13 - احمد شاملو / بهار آمد ، نبود اما حیاتی
بهار آمد ، نبود اما حیاتی
درین ویران سرای محنت آور
بهار آمد ، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در !
احمد شاملو
بهار آمد ، نبود اما حیاتی
درین ویران سرای محنت آور
بهار آمد ، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در !
احمد شاملو
رود و آدم از خودش می پرسد : من در این زندگی چه کرده ام ؟ نمی پرسد چه خواهم کرد ؟ چرا که نمی
داند کی نوبت او می رسد ؟...
ساربان سرگردان - سیمین دانشور
(طرح از بزرگمهر حسینپور)
اگر عقیده مخالف شما را عصبانی می کند، نشان آن است که نا خود آگاه می دانید دلیل مناسبی برای
دفاع ازآنچه فکر می کنید، ندارید!
برتراند راسل
من فکر میکنم
جاذبهی تو از خاک نبوده
از آسمان بوده
از سیب نبوده
از دستهات بوده
از خندههات
موهات
و نگاه برهنهات
که بر تنم میریخت.
عباس معروفی
ناتور دشت - جروم دی سالینجر (J. D. Salinger)
ما در عصر احتمال به سر می بریم...
در عصر شک و شاید...
در عصر پیش بینی وضع هوا...از هر طرف که باد بیاید...
در عصر قاطعیت تردید...عصر جدید...
عصری که هیچ اصلی جز اصل احتمال، یقینی نیست...اما من بی نام تو...
حتی یک لحظه احتمال ندارم...چشمان تو عین الیقین من...قطعیت نگاه تو ...
دین من است....من از تو ناگزیرم...
من بی نام نا گزیر تو می میرم...هرگونه آزادی نخست مستلزم شناخت انواع بردگی است حال آنکه امروزه بخاطر
تامین نیازهای روزمره که شاید مهمتر از اندیشیدن درباره آزادی و بردگی به
نظر می رسد با یادآوری این مسائل خود را ناراحت نمی کنند این طرز فکر بزرگترین
اشتباه است زیرا تاریخ پیوسته
درکار دگرگون ساختن شرایط و مقتضیات جوامع بشری است تنها هدف ارزنده تاریخ
جانشین ساختن نیازهای صحیح به جای غلط در یک جامعه است. به وجود آوردن
شرایط تاریخی در صورتی میسر است که شیوه تامین بازدارنده نیازها بدانگونه که
در جامعه های امروز متداول است متروک گردد ویژگی جامعه های
صنعتی پیشرفته در سرکوبی نیازهایی است که به خاطر نیل به آزادی و رهایی
پدید آمده و از آن جمله است.نیاز آزاد شدن از قید و بندهایی که آسایش و رفاه
نامیده می شوند- و همچنین سرکوبی نیازهایی که حمایت نیروی
ویران سازنده نظام های سرمایه داری و جامعه های به اصطلاح مرفه را برعهده
گرفته اند..
گفته میشود ارنست همینگوی این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در
یک مسابقه ی داستان کوتاه نوشته است و برنده ی مسابقه نیز شده است.
همچنین گفته میشود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی بایکی
از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته
است.
کوتاه ترین داستان دنیا اثر ارنست همینگوی :؛
For Sale : Baby Shoes, Never Worn
برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده.
خدایا کودکان گلفروش را می بینی؟!
مردان خانه به دوش.....
دخترکان تن فروش...
مادران سیاه پوش؟!
کاسبان دین فروش....
محراب های فرش پوش.
پدران کلیه فروش؟
زبان های عشق فروش....
انسان های آدم فروش.....همه را می بینی؟!
می خواهم یک تکه آسمان گلنگی بخرم ، دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد....
باور کن!
یوزپلنگانی که با من دویده اند
نیمی از سنگها ، صخره ها ، کوهستان را گذاشته ام
با دره هایش ، پیاله های شیر
به خاطر پسرم
نیم دگر کوهستان ، وقف باران است
دریائی آبی و آرام را با فانوس روشن دریائی
می بخشم به همسرم
شب ها ی دریا را
بی آرام ، بی آبی
با دلشوره های فانوس دریائی
به دوستان دوران سربازی که حالا پیر شده اند
رودخانه که می گذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده من بر استخوان بلور
که آب ، پیراهنت شود تمام تابستان
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کویر بدهید ، ششدانگ
به دانه های شن ، زیر آفتاب
از صدای سه تار من
سبز سبز پاره های موسیقی
که ریخته ام در شیشه های گلاب و گذاشته ام
روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به " نی " بدهید
و می بخشم به پرندگان
رنگها ، کاشی ها ، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده اند
غار و قندیل های آهک و تنهائی
و بوی باغچه را
به فصل هایی که می آیند
بعد از من
ما در روزگاری هستیم، هلیا، که بسیاری چیزها را میتوان دید و باور نکرد و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد...
بار دیگر شهری که دوست میداشتم - نادر ابراهیمی
چه غم انگیز است
خفتن با چشم های باز
و پایان اندیشه ها را نگریستنچه غم انگیز است خفتن
آنگاه که شب رفته استو از روز خبری نیست