1. من این را می دانم
    این که تو یک زنی
    ولی فقط همین را می دانم، اینکه تو یک زنی

    هر که خواست تو را بنویسد
    از زلف و لعل لبت آغاز کرد
    به برجستگی های تنت که رسید
    دیگر لال شده بود، از نفس افتاده بود
    ولی کسی نفهمید رنج تو را
    کسی ندانست که زن بودن در عین مرد بودن
    کار دشوارتری ست
    کسی ندانست که باید در روزگار نامردی
    زن بود تا فهمید مرد بودن
    عادت و جبر روزگار است.

    نمی دانم اما
    شاید رنج می بری
    شاید هم نه ، می پسندی این نوشتن از تنت را
    یا انحنای کمان ابرویت را
    یا چه می دانم غنج می زند گوشه دلت 
    وقتی مردی بی تاب زیبائیت می شود
    ولی می دانم کسی نمی داند
    که رنج تو 
    از جنس رنج روزگار نیست
    رنج تو درد نهفته یک عمر ندیده شدن است
    یک عمر مادر بودن بی منت
    یک عمر همدم و هم نفس بودن بی تکرار
    هر روز غصه ها خوردی
    هر روز دردها دیدی
    هر روز ... هر روز زن بودی
    و کسی نفهمید گوشه ی دلت رنجی پنهان است
    رنج درد کشیدن در انگاره های بسته ی روزگار

    من می دانم
    اینکه تو یک زنی
    ولی نمی دانم ، همین را
    این که تو یک زنی.

    ای لیا

    http://reihan.persianblog.ir/