های خونه ، بالا می‌آمدم که صدای خفیف هق هق گریه ی مردانه‌ای را شنیدم، از هر پله‌ای که بالا می‌آمدم صدا را بلندتر می‌شنیدم...}

استاد حالا خودش هم گریه می‌کند...

{پدرم بود، مادر هم آرامش می‌کرد، می‌گفت : آقا! خدا بزرگ است، خدا نمی‌ذاره ما پیش بچه‌ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه‌ها عیدی نمی‌دیم، قرآن خدا که غلط نمی‌شه، اما بابام گفت: خانم نوه‌هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...   حالا دیگه ماجرا روشن‌تر از این بود که بخواهم دلیل گریه‌های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰ تومان بود، کل پولی که بابت اولین حقوقم از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه‌های پدرم و خم شدم و گیوه‌های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم. آن سال همه خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچه‌های قد و نیم‌قد که هر کدام "عمو" و "دایی" نثارم می‌کردند.

بابا به هرکدام از بچه‌ها و نوه‌هایش  ۱۰ تومان عیدی داد ، ۱۰ تومان مانده  بود که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان...

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس... بعد از کلاس آقای مدیر گفت که کارم دارد ، بروم اتاقش.  رفتم، بسته‌ای از کشوی میزش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

- باز کن می فهمی!

باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!

- این برای چیه؟

- از مرکز اومده، در این چند ماه که اینجا بودی بچه‌ها رشد خوبی داشتند برای همین،  من از مرکز خواستم تشویقت کنند...

راستش نمی‌دونستم که این مساله ، چه معنی می‌تونست داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید ۱۰۰۰ تومان باشه نه ۹۰۰ تومان !

مدیر گفت از کجا می‌دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می‌زنم، همین!!! مدیر نمی‌دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه ، اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیره و خبرش رو به من میده.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت : من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی،

هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که پول رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

- چه شرطی؟

- بگو ببینم از کجا می‌دونستی؟ نگو حدس زدم! که این حرفت خنده‌دار است.}
 
استاد کمی به برق چشمان بچه‌ها که مشتاقانه می‌خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی رنگ عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:
{به مدیرگفتم : هیچ شنیدی که خداوند۱۰برابر عمل نیکوکاران، به آنها پاداش می‌دهد؟}


تماماً مخصوص - عباس معروفی




  1. هی! آدم در تنهايی است كه می پوسد و پوك می شود و خودش هم حاليش نيست. می دانی؟ تنهايی مثل ته كفش می ماند؛ يكباره نگاه می كنی می بينی سوراخ شده. يكباره می فهمی كه يك چيزی ديگر نيست.
    بيشتر آدمهای دنيا در هر شغلی كه باشند از خودشان هرگز نمی پرسند چرا چنين شغلی دارند. چيزهای ديگر هم هست كه آدم دنبال دليلش نمی گردد. يكيش مثلاً تنهايی است ...

    تماماً مخصوص - عباس معروفی

زنده یاد نجمه زارع




  1. حال مرا نپرس که هنجار ها مرا
    مجبور می کنند بگویم که بهترم ...!

    زنده یاد نجمه زارع




  1. . . . 
    آن روزها رفتند
    آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
    از تابش خورشید پوسیدند
    و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
    در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت.
    و دختری که گونه هایش را
    با برگهای شمعدانی رنگ میزد ... آه

    اکنون زنی تنهاست
    اکنون زنی تنهاست ...

    فروغ فرخزاد

    + متن کامل شعر
    http://kafiketabpoem.persianblog.ir/

مولوی



  1. این نکته ی رمز اگر بدانی دانی
    هر چیز که در جستن آنی، آنی

    مولوی

ای لیا . م



  1. مادر می گفت : پسر حشمت خانم تبریز قبول شده. حقوق! حالا چی هست این حقوق؟!
    گفتم : مادر جان یعنی وکالت.
    گفت : مثل همین هایی که سر سفره عقد حاج اقا می پرسید وکیلم؟! یعنی بعد از دانشگاه دفترخونه می زنه؟!
    گفتم : چیزی شبیه همین که می گید!

    عباس تک فرزند حشمت خانم و همه ی سهمش از دنیای فانی بود. شوهر حشمت خانم سال های پیش از انقلاب با وانتی که از شمال برنج می آورد، رفت ته دره های گردنه کوهین و دیگر هم بر نگشت. حشمت خانم هم مادر بود برای عباس و هم پدر.

    چه ولیمه ای داد سر قبولی عباس. آبگوشت! همسایه ها انگار عروسی دعوت بودند.یک محله بود و یک عباس که دانشگاه قبول شده بود. تمام ِبود و نبود حشمت خانم همین عباس بود. می گفتند که بچه دار نمی شد و نذر کرده بود اگر بچه دار شود و پسر بزاید، اسمش را بگذارد عباس ... 

    عباس حین اعزام به جبهه دانشگاه قبول شده بود. به خان جان(مادربزرگ من) گفته بود : میرم جبهه و از ترم دوم هم میرم دانشگاه ولی مادرم راضی نیست ، شما راضیش کنید.

