عامه پسند / چارلز بوکوفسکی /پیمان خاکسار /نشر چشمه / چاپ اول 1388 / 198 صفحه / 4000 تومان


یک داستان عجیب و غریب در مورد کارآگاهی خصوصی به اسم نیکی بلان که فقیر و فلک زده است و هیچ ارباب رجوعی ندارد . تا این که زنی که اسمش "مرگ" است او را استخدام می کند تا "سلین " را برایش پیدا کند ؛ حالا این وسط سلین کیست؟ ! سلین همان لویی فردینان سلین ، نویسنده ی بزرگ فرانسوی است که در سال 1961 فوت کرده ، ولی این خانم " مرگ " مصرانه معتقد است که سلین زنده است و یک جایی آن بیرون دارد ول می گردد ... .
عامه پسند از آن دست کتاب هایی است که همه ی کتاب باز ها باید بخوانند ، از آن گوهر های کمیابی است که آدم باید خیلی خوش شانس باشد که بتواند آن را کشف کند.چارلز بوکوفسکی در عامه پسند به صراحت نشان می دهد که به هیچ کدام از اصول و قواعد داستان نویسی پای بند نیست و چنان ارادتی به لویی فردینان سلین دارد که او را به یکی از کاراکترهای اصلی داستانش بدل می کند اگر مرام نامه ی ادبی سلین را خوانده باشید احتمالن باید یادتان باشد که او یک جایی گفته بود که از شکل زبان و فرم روایت به شکلی که در سبک نویسندگان هم دوره اش و قدیمی تر ها شاهدش است متنفر است و معتقد بود که "این ها دارند زبان فرانسه را به گند می کشند و این جوری چیزی از زبان و ادبیات فرانسه باقی نخواهد ماند " ، سلین همواره در ادبیات فرانسه به عنوان یک شورشی و البته یک غول شناخته می شود و جناب چارلز بوکوفسکی که تاثیر پذیری اش از سلین کاملن مشخص است سعی می کند با استفاده از اصول اعتقادی سلین و ترکیب آن با سبک مینیمال گونه ی عجیب اش که در اکثر اوقات حس و حالی سوررئال  نیز دارد دنیایی نو و سبکی جدید و منحصر به خودش خلق کند و خوشبختانه موفق هم می شود. عامه پسند به قدری هوشمندانه است که هیچ جوری نمی شود نادیده اش گرفت و یا سرسری از کنارش گذشت و نیکی بلان کارآگاه خصوصی چاق و چله و دائم الخمر و احمق و حرف مفت زن  بوکوفسکی از آن کاراکترهایی است که به این سادگی ها نمی شود فراموش شان کرد. چیزی که بیش از هر چیز باعث لذت بردن بیشتر خواننده ی فارسی زبان از این کتاب ارزشمند می شود ترجمه ی عالی و بسیار روان پیمان خاکسار است ، ترجمه ی خاکسار به قدری خوب است که به نظرم ارزشش را دارد که جناب بوکوفسکی خودش بیاید و شخصن به این آدم به خاطر چنین ترجمه ی فوق العاده ای دست مریزاد بگوید ... .
حرف آخر : عامه پسند یکی از بهترین کتاب هایی است که تا به حال خوانده ام ...ذره ای در خریدن و خواندنش تردید نکنید !

 


بریده هایی از "عامه پسند " بوکوفسکی :



" من با استعداد بودم . یعنی هستم . بعضی وقتها به دستهایم نگاه می کنم و فکر می کنم که می توانستم پیانیست بزرگی بشوم . یا یک چیز دیگر . ولی دستهایم چکار کرده اند ؟یک جایم را خارانده اند ٫ چک نوشته اند ٫ بند کفش بسته اند ٫ سیفون کشیده اند و غیره . دستهایم را حرام کرده ام . همین طور ذهنم را . "  

 "من در واقع بین فضا و مرگ نشسته بودم. هر دو در هیبت زن. چه شانسی داشتم! ضمناً قرار بود گنجشک قرمزی را پیدا کنم که شاید اصلاً وجود خارجی نداشته باشد. همه چیز عجیب بود. به خیالم هم نمی‌رسید یک روز اینطوری گرفتار شوم. دلیلش را هم به زحمت متوجه می‌شدم. چه کار می‌توانستم بکنم؟
جواب رسید: «بی خیال همه چیز، احمق» "

"رفتم دستشویی . بدم می‌آمد خودم را توی آینه تماشا کنم، ولی نگاه کردم. افسردگی دیدم و شکست. دوتا کیسه‌ی سیاه گود گرفته زیر چشم‌هایم بود. دو چشم ریز و وحشت زده، چشم‌های موشی که گربه‌ای عوضی به دامش انداخته. گوشت تنم انگار زنده نبود. به نظر می‌رسید از اینکه جزئی از من است حالش به‌هم می‌خورد. ابروهایم به سمت پائین تاب برداشته بودند. پیچ خورده بودند. به نظر می‌رسید مجنون شده‌اند. موهای ابروی مجنون. افتضاح بود. قیافه‌ام وحشتناک بود... دندان‌ها. عجب چیزهای وحشتناکی بودند. مجبور بودیم که بخوریم ، بخوریم و بازهم بخوریم. همه‌مان نفرت انگیز بودیم. سرنوشت همه ما همین بود. بخوریم و بگوزیم و بخارانیم و لبخند بزنیم و در روزهای تعطیل مهمان دعوت کنیم."

"مسئول بار آمد سراغم. آدمی با چهره ی غمگین. پلک نداشت. صلیب‌های کوچک سبز روی ناخن‌هاش نقاشی کرده بود. یک جور خل. هیچ راهی نبود که آدم بتواند از این جور آدم‌ها دوری کند. بیشتر آدم‌ها دیوانه بودند. آن بخشی‌هم که دیوانه نبودند عصبی بودند. آن بخش‌هم که دیوانه یا عصبی نبودند، احمق بودند. هیچ شانسی نداشتم. فقط ادامه بده و منتظر پایان باش. کار سختی بود.سخت‌ترین کاری که میشه تصور کرد."

حالا این جا بودم. نشسته بودم و به صدای باران گوش می‌کردم. اگر همین الان می‌مردم در هیچ کجای دنیا حتی یک قطره اشک هم برایم ریخته نمی‌شد. نه این که دلم چنین بخواهد ولی خیلی غیر‌عادی بود. آدم فلک زده تا چه حد می‌تواند تنها شود؟ ولی دنیای بیرون پر از بی‌مصرف‌های پیر و ابلهی مثل من بودند. نشسته بودند و به صدای باران گوش می‌دادند و فکر می‌کردند چه بر سر زندگی‌شان آمده. این درست زمانی است که می‌فهمی پیر شدی، وقتی که می‌شینی و در شگفتی که همه چیز کجا رفت."

 

"روز بعد باز دوباره برگشتم بودم دفتر. احساس بیهودگی می‌کردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز به هم می‌خورد. نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا. همه‌ی ما فقط ول می‌گشتیم. و منتظر مرگ بودیم. در این فاصله هم کارهای کوچک می‌کردیم تا فضای‌های خالی را پر کنیم. بعضی از ما حتا این کارهای کوچک را هم نمی‌کردیم. ما جزء نباتات بودیم. من هم همین‌طور. فقط نمی‌دانم چه جور گیاهی بودم. احساس می‌کردم که یک شلغمم. تلفن زنگ خورد. برش داشتم.
بله
اقای بلان شما یکی از برندگان قرعه‌کشی جوایز ما هستید ."