چهل سالگی - ناهید طباطبایی - نشر چشمه

 

قسمت های زیبایی از کتاب

حوصله ی اداره را نداشت . دلش می خواست روی برگ های خیس قدم بزند . هیچ وقت حوصله ی اداره را نداشت .

 

فرهاد کف دستش را باز کرد و روی صندلی گذاشت . آلاله آرام دست در دست او نهاد . دستش سرد بود و این را از گرمای دست فرهاد فهمید . فرهاد دست او را به لب برد .

 

آدم باید به تعداد کسانی که می شناسد ماسک داشته باشد .

 

آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند . فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است . اما وقتی به آن می رسد می بیند که هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده ، دور چشمهایش چین افتاده ، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند .

 

همه ی ما در جوانی عاشق بوده ایم ، عشق هایی که یکی یکی رفتند و تکه ای از دل ما را با خود بردند .

 

همه ی جوان ها بالاخره یک روز عاشق می شوند ولی همه ی زندگی به همان عشق اول ختم نمی شود . معمولا آدم با عشق اولش ازدواج نمی کند ، حتی گاهی با او حرف هم نمی زند ، اما احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین می کند .

 

عشق های دوران جوانی همین ستاره ها هستند و تو هر وقت به ستاره ها نگاه کنی ، می فهمی که یک جایی ، یک جایی از دنیا یک کسی هست که وقتی به تو فکر می کند ته قلبش گرم می شود .