هنری‌چیناسکی (راوی) نویسنده‌ی شعر و رمان و داستان‌کوتاه به پیشنهاد دوستِ کارگردانش –جان‌پینچو-قصد دارد فیلم‌نامه‌ای بنویسد. موضوع فیلم‌نامه به خودِ او واگذار شده‌است. چیناسکی که فردی الکلی و لاقید است، علاقه ای به فیلم‌نامه‌نویسی ندارد ولی به علت نیاز مالی مجبور است که این کار را بکند. او به همراه همسر جوان‌اش سارا، به دعوت جان پینچو به منزل کارگردان فرانسوی، پل‌رنوار، می‌روند. در آن‌جا با پسر جوانی به نام فرانسوا آشنا می‌شوند که یک قمارباز حرفه‌ای است، هرازچندگاهی به اروپا می‌رود و بالاجبار در فیلمی بازی می‌کند…قضیه‌ی نوشتن فیلم‌نامه روز به روز جدی‌تر می‌شود. چیناسکی اصلاً نمی‌داند که باید در مورد چه‌چیز خاصی بنویسد. او تصمیم می‌گیرد که در مورد گذشته‌ی خودش بنویسد زمانی که اعتیاد شدیدی به الکل داشته‌، بی‌پول و بی‌جا و مکان بوده و مدام از دست بارمن‌ها کتک می‌خورده‌است…چیناسکی برای شروع‌کردن فیلم‌نامه از جان‌پینچو درخواست ده‌هزاردلار پول می‌کند، جان قبول می‌کند و نوشتن فیلم‌نامه آغاز می‌شود…چیناسکی که پول‌دار شده تصمیم می‌گیرد برای فرار از مالیات‌دادن از روش‌هایی مثل خریدن خانه و ماشین، استفاده‌کند. سارا و چیناسکی ب.ام.و گران‌قیمتی می‌خرند و به خانه‌ی جدیدی نقلِ مکان می‌کنند. جان‌پینچو هم که بی‌خانمان شده برای زندگی به نزد آن‌ها می‌آید. چیناسکی به‌خاطر بودنِ جان پینچو در خانه‌اش کلافه‌شده چون احساس می‌کند که جان پنهانی روند نوشتن فیلم‌نامه توسط او را زیرنظر دارد. چیناسکی او را محترمانه بیرون می‌کند. جان هم به همراه فرانسوا (بازیگر سینما) در یکی از محله‌های بدنام و سیاه‌پوست نشین خانه‌ای اجاره می‌کند. محله آن‌ها پر از دزد و قاتل و خلاف‌کار است و تنها سرگرمی فرانسوا از صبح تا شب –به‌جز قمار- این است که مواظب باشد تا کسی مرغ‌های‌شان را ندزد…فیلم‌نامه، تمام می‌شود. نام آن رقص جیم‌بیم می‌شود. چیناسکی آن را به جان‌پینچو می‌سپارد و جان سعی می‌کند تا آن را به تهیه‌کننده‌ها و بازیگرها نشان دهد تا بتواند سرمایه‌گذاری برای ساختن آن پیدا کند. تام پل (شون پن) به بازی در فیلم علاقه‌ نشان‌می‌دهد ولی دوست ندارد جان آن را کارگردانی‌کند. به توافق نمی رسند. چند روز بعد جک‌بلدسو (میکی رورک) اعلام می‌کند که دوست‌دارد در این فیلم بازی‌کند. کمپانی فایر پاور هم پیشنهاد تولید فیلم را می‌دهد ولی به علت کمبود سرمایه مدام سعی می‌کند تا هزینه‌ها را پائین بیاورد و از تعداد عوامل و دستمزد آنها بکاهد. چندین بار هم پروژه ساخت فیلم را کنسل می‌کند ولی دوباره آن را دست‌می‌گیرد. چیناسکی در روزهای پس از نگارش فیلم‌نامه، به میدان اسب‌دوانی می‌رود، روی اسب‌ها شرط‌بندی می‌کند و شب‌ها، شعر می‌نویسد. فیلم‌برداری آغاز می‌شود. منزل فرانسوا و جان‌پینچو که در محله‌ی سیاه‌ها بود به خاطر اتصالی یک تلویزیون کهنه آتش می‌گیرد. فرانسوا به فرانسه برمی‌گردد تا بازیگری را ادامه دهد. چیناسکی، هر از چندگاهی بر سر فیلم‌برداری حاضر می‌شود. او که جوانی های خودش را نوشته‌است مدام خاطرات گذشته، بی‌پولی، کتک‌کاری و بدمستی هایش برایش تداعی می‌شود…فیلم‌برداری طی 32 جلسه به پایان می‌رسد. سپس مونتاژ می‌شود و اکرانِ خصوصی نیز برای آن در نظر گرفته‌می‌شود. چیناسکی درگیر و دار نوشتن یک رمان می‌شود. سارا هم که به فضای هالیوود علاقه‌مند شده به کلاس‌های بازیگری می‌رود. فیلم اکران می‌شود و در چند سینما به نمایش درمی‌آید. چیناسکی رمان هالیوود را می‌نویسد.
