بار دیگر شهری که دوست میداشتم - نادر ابراهیمی
- هلیای من !
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش
من خوب آگاهم که زندگی یک سر ، صفحه ی بازیست
من خوب میدانم
اما بدان که همه کس برای بازیهای حقیر آفریده نشده است
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان
به همه سوی خود بنگر و بازمیگویم که مگذارزمان ، پشیمانی بیافریند
به زندگی بیندیش با میدان گاهی پهناور و نامحدود
به زندگی بیندیش که میخواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند
به روزهای اندوهباری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد
و به روزهائی که هزار نفرین ، حتی لحظه ای را بر نمیگرداند
تو امروز بر فرازی ایستاده ای که هزار راه را میتوانی دید
و دیدگان تو به تو امان میدهند که راه ها را تا اعماقشان بپائی
در آن لحظه ای که تو یک « آری » را با تمام زندگی تعویض میکنی ،
در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و میگذاری دیگران به جای تو بیندیشند ،
در آن لحظه هائی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریاد های دیگران احساس می کنی ،
در آن لحظه ای که تو از فراز ، پا در راهی می گذاری که آنسوی آن اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست ،
در تمام لحظه هائی که تو میدانی ، می شناسی و خواهی شناخت ،
به یاد داشته باش - بار دیگر شهری که دوست میداشتم - نادر ابراهیمی
+ نوشته شده در یکشنبه سوم آذر ۱۳۹۲ ساعت 8:50 توسط مریم
|