1. از تو کبریتی خواستم 
    که شب را روشن کنم 
    تا پله‌ها و تو را گم نکنم
    کبریت را که افروختم، آغاز پیری بود
    گفتم دستان‌ات را به من بسپار 
    که زمان کهنه شود
    و بایستد
    دستان‌ات را به من سپردی
    زمان کهنه شد و مُرد

    احمدرضا احمدی