1. هلیای من !
    به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش
    من خوب آگاهم که زندگی یک سر ، صفحه ی بازیست 
    من خوب میدانم
    اما بدان که همه کس برای بازیهای حقیر آفریده نشده است 
    مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان 
    به همه سوی خود بنگر و بازمیگویم که مگذارزمان ، پشیمانی بیافریند 
    به زندگی بیندیش با میدان گاهی پهناور و نامحدود 
    به زندگی بیندیش که میخواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند 
    به روزهای اندوهباری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد 
    و به روزهائی که هزار نفرین ، حتی لحظه ای را بر نمیگرداند
    تو امروز بر فرازی ایستاده ای که هزار راه را میتوانی دید
    و دیدگان تو به تو امان میدهند که راه ها را تا اعماقشان بپائی
    در آن لحظه ای که تو یک « آری » را با تمام زندگی تعویض میکنی ،
    در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و میگذاری دیگران به جای تو بیندیشند ،
    در آن لحظه هائی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریاد های دیگران احساس می کنی ، 
    در آن لحظه ای که تو از فراز ، پا در راهی می گذاری که آنسوی آن اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست ، 
    در تمام لحظه هائی که تو میدانی ، می شناسی و خواهی شناخت ، 
    به یاد داشته باش 
  2. بار دیگر شهری که دوست میداشتم - نادر ابراهیمی