1. مادر من
    به رنگ شالی های شمال است
    دستانش بوی زندگی می دهد
    و نگاهش طعم دریا دارد.

    باد که می خورد روی شالی ها
    خدا هم می نشیند کنار سفره ی نان و پنیر
    مادر چای می ریزد و خدا هم می خندد.

    مادرم
    یک نفس تازه ی دم صبح است
    که می ریزد در ریه های زمین 
    سینه ی خلقت را تازه می کند.
    نگاه کوچه ها شسته می شود.
    شهر رنگ می گیرد
    و یک بودن بی منت 
    جاری می شود در رگ های احساس.

    مادرم
    به رنگ تمشک های کنار جاده ایست
    که به تنهایی دریا می رفت.
    و طعم خدا که می ریخت
    در دهان گس خاطره ها.
    و من که نمی دانم
    دایره ی احساس همیشه تنگ است
    و یادم نرود 
    که باران هم دستان مادر را می بوئید،
    و تازه می شد خیال همه ی تنهایی
    همه ی بودن ها
    همه ی یک عادت شیرین
    و تکرار می شد در زندگی 
    بوی شالیزارهای یک خاطره ی تنها.

    مادرم به رنگ سبزی 
    احساس زمین است.

    ای لیا
    رودسر - تابستان80

    http://reihan.persianblog.ir/