احمدرضا احمدی
- از تو کبریتی خواستم
که شب را روشن کنم
تا پلهها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم، آغاز پیری بود
گفتم دستانات را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بایستد
دستانات را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد
احمدرضا احمدی
به نظر شما ورود و گسترش ویدئو در ایران تحت تأثیر چه عواملی بوده است؟
منبع:
کتاب رستاخیز جان صفحه ی 85 تا 94 تایپ شده
http://www.aviny.com/article/aviny/Chapters/Videodarbarabarerastakhiz.aspx
جادوگري که روي درخت انجير زندگي ميکند به لستر گفت: يه آرزو کن تا برآورده کنم لستر هم با زرنگي آرزو کرد دو تا آرزوي ديگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از اين سه آرزو سه آرزوي ديگر آرزو کرد آرزوهايش شد نه آرزو با سه آرزوي قبلي بعد با هر کدام از اين دوازده آرزو سه آرزوي ديگر خواست که تعداد آرزوهايش رسيد به 100 يا 200 يا… به هر حال از هر آرزويش استفاده کرد براي خواستن يه آرزوي ديگر تا وقتي که تعداد آرزوهايش رسيد به یک ميليارد و هفت ميليون وصدهزار وسی دوآرزو بعد آرزو هايش را پهن کرد روي زمين و شروع کرد به کف زدن و رقصيدن جست و خيز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن براي داشتن آرزوهاي بيشتر و بيشتر و بيشتر در حالي که ديگران ميخنديدند و گريه ميکردند عشق مي ورزيدند و محبت ميکردند لستر وسط آرزوهايش نشست آنها را روي هم ريخت تا شد مثل يک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا پير شد.
توضیح : پیشتر همین اشتباه را ما در این وبلاگ کرده بودیم و متن مورد اشاره را به اسم ویرجینیا وولف منتشر کرده بودیم که پس از اعتراض دوستان عزیز پاک شد. در ضمن مجددآ به خاطر این اشتباه عذرخواهی می کنیم .
ویرجینیا وولف اصلاً کتابی به نام «خاطرات خانهی ییلاقی» ندارد! گفته میشود جملات منسوب به ایشان متعلق به یک وبلاگنویس ایرانی است.
«در راه بازگشت به شهر موهایم را از ته ماشین کردم. دلم میخواست چیزی از وجودم را بِکَنم بریزم دور. یکجور انتقامِ آیینی. ما زنها رسم خوبی داریم. زمانه که سخت میگیرد، شروع میکنیم به کوتاه کردن. ناخنها، موها، حرفها، رابطهها.»
خاطرات خانهی ییلاقی – ویرجینیا وولف
برای آن دسته از دوستانی که مایلند مطالب اصلی ایشان در این ژانر را بخوانند، تمام آنها را اینجــا آپلود کردیم.
متأسفانه «آیدا کارپه دیم» وبلاگ خود را پاک کردهاند و اثبات این مطلب را که نویسندهی آن خودشان هستند، برای ما دشوار. هرچند بسیاری از دوستانی که وبلاگ ایشان را میخواندند بر صحت این موضوع مُهر تأیید میزنند، اما ما به صورت مستدل نمیتوانیم این انتساب را تأیید کنیم.