    خان جان هر وقت اسم عباس می آمد گریه می کرد. ریز ریز گریه می کرد. روسریش را می گرفت جلوی چشمانش. حشمت خانم راضی نمی شد ولی شد. فقط به احترام خان جان.

    و عباس رفت ... هرچند برنگشت ... جسدش هم ماند آنور مرز. این اواخر هم چند تکه استخوان آورده بودند و به حشمت خانم می گفتند که عباس است ! ولی خدابیامرز اصلن یادش نبود که عباس پسرش بوده. آلزایمر امانش رو بریده بود. ولی من فکر می کنم خدا می خواست این زن آخر عمری کمتر عذاب بکشد. تمام ذهنش پاک شده بود ... فقط نگاه می کرد. سیخ می شد تو چشمای آدمها. ته چشماش تنهایی داد می زد ...

    خان جان هر پنج شنبه می رفت بهشت زهرا سر قبر عباس. این اواخر می گفتم : "خان جان! سرما برات بده. چه اصراری داری بری سر قبر؟! از همین جا فاتحه بخون براش."
    گریه می کرد ، می گفت : عباس که پدر نداشت نمی خوام بدون مادر هم باشه.

    (یکی از همین زندگی های اطراف ما که دیگر نیست)

    ای لیا . م

    http://reihan.persianblog.ir/

ساموئل بکت








  1. گناه نخستین و ابدی ... زاده شدن را مرتکب شده ایم.

    ساموئل بکت

شهریار





  1. ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
    در گوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا می کنی

    شهریار

    http://kafiketabpoem.persianblog.ir/

رسول یونان




  1. سال‌هاست
    تلفنی در جمجمه‌ام زنگ می‌زند،
    و من
    نمی‌توانم گوشی را بردارم.
    سال‌هاست شب و روز ندارم،
    اما بدبخت‌تر از من هم هست:

    او
    همان کسی‌ست که به من زنگ می زند!

    رسول یونان

    http://kafiketabpoem.persianblog.ir/

حمید مصدق




  1. کاشکی پنجه ی من
    در شب گیسوی پرپیچ تو راهی می جست

    حمید مصدق

City Hall - Harold Becker





  1. ال پاچینو : 
    اهمیت یک مرد از دشمنانش معلوم میشه نه از دوستانش.

    City Hall - Harold Becker

ای لیا





  1. من هنوز شعری نگفته ام
    من فقط تو را تماشا کرده ام
    و کلمات را از یاد برده ام ...

    ای لیا

    http://reihan.persianblog.ir/

آخرالزمان (Apocalypto) - مل گيبسون




  1. پيرمرد قصه‌گو : 
    و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حيوانات نزديكش نشستند و گفتند: "ما دوست نداريم تو را اينگونه غمگين ببينيم. هرچيز كه آرزو داري از ما بخواه." 
    انسان گفت: "مي‌خواهم تيزبين باشم." 
    كركس جواب داد: "بينايي من مال تو." 
    انسان گفت: "مي‌خواهم قوي‌دست باشم." 
    پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهي شد." 
    انسان گفت: "مي‌خواهم اسرار زمين را بدانم." 
    مار گفت: "نشانت خواهم داد." 
    و سپس تمام حيوانات هرچه داشتند به او دادند. وقتي انسان همه چيز را گرفت و رفت، جغد به بقيه گفت: "انسان خيلي چيزها مي‌داند و قادر است كارهاي زيادي انجام دهد. من مي‌ترسم!" 
    گوزن گفت: "ولي انسان هرچه آرزو داشت دارد، ديگر جاي اندوه و ترس نيست." 
    اما جغد جواب داد: "نه. حفره‌اي درون انسان ديدم. آنقدر عميق كه كسي را ياراي پر كردن آن نيست. اين همان چيزي است كه او را غمگين مي‌كند و مجبورش مي‌كند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه مي‌دهد تا روزي هستي مي‌گويد: من تمام شده‌ام و ديگر چيزي ندارم پيشكش كنم!"

    آخرالزمان (Apocalypto) - مل گيبسون

سقوط - آلبرکامو




  1. شیرجه های نرفته ، گاهی کوفتگی های عجیبی به جا می گذارند .

    سقوط - آلبرکامو

منیره حسینی




  1. ما خانه نداریم
    ماشین نداریم
    ما کنجِ دنجِ هیچ جایی را نداریم
    اما
    تمام جزیره های کوچک این شهر را
    برای یک بوسه کشف کرده ایم .

    منیره حسینی

    monirehosseini

هوشنگ ابتهاج





  1. . . .
    نفسم می گیرد
    که هوا هم اینجا زندانی ست

    هوشنگ ابتهاج

    + متن کامل شعر
    http://kafiketabpoem.persianblog.ir/

خوشه هاي خشم - جان اشتاين بك





  1. يه چيزي تو زندون ياد گرفتم كه مي خوام بهت بگم ، آدم هيچ وقت نبايد به اون روزي كه آزاد مي شه فكر كنه . اينه كه آدمو ديوونه مي كنه . بايد به فكر امروز بود و بعد به فردا.

    خوشه هاي خشم - جان اشتاين بك