رمان هالیوود در قالب 46 فصل، ماجرای ساخته شدن فیلمِ «خراباتی» به کارگردانی باربه شرودر را روایت می‌کند. میکی رورک و فی‌داناوی در فیلم ایفای نقش می‌کنند. کتاب، با زبانی صریح و طنزآمیز از مشکلات ساخته شدن فیلمی کم هزینه در هالیوود پرده برمی دارد. از نگرانی‌ها و سگدو زدن‌های کارگردان برای پیدا کردن تهیه کننده، یافتن لوکیشن مناسب، راضی کردن ستاره‌ها، مراحل پیش تولید، فیلم برداری و تدوین و … . به‌طور مثال در زمانی که کمپانی به دلیل بدهی‌های زیاد، دست‌مزد هیچ‌کدام از عوامل را پرداخت نمی‌کند، جک‌بلدسو (میکی رورک) کارگردان را مجبور می‌کند که هر روز با رولزرویسی که رنگش را دوست‌دارد به دنبالش بیایند و او را به محل فیلم‌برداری ببرند. او همچنین از بوکفسکی می‌خواهد که کمی فیلم‌نامه را مطابق نظر او تغییر دهد و یک صحنه‌ی شعرخواندن در مقابل آئینه برایش بنویسد. همچنین پیشنهاد می‌دهد که صحنه‌ای را به فیلم اضافه‌کنند که در آن او بتواند با یک عینک آفتابی با دسته‌های پلاستیکی شبیه به نخل در مقابل دوربین قرار بگیرد.
نقطه ی قوت این کتاب، در ماجراها و طرح و توطئه ی آن نیست. در این کتاب اتفاق خاصی نمی افتد، فقط فیلمنامه ای تبدیل به فیلم می شود. در این میان نوع نگاه شاعرانه و تا اندازه ای پوچ گرایانه‌ی بوفوسکی حائز اهمیت است. کمیت شخصیت‌ها و ماجراها اهمیت ندارند بلکه کیفیت آنهاست که توجه خواننده‌ی کتاب –به خصوص علاقه مندان آثار بوفسکی- را جلب می کند. راوی، نویسنده ی مسن تقریباً شناخته شده ای است که به الکل اعتیاد دارد. او جوانی خود را در بارها و کافه‌ها گذرانده‌است. در آن زمان همانند امروز در آسایش زندگی نمی کرده و شب هایش را مستِ مست درحالی که در زیر مشت و لگد بارمن‌ها و کافه‌دارها زخمی‌شده در گوشه‌ی خیابان به صبح می‌رسانده‌است. وی عقیده‌دارد که تنها علت این که زنده‌مانده درحالی که تمام همپالکی‌هایش مرده‌اند، نوشتن‌است. اعتیاد او به نوشتن همانند اعتیادش به الکل‌است و یک‌دم نمی‌تواند آن‌را ترک‌کند.
هر فصل باوجود این‌که به هم پیوسته‌است شبیه داستانک‌هایی کوتاه و طنزآمیز به‌نظر می‌رسد. نویسنده و همسرش (چیناسکی و سارا…یا همان بوکوفسکی و لیندا) با افراد مختلفی که تعدادشان زیاد نیست برخورد کوتاهی‌دارند، مشروب می‌نوشند و در آخر فصل به خانه‌شان نزد گربه‌هایشان بازمی‌گردند. بوکوفسکی نسبت به بیشتر افراد احساس بی‌تفاوت یا نفرت‌انگیزی‌دارد. برخورد با آدم‌ها به‌خصوص آدم‌های معروف و شناخته‌شده زیاد برای او خوشایند نیست. از مناسبات و سازوکارهای میانِ هالیوودی‌ها بیزار است. در اواسط فیلم‌برداری، گزارشگری از او در مورد بهترین فیلمی که دیده و بهترین بازیگر سوال می‌کند و بوکوفسکی پاسخ می‌دهد که از فیلم‌دیدن خوشش نمی‌آید و به هیچ بازیگری هم علاقه‌ندارد. تنها نکته‌ای که در زمان فیلم‌برداری برای او جذاب است این‌است که دوران وحشی جوانی برایش تداعی می‌شود و خاطرات‌اش را با همه‌ی وجود لمس می‌کند. او آرزو دارد که به آن دوران برمی‌گشت باوجود این‌که بی‌پول و بی‌کار بود، زیرا به عقیده‌ی خودش در آن دوران نویسنده‌ی بهتری بوده‌است.