به دنبال دو، سه تا روشنفكر مردمي/احمد غلامي

من، حبيباللهي و كاسكو براي پيدا كردن دو، سه تا روشنفكر مردمي براي شركت در جلسات سياسي داييجان راه افتاديم. هرچقدر به حبيباللهي گفتم، اين پرنده بيچاره را با خودت نياور به گوشش فرو نرفت كه نرفت. كاسكو اولش از گرما بيتابي ميكرد، اما وقتي در چند خيابان گردش كرد، حالش جا آمد و از شادي جيغ و داد راه انداخت. حبيباللهي هم هرازگاهي قفس را بالا ميآورد و ميگفت: «خوش ميگذره عزيزم؟» سراغ چند رفيق قديمي رفتيم كه اهل سياست بودند. اما تقريبا همهشان ماستها را كيسه كرده بودند. يكي از آنها توي يكي از كوچههاي منيريه زندگي ميكرد. وقتي سركوچهشان از ماشين پياده شديم، چند نفر جلويمان را گرفتند، جوان و قلچماق بودند. اول جا خورديم. بعد يكي از آنها گفت: «حاجي حرف هم ميزنه؟» منظورش كاسكو بود. حبيباللهي گفت: «چند كلمهاي بلده.» يكي ديگر كه سبيل تيزي داشت گفت: «ايوالله، چي ميگه؟» حبيباللهي گفت: «سلام كن به آقايون.» كاسكو از اين طرف قفس به آن طرف پريد و انگار وحشت كرده باشد گفت: «بزن دو...» آدمهاي دور قفس زدند زير خنده. آن يكي كه سبيلهاي تيزي داشت، زد پشت رفيقش كه قامتي لاغر و لرزان داشت و گفت: «عباد با توئه.» عباد آب دماغش را با انگشت شست و سبابه گرفت و گفت: «بابا ما خيلي وقته خلاصيم.» همهشان خنديدند. بعد گفت: «داداش اين حيوونرو چند ميفروشي؟» حبيباللهي گفت: «فروشي نيست.» مرد گفت: «خوشمرام پس واسه چي مارو گذاشتي سركار؟» رفيقش گفت: «بيا بابا پرنده به چه دردت ميخوره...» من پيچيدم توي كوچه، حبيباللهي گفت: «اينا هم سياسي بودن، هم مردمي.» زنگ در خانه غياثي را زدم. سالها توي دانشگاه با هم بوديم. از بروبچههاي دو آتيشه چپ بود. توي رستوران دانشگاه غذا نميخورد، سروكلهاش را ميزدي توي قهوهخونههاي شوش و راهآهن پلاس بود. ميگفت: «اونجاست كه درد كارگر جماعت را ميفهمي.» مدتها بود او را نديده بودم. زنگ زدم، كسي جواب نداد. اما صدايي از توي حياط ميآمد. انگار داد و فرياد زني بود. دوباره زنگ زدم و بعد از آن صداي زن آمد: «پدر... حداقل در اين سگدوني رو باز كن.» با صداي باز شدن در، كله مردي با سبيلهاي آويزان تا روي لب ظاهر شد. غياثي بود. گفتم: «غياثي منم، رضا لياقت.» گفت: «رفيق اينجا چكار ميكني، از جونت سير شدي؟» به زنش اشاره كرد. گفتم: «ميتونم بيام تو؟» غياثي دستش را كه به ستون در تكيه داده بود برداشت و گفت: «بفرماييد، بفرماييد.» زن از توي ايوان فرياد زد: «خودش زياديه مهمون هم دعوت ميكنه.» غياثي رو به حبيباللهي كه قفس در دست، خشكش زده بود، گفت: «به دل نگيريد، يه كم تندمزاجه.» حبيباللهي گفت: «دقيقا يه كم.» بعد هر سه خنديديم. كاسه، قابلمه، كفگير و سيني مسي وسط حياط پخش و پلا بود. روي نيمكت چوبي كنار حوض نشستم. غياثي گفت: «جنگه ديگه.» زن چاق و كوتاه قامتي با سيني چاي در دست آمد و سيني را روي تخت گذاشت. بعد چشمغرهاي به كاسكو رفت. حبيباللهي مثل بچههاي خطاكار خودش را جمع و جور كرد و قفس را برداشت و آن طرفتر گذاشت. پرنده فكر كرد كه بايد شيرين زباني كند. گفت: «بزن دو.» زن فرياد زد: «خفه شو بيادب.» كاسكو گوشهاي كز كرد. گفتم: «غياثي هنوز اهل سياست هستي يا نه؟» زنش جواب داد: «سياست تو مخش بخوره، خرج زندگيش رو دربياره بسه!» غياثي گفت: «شنيدين چي فرمودن؟» گفتم: «بله» چاي را نصفه، نيمه گذاشتم روي تخت و بلند شدم. غياثي گفت: «نگفتي چكار داشتي؟» گفتم: «هيچي از اينجا رد ميشدم گفتم يه سري بزنم.» غياثي گفت: «بابا خوشا به مرامت.» از در كه زديم بيرون حبيباللهي گفت: «بازم از اين رفقاي سياسي داري؟» گفتم: «گر تو بهتر ميزني بستان بزن.» سوار ماشين كه شديم حبيباللهي قفس را گذاشت صندلي عقب و گفت: «چقدر سنگينه لامصب.» كاسكو گفت: «خفه شو بيادب.» هر دو بهتزده ساكت شديم و بعد زديم زير خنده. او گفت: «اين هم از درس امروز اين حيوون.» راه كه افتاديم حبيباللهي گفت: «دو تا رفيق قديمي دارم كه انگ داييجاناند.» گفتم: «همدانشگاهي بوديد.» گفت: «نه بابا يكيش كيسهكش حمومه، يكيش سلموني.» گفتم: «از حمومي و سلموني كه روشنفكر درنميياد.» گفت: «اتفاقا اينا از همه بهتر مردم رو ميشناسند.» گفتم: «اينا چه ميدونند تئوري چيه، نظريه چيه!» گفت: «اينا ميگن، ما تئوريش رو ميسازيم.» بيراه نميگفت. گفتم: «كجا هستند اين رفقا؟» گفت: «يكيشون نازيآباد و يكيشون خيابون ايران.» گفتم: «پس اصل جنسند.» گفت: «آره گازشو بگير بريم.» كاسكو با بيحالي گفت: «بزن دو...»
روزنامه شرق
کافی کتاب