سینما پارادیزو - جوزپه تورناتوره
- گوش کن تا برات یه قصه بگم...روزی روزگاری سلطانی ضیافتی ترتیب داد که همۀ شاهزاده خانمهای قلمروش در آنجا بودند. یکی از نگهبانها بهنام بَستا دختر سلطان را دید، که قشنگترین دختر آن سرزمین بود. فوری عاشقاش شد؛ اما یک سرباز بیچاره در مقابل دختر سلطان چهکاری از دستش برمیاد؟ یک روز ترتیبی داد که بتونه باهاش صحبت کنه، و بهش گفت که بدون اون نمیتونه زندگی کنه. شاهزاده خانم، که تحت تأثیر عمق احساس او قرار گرفته بود، به سرباز گفت: اگه بتونی صد شبانه روز زیر ایوون اتاق من منتظر بمونی بعدش مال تو میشم، و سرباز به آنجا رفت و ایستاد. یک روز، دو روز، ده روز، بیست روز... هر شب شاهزاده خانم از پنجره اونو میدید؛ اما سربازِ عاشق از جاش تکان نخورد. بارون بارید، باد اومد، برف بارید؛ اما اون جُم نخورد... پس از نودونه شب اون لاغر و رنگ پریده شده بود. از درد اشک میریخت؛ اما نمیتوانست اونا رو پس بزنه. حتی دیگه نایِ اینو نداشت که بخوابه. شاهزاده خانم همچنان اونو تماشا میکرد... و درست در شبِ نودونهم سرباز از جاش بلند شد، صندلیشو برداشت، و از اونجا رفت! آره توتو، درست در آخرِ کار. از من نپرس که معنی این چیه، اگه تو فهمیدی، بگو تا منم بدونم.سینما پارادیزو - جوزپه تورناتوره
+ نوشته شده در شنبه ششم آبان ۱۳۹۱ ساعت 8:28 توسط مریم
|