1. «رسول يونان» شاعر مورد علاقه من است. چند وقت قبل رسول را ديدم، پرسيد «براي فلان مجله حاضري مطلبي بنويسي؟»

    گفتم: «حتما... وقتي تو بگويي حتما مي‌نويسم» اين قدر «يونان» و شعرهايش را دوست دارم كه حواسم نبود به شدت درگير كار هستم و اصلا وقت نوشتن ندارم.

    چند بار از آن مجله تماس گرفتند و اس‌ام‌اس دادند ولي من به هيچ كدام جواب ندادم چون مي‌دانستم فرصت نوشتن ندارم.

    چند روز پيش منتظر تاكسي ايستاده بودم كه خود رسول زنگ زد... اي داد بيداد... بايد چه مي‌كردم؟...

    گوشي را برداشتم و گفتم «رسول جون سلام... شرمنده من بعد اون روز كه با هم حرف زديم رفتم شمال، هنوزم شمالم براي همين مطلب رو ننوشتم...»

    يك تاكسي جلوي پايم بوق زد اشاره كردم مستقيم و عقب تاكسي سوار شدم... گوشي موبايل هنوز دستم بود و با رسول حرف مي‌زدم 

    «من يه هفته ديگه برمي‌گردم تا برگشتم...» جمله‌ام ناتمام ماند... توي تاكسي رسول يونان بغل دستم نشسته بود و من در حالي كه كنارش نشسته بودم داشتم به او دروغ مي‌گفتم. 

    رسول گوشي به دست و در حالي كه توي چشمهايم نگاه مي‌كرد پرسيد «كي از شمال بر مي‌گردي؟»

    گفتم «يه هفته ديگه» رسول لبخند زد و گفت «خوش بگذره بهت»

    گفتم «قربونت برم... جات اينجا خيلي خاليه»

    گفت: «پس برگشتي منتظر تماستم» و تلفن را قطع كرد. من هم تلفن را قطع كردم.

    هر دو به روبه‌رو نگاه مي‌كرديم و ديگر هيچ كدام حرفي نزديم.

    حالا از شمال برگشته‌ام و سه تكه از سه تا از شعرهاي رسول يونان را مي‌نويسم

    «وقتي تلفن زنگ مي‌زند / يعني از ياد نرفته‌اي / حتي اگر به اشتباه شماره‌ات را گرفته باشند / ببين دوست من! در اين دنيا خيلي از آدم‌ها هستند كه / شماره‌شان حتي به اشتباه گرفته نمي‌شود/ ... / هنوز از ياد نرفته‌اي / كه مورچه‌ها كاري به كارت ندارند / اما از ياد خواهي رفت / اگر دنيا و آدم‌ها را از ياد ببري! و تكه‌اي از شعري ديگر هر كسي رفت / خودش را برد / هيچ كس نمي‌تواند / ديگري را با خود حمل كند.

    سروش صحت