شروین راوی
- حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و نه سیگار برگ برلب گذاشته و کلاه کج بر سر.نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین میداند چیست.اما صدیقه خانم که مریض شد، شبها کار میکرد و صبحها به کار خانه میرسید.در چشمانش خستگی فریاد میزد، خواب یک آرزو بود. اما جلوی بچه ها و صدیقه خانوم ذره ای ضعف بروز نمیداد.حبیب آقا عشق را معنا میکرد، نمایش نمیداد.شروین راوی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 11:34 توسط مریم
|