رمانها:
داستانهای کوتاه:
مقالات:
منبع:
سایت گمانه
http://www.gomaneh.com/?p=379
پرندگان همه خیس اند
و گفتگویی از پریدن نیستگفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
ناتور دشت / جی.دی.سلینجر / محمد نجفی / نشر نیلا / چاپ هشتم 1389 / 207 صفحه / 6000 تومان
" اگه واقعن می خوای قضیه رو بشنوی ، لابد اول چیزی که می خوای بدونی اینه که کجا دنیا اومده م و بچگی گندم چه جوری بوده و پدر مادرم قبل دنیا اومدنم چیکار می کرده ن و از این جور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی ؛ ولی من اصلن حال و حوصله ی تعریف کردن این چیزا رو ندارم … تازه اصلن قرار نیست کل سرگذشت نکبتیم یا یه همچه چیزی رو برات تعریف کنم . فقط قصه ی اتفاقات گهی رو واسه ت تعریف می کنم که دور و بر کریسمس پارسال ، قبل از این که حسابی پیرم در آد ، سرم اومد و مجبور شدم بیام این جا بی خیالی طی کنم… "
جی . دی . سلینجر امریکایی ترین داستان امریکایی تاریخ ادبیات امریکا را این جوری شروع می کند و این جوری است که ما با یکی از تخس ترین و در عین حال جالب ترین شخصیت های ادبیات آشنا می شویم، با هولدن کالفیلد 17 ساله ای که در یک آسایشگاه روانی بستری است و می خواهد برای ما داستان زندگی اش را که نه ، بلکه داستان اخراجش از دبیرستان شبانه روزی پنسی ( به خاطر تنبلی و درس نخواندن اش ) و سرگردانی یکی دو روزه اش در نیویورک را که باعث می شود عن اش در بیاید تعریف کند ... هنوز یکی دو صفحه از کتاب را نخوانده ایم که عاشق هولدن کالفیلد ، این نوجوان سرتق دوست داشتنی که با عالم و آدم بنای ناسازگاری دارد می شویم . هولدن اگر در حال فحش دادن و تکه انداختن به اطرافیانش نباشد معمولن دارد این کار را توی دل اش انجام می دهد و همین اش است که ما را به او نزدیک تر می کند چرا که ما در قسمت اعظم داستان ، داریم به خزعبلات فیلسوف مآبانه ی هولدن و آسمان و ریسمان به هم بافتن های عجیب و غریب اش در مورد آدم ها و موقعیت های اطرافش گوش می دهیم ( می خوانیم ! ) و جالب این جاست که در بیشتر مواقع منطق خاص هولدن کالفیلدی اش را حسابی قبول هم می کنیم و از شر و ور هایی که او نثار آدم های اطرافش می کند کلی محظوظ می شویم.
سلینجر که از طرفداران پر و پا قرص ارنست همینگوی بوده و او نیز مانند بسیاری از فن های متعصب همینگوی او را " پاپا " صدا می کرده در نامه ای که در سال 1946 به همینگوی می نویسد زمزمه هایی در مورد خلق شخصیتی به نام هولدن کالفیلد می کند و بالاخره چند سال بعد تر ، در سال 1951 ، قهرمان ، یا شاید هم ضد قهرمان یگانه اش هولدن کالفیلد با انتشار ناتور دشت شهرتی جهانی می یابد .
هولدن کالفیلد به عنوان یک قهرمان امریکایی خالص از نمونه های نادری است که شهرتش را نه به خاطر ستایش فرهنگ امریکایی زمان خود ، بلکه به خاطر لجن مال کردن ارزش های زمان خود است که به دست می آورد دهه ی پنجاه برای امریکایی ها دهه ی محافظه کاری و ثبات اخلاقی و فرهنگی بود ولی هولدن جانوری است صادق که کاری با ثبات اخلاقی و محافظه کاری و این حرف ها ندارد و معمولن هر چه دلش بخواهد بار دور و بری های اش می کند هولدن کالفیلد در شمایل یک نوجوان عاصی بیشتر اوقات پا را از یک نوجوان عاصی صرف ، فراتر می گذارد و به جایگاه یک منتقد اجتماعی نکته سنج و تیزبین نزدیک می شود که با رویکردی سیاه و بدبینانه ارزش های مرسوم امریکای زمان خودش را و آدم های اش را با بد دهنی های معمول و زبان تند و تیزش به نقد می کشد و وقتی شروع به حرف زدن می کند معمولن تعارفی با هیچ بنی بشری ندارد و اتفاقن در طول کتاب یکی دو باری هم سر این اخلاقش حسابی کتک می خورد ، متوجه استعاره ی ظریف سلینجر که هستید ، ولی بعد از کتک خوردن تغییری نمی کند و دوباره به روده درازی ها و بد دهنی های کالفیلدی اش ادامه می دهد . هولدن با روحیه ی شورشی و پوچی ذاتی اش در مدت کوتاهی تبدیل به یکی از بت های نسل خودش شد و چنان محبوبیتی یافت که بر اخلاقیات ، طرز حرف زدن و مرام های نسل خودش تاثیری شگرف گذاشت . معروف است که ناتور دشت سلینجر ، کتاب بالینی هیپی ها و پانک ها بوده و برای نسل های شورشی پس از خود همچون کتابی مقدس دست به دست می شده است . سلینجر پس از ناتور دشت ، کتاب های دیگری را نیز منتشر کرد که آن ها نیز با اقبال عوام و خواص رو به رو شدند ولی هیچ گاه نتوانست شخصیتی به عمق و جذابیت هولدن خلق کند تا جایی که بسیاری ( از جمله من ) معتقدند که سلینجر با ناتور دشت و هولدن عاصی اش است که جاودانه شد و آثار دیگرش در برابر این شاهکار ادبی بزرگ به سیاه مشق هایی می مانند که هیچ جوری نمی شود با ناتور دشت مقایسه شان کرد و این که سلینجر فقط یک کتاب بود و فقط یک کاراکتر ؛ ناتور دشت و هولدن کالفیلد ...
ناتور دشت تا به حال دو بار به زبان فارسی ترجمه شده ، این کتاب برای اولین بار در سال 1345 توسط احمد کریمی و سپس در سال 1377 توسط محمد نجفی به فارسی ترجمه شده و با یک مقایسه ی لحظه ای می شود با اطمینان رای به بهتر بودن ترجمه ی محمد نجفی داد چرا که نجفی موفق شده چنان ترجمه ی روانی از ناتور دشت و نثر محاوره ای خاص اش به فارسی ارائه دهد که حتی برای لحظه ای نمی شود از کتاب چشم برداشت و راست اش را اگر بخواهید این کتاب با ترجمه ی فوق العاده ی محمد نجفی می تواند نقش به سزایی در غنی تر شدن واژگان فحش های تان داشته باشد ترجمه ی بسیار بسیار عالی نجفی یک طرف و تخصص اش در در آوردن زبان خاص هولدن که ترکیبی است از فحش های قصار و دریایی از شر و ور یک طرف ... محمد نجفی به بهترین شکل ممکن توانسته یک هولدن کالفیلد امریکایی الاصل را به شخصیتی قابل درک و ملموس برای ما فارسی زبانان تبدیل کند که در نوع خودش موفقیت بزرگی است . دوست دارم در مورد خوب بودن ترجمه ی نجفی تا بدان حد جلو بروم که بگویم این کتاب در بین لیست 10 تایی من از بهترین ترجمه های ممکن به زبان فارسی جایگاهش بین 5 تای اول است .
قسمت های زیبایی از کتاب :
" همه ش مجسم می کنم چن تا بچه ی کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی می کنن . هزار هزار بچه ی کوچیک ؛ و هیشکی هم اون جا نیس ، منظورم آدم بزرگه ، غیر من . منم لبه ی یه پرتگاه خطرناک وایساده م و باید هر کسی رو که می آد طرف پرتگاه بگیرم – یعنی اگه یکی داره می دوئه و نمی دونه داره کجا می ره من یه دفه پیدام می شه و می گیرمش . تمام روز کارم همینه . ناتور دشتم . می دونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کارو بکنم ، با این که می دونم مضحکه . "
" من چاخان ترین آدمی ام که کسی تو عمرش دیده. افتضاحه. حتا وقتا دارم می رم سر کوچه مجله بخرم، اگه کسی ازم بپرسه کجا داری می ری نذر دارم که بگم دارم می رم اپرا.وحشتناکه. "
" من و افسره به هم گفتیم که از ملاقات هم خوش وقت شدیم. این حالمو به هم می زنه. همیشه دارم به یکی می گم "از ملاقاتت خوشحال شدم" در صورتی که هیچم از ملاقاتش خوشحال نشده م. گرچه، فکر می کنم اگه آدم می خواد زنده بمونه باید از این حرفام بزنه. "
" راستش هیچ تحمل کشیش جماعتو ندارم.مخصوصن اونایی رو که می اومدن تو مدرسه ها و با اون لحن مقدس خطابه می خوندن. خدایا، چقدر از اون لحن بدم می آد. نمی فهمم چرا نمی تونن با لحن معمولی حرف بزنن. موقع حرف زدن خیلی حقه باز به نظر می اومدن. "
" هفته پیش یکی بارونی پشم شتریمو با دستکشای پوست خزم که تو جیب بارونیه بود کف رفته بود.پنسی دزد بارونه. بیشتر این بچه ها مال خونواده های پولدارن ولی بازم مدرسه پر دزده. هر چه مدرسه گرون تر، دزداش بیشتر. "
" اکثر دخترا وقتی دست شونو می گیری، دست شون تو دستت پژمرده می شه یا فکر می کنن باید همه ش دست شونو تکون بدن، انگار می ترسن کسل بشی."
" من دوس دارم جایی باشم که بشه اقلکم گهگاه چن تایی دختر دید ، حتا اگه دارن دست شونو می خارونن یا دماغ شونو می گیرن یا کرکر می خندن یا همچی چیزی ."
" قبلن از رو خریت خیال می کردم خیلی باهوشه . واسه این که خیلی چیزا از سینما و نمایش و ادبیات و اینا می دونست . اگه کسی از این چیزا سر در بیاره ، خیلی طول می کشه آدم بفهمه طرف مشنگه یا سرش به تنش می ارزه . در مورد سلی ، برا من ، سال ها طول کشید تا بفهمم . فکر می کنم اگه اون همه باهاش نمی رفتم تو رختخواب ، زودتر می فهمیدم . مشکلم اینه که هر وقت با کسی می رم تو رختخواب فکر می کنم طرف باهوشم هست . اصلن ربطی نداره ولی من همیشه این جوری فکر می کنم . "
" سینمای کوفتی پدر آدمو در می آره ، شوخی نمی کنم . "
" یکی از اشکالای این روشنفکرا و آدمای باهوش اینه که دربارهی چیزی حرف نمیزنن مگه این که مهارِ قضیه دست خودشون باشه. همیشه میخوان وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه شی و وقتی خودشون میرن تو اتاقشون تو هم بری."
" به هر حال خوشحالم که بمب اتم اختراع شد. اگه یه جنگ دیگه شروع بشه میرم می شینم سر بمب. به خدا قسم برا این کار داوطلبم میشم."
" فقط بابت اینکه یکی مُرده از دوس داشتنش دس نمی کشیم که. مخصوصا وقتی از همه ی اونایی که زنده ن هزار بارم بهتره."
" امیوارم اگه واقعن مردم، یه نفر پیدا شه که عقل تو کله ش باشه و پرتم کنه تو رودخونه، یا نمی دونم، هر کاری بکنه غیر گذاشتن تو قبرستون. اونم واسه اینکه مردم بیان و یکشنبه ها گل بزارن رو شکمم و این مزخرفات. وقتی مردی گل می خوای چیکار؟ "
" مشخصه ی یک مرد نابالغ این است که میل دارد به دلیلی، با شرافت بمیرد; و مشخصه یک مرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی، با تواضع زندگی کند."
" هیچ وقت به هیشکی چیزی نگو. اگه بگی دلت برا همه تنگ می شه. "
" ژانین ، همه ش تو میکروفون زمزمه می کرد " حالا می خوایم شماقو ببقیم به فقانسه ی مامانی ، قصه ی دختق فقانسوی کوچیکی که میاد یو یه شهق بزقی مث نیویوقک و عاشق یه پسق کوچیکی می شه که اهل بقوکلینه . امیدواقیم خوش تون بیاد . " بعد زمزمه و ناز و ادا و اطوار ، یه آهنگ مزخرف نصفی انگلیسی نصفی فرانسوی می خوند و همه ی مشنگای تو تالار کف می کردن .
این اوج طنازی مترجم با ذوق کتاب بود به نظرم ... چه قدر بامزه فرانسوی رو توی ترجمه اش پیاده کرده بود این آقای نجفی عزیز .
برگه مو همچین دستش گرفته بود انگار گُه دستش گرفته. گفت «از چهارم نوامبر تا دوم دسامبر، "مصریان" رو خوندیم. جزو سوالات انتخابی هم تو مصریان رو انتخاب کردی. دوس داری ببینی چی نوشتی؟»
گفتم«نه آقا. همچین دلمون نمی خواد.»
با این حال شروع کرد به خوندن. وقتی یه معلم می خواد کاری رو بکنه هیچ چی جلودارش نیست. کارشو می کنه.
" مسئله اینه که خیلی سخته با کسی هم اتاقی باشی که چمدوناش به خوبیِ مال تو نیست، حتا چمدونای تو خیلی بهتر از مال اونه. آدم فکر می کنه اگه طرف باهوش باشه اهمیتی نمی ده چمدونای کی بهتره، ولی راستش اینه که اهمیت می ده. به خاطر همینه که حاضر بودم با حرومزاده ای مث استرادلیتر هم اتاق بشم. اقلا چمدوناش به خوبی مال من بود. "
" مشکلم اینه، کسی رو که دوسش ندارم میلی هم بهش ندارم. منظورم میل جانانه ی حسابیه. باید حتماً دوسش داشته باشم، وگرنه میلمو بهش از دس می دم. این حسابی ریده به زندگی خصوصیم. زندگی خصوصیم خیلی مزخرفه."
" اگه دختری که با آدم قرار داره خیلی خوشگل و مامانی باشه کی اهمیت می ده که دیر می آد یا زود ؟ هیشکی . "
" حتی دخترام وقتی یکی می خواد خیلی لجن نباشه، کمکش نمی کنن."
" مطمئن نیستم اسم آهنگی رو که موقع رسیدنم داشت می زد یادم باشه ولی هرچی بود طرف رید بهش. تمام مدت داشت به آهنگش قِروقَمیش احمقانه و نمایشی می داد و ادا اطوارایی درمی آورد که حالِ آدمو می گرفت. صدای جمعیتو -وقتی آهنگشو تموم کرد- می شنیدی بالا می آوردی. همه شون دیوونه شدن. همه شون دقیقن همون مَشنگایی ان که تو سینما به چیزایی که اصلن خنده دار نیست هِرهِر می خندن. به خدا قسم، اگه نوازنده ی پیانو بودم یا هنرپیشه ی سینما و این مشنگا فکر می کردن من خیلی محشرم حالم به هم می خورد.حتّا دلم نمی خواست برام دست بزنن. مردم همیشه واسه چیزا و آدمای عوضی دست می زنن."
" چیز دیگه ای که تحصیلات به آدم می ده, البته اگه آدم به اندازه کافی تحصیل کنه, اینه که اندازه ی ذهن آدمو نشون می ده. نشون می ده تا چه حدی کارایی داره و تا چه حدی نه. بعد یه مدت آدم دستش می آد که ذهنش چه جور فکرایی رو می تونه در بر بگیره. این یه جورایی خیلی خوبه چون به آدم کمک می کنه فرصتای بزرگی رو برای افکاری که به آدم نمی آد و در حد آدم نیس , تلف نکنه. آدم یاد می گیره ذهنشو اندازه بگیره و لباس ذهنشو به اندازه بدوزه. "
" استرادلِیتِر گفت«هِی. می خوای یه لطف بزرگی در حقم بکنی؟»
گفتم«چی؟» ولی نه با میل و رغبت. همیشه از یکی می خواست در حقش لطفِ بزرگی بکنه. این خوش تیپا، یا اونایی که خیال می کنن چه گُهی ان همیشه از آدم می خوان در حق شون لطفِ بزرگی بکنه. فقط چون خودشون کشته مُرده ی خودشونن فکر می کنن بقیه م کشته مُرده ی اونان. یه جورایی خنده داره."
" مردم هیچ وقت متوجه هیچ چی نیستن